به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۲

ازآن پس شعار مرده باد و زنده باد جانشین خواست حاکمیت قانون و حاکمیت ملی گردید و خشونت...

دکتر شاپور بختیار
و
حوادث سال ١٣۵٧
 حسین اسدی
اولین درسی که می توان از تجربه ی سال ١٣٥٧ گرفت این است که زوال یک دیکتاتوری الزامأ بمعنی تولد دموکراسی نیست، چه آنگونه که در بالا اشاره شد اگراین روند در قالب یک تفاهم ملی و بر پایه ی رعایت حقوق عامه ی مردم و قانون استوار نباشد، می تواند موجب گردد که بار دیگر فرد یا گروه شیاد دیگری با طرح شعاری عوام فریبانه مردم و حتی روشنفکران جامعه را بدنبال خود کشانده، پس از رسیدن به قدرت نه تنها به حقوق مردم بی اعتنا باشد بلکه برشدت اختناق نیز بیافزاید.

 در سال ١٣۵٦ که نشانه های اولیه ی به تنگ آمدن مردم ایران از ادامه ی حکومت مستبد و قانون شکن محمد رضا شاه پهلوی نمایان گردید دو اخطارسیاسی و مدنی جدی در ارتباط با وضع نا بسامان مملکت به او داده شد که بدانها وقعی نگذاشت و ترتیب اثری نداد. اولین اخطار ازجانب سه تن از سران جبهه ملی ایران (دکتر کریم سنجابی / دکتر شاپور بختیار/ داریوش فروهر ) بشکل نامه ای در بیست و دوم خرداد ۱۳۵۶بود، که طی آن نویسندگان ضمن برشمردن خطراتی که مملکت را تهدید می کرد، از وی می خواستند تا حکومت استبدادی را ترک، و به اصول مشروطیت تمکین کند. آنان نوشتند:
" فزایندگی تنگناها و نابسامانیهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کشورچنان دورنمای خطرناکی را در برابر دیدگان هر ایرانی قرار داده که امضاء کنندگان زیر بنابر وظیفه ی ملی و دینی در برابرخدا و خلق خدا با توجه به اینکه در مقامات پارلمانی و قضایی و دولتی کشور کسی را که صاحب تشخیص و تصمیم بوده، مسئولیت و مأموریتی غیر از پیروی از «منویات ملوکانه» داشته باشد نمی‌شناسیم ... علی‌رغم خطرات سنگین تقدیم حضور می‌نماییم ... تنها راه باز گشت و رشد ایمان و شخصیت فردی و همکاری ملی و خلاصی از تنگناها و دشواریهائی که آینده ایران را تهدید می‌کند ترک حکومت استبدادی، تمکین مطلق به اصول مشروطیت، احیاء حقوق ملت، احترام واقعی به قانون اساسی و اعلامیه ی جهانی حقوق بشر، انصراف از حزب واحد، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان و تبعید شدگان سیاسی و استقرار حکومتی است که متکی بر اکثریت نمایندگان منتخب از طرف ملت باشد و خود را بر طبق قانون اساسی مسئول اداره ی مملکت بداند."
دومین نشانه ی بی اعتمادی و نارضایتی وسیع مردم و بخصوص روشنفکران جامعه از ادامه حکومت استبدادی شب های شعری در انیستیتوگوته ی تهران در مهرماه همان سال بود، که بمدت ١٠ شب با شرکت روشنفکران، نویسندگان، و شعرایی با گرایش‌های متفاوت برگذارگردید. ده شبی که هسته ی اصلی آن شکایت روشنفکران از پایمالی حقوق و آزادیهای سیاسی و مدنی مردم بطور کلی و سانسور مطبوعات بطور اخص بود. مردم با حضور خود زیر باران‌های پائیزی چنان شوقی در گویندگان بوجود آوردند، که آنان علی رغم خفقان و سانسور حاکم، زبان گشودند و بی پروا همه ی خطوط قرمز‌ترسیم شده از طرف رژیم حاکم را زیر پا گذاشتند. و این مجالس به شب هایی تبدیل گردید که نتایجش از طرف یکی از شرکت کنندگان در آنها چنین جمع بندی گردید:
«ده شب، به صورت جمعیتی که غالبا سر به ده هزار و بیشترمی‌زد، آمدید و اینجا، روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه ی حوض، نشسته و ایستاده، درهوای خنک پاییز و گاه ساعت‌ها زیر باران تند، صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ ـ آزادی و آزادی و آزادی...»
بی اعتنایی محمدرضا شاه به این خواست های بحق و نادیده گرفتن نارضائی عمیق مردم اگرچه اثر بلاواسطه ای نداشت، ولی رفتاراو ضربه ی شدیدی به باور مردم نسبت به امکان رفع مشکلات موجود و رسیدن به هرگونه راه حل مسالمت آمیز و قانونی جهت گذار ازنظام دیکتاتوری حاکم به حکومتی متکی به رای و اراده ی آزاد مردم وارد نمود، و زمینه را برای طرح وعده های تو خالی، عوام فریبانه و خشونت آمیز گروه های مذهبی و چپ توده ای واقبال مردم به چنین وعده هایی فراهم نمود.
یک سال بعد، از سه امضا کننده ی نامه به شاه، هم آنان که وظیفه ی دفاع از قانون اساسی مشروطه، این میراث گرانبهای مبارزات مردم را  از نهضت ملی و پیشوای آن مصدق به ارث برده بودند، اما رسالت تاریخی خود را به دست فراموشی سپرده بودند، فقط یک نفر، دکتر شاپور بختیار، باقی مانده بود که، کماکان، از اصل استفاده از مکانیسم های پیش بینی شده در قانون اساسی مشروطه برای گذار مسالمت آمیز از دیکتاتوری حاکم به حکومتی متکی به حاکمیت قانون و حاکمیت ملی دفاع میکرد.
و روشنفکرانی که به میدان آمده بودند تا با سانسور مبارزه کنند، و خواستار آزادی سخن، گفتار و نوشتاربودند، تا افکارعمومی را رشد دهند و سهم خود در پایه ریزی نظامی دموکراتیک و برپائی نهاد های دمو کراتیک را ادا نمایند، متاسفانه خود دچار عارضه ی عوام گرایی گردیدند، رسالت خود در آگاهی بخشیدن به مردم را به فراموشی سپردند، و میدان را به کسانی واگذار کردند که مبلغین اسلام حوزوی و ارتجاعی(آخوند ها)، "اسلام انقلابی" (ابداعی شریعتی و ...)، و نظریات درعمل شکست خورده ی چپ استالینی( حزب توده و ...) بودند؛ کسانی که نه آشنایی با آزادی و حاکمیت ملی داشتند، نه طالب آن بودند.
ازآن پس شعار مرده باد و زنده باد جانشین خواست حاکمیت قانون و حاکمیت ملی گردید و خشونت جای مبارزه ی مؤثر برای حصول حاکمیت قانون و آزادی را گرفت. سینماها، رستوران ها و بانک ها و دیگراماکن عمومی به آتش کشیده می شد، و شورشیان کورِ هوادار" انقلاب" از قربانی نمودن افراد بی گناه، کودکان، زنان و سالخوردگان هم ابایی نداشتند.
چنین رفتاری که ازبی اعتنایی مرتکبان آن به جان و شرف انسان ها گواهی میداد، متأسفانه نتوانست چشم نخبگان جامعه را به عواقب دستیابی عاملان چنین خشونت جنون آمیزی به قدرت، و خطری که از این طریق کشور را تهدید می کرد، باز نماید.
 درچنین شرایطی، و زمانی که کشور برسر دوراهی سرنوشت قرارگرفته بود، محمد رضا شاه پهلوی که پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ قانون اساسی را درهم پیچیده، بر خلاف نص صریح آن بجای سلطنت کردن بعنوان مقامی غیر مسئول خود همه ی اهرم های حکومت را به دست گرفته، شخصأ به محورهمه ی امور تبدیل شده بود، زمانی که بحران سراسر جامعه را فرا گرفته و استفاده ازمهره های سوخته، ناکارآمد و فاقد پشتوانه مردمی او همچون ازهاری و شریف امامی مٶثر واقع نگردیدند، و دیگر او نه تنها خود را قادر به ماندن نمی دید، و حتی نمی توانست یک شخصیت لایق و قابل قبول سیاسی هم که توان حفاظت ازحکومتش را داشته باشدعرضه نماید، و آنگاه که فرصت های زیادی از دست رفته بود، ناچار گردید بسراغ کسانی رود که تا آن روز علیه آنان کودتا کرده، روانه زندانشان نموده بود، چماقدارانش را  به سراغشان فرستاده بود و به اخطارهای آنان به اینکه دست ازدیکتاتوری بردارد و مطابق قانون عمل کند گوش نداده بود.
 اما زمانی که او برای همیشه مملکت را ترک نمود، و عملاً انقراض سلسله ی پهلوی را قبول کرد، انبوه قانون شکنی ها، تعدی ها، و جنایات انجام شده در بیست و پنج سال پیش از آن درذهن مردم، روشنفکران و حتی سیاستمداران با سابقه چنان اثری برجا گذاشته بود که، با وجود اخراج عملی شاه از کشور، بخش بزرگی از جامعه که به ابعاد دستاورد بزرگ مردم و دگرگونی حاصل شده پی نبرده بودند، ناتوان ازدرک هرج و مرجی که در راه بود و سرنوشت کشور را دچار بزرگترین خطر تاریخی می ساخت، همراه با توده های غیرسیاسی که به صورت نیرویی بی شکل و کوربه آلت دست مشتی فتنه جوی تشنه ی قدرت تبدیل شده بودند، بدون اندیشه وتعقل لازم، تنها ازانقلابی دم می زدند که ازآن کمترین مضمون روشنی در ذهن نداشتند.
سپردن دیرهنگام مسئولیت ازطرف شاه به سیاستمدار با سابقه و خوشنام ملی، دکتر شاپور بختیار، و عدم همفکری و تفاهم لازم میان رهبران ملی در اجرای همان برنامه ای که همواره و از دیر باز،همآوا با دکتر مصدق رهبر نهضت ملی خواهان آن بودند  و اکنون فرصت اجرای آنرا به دست آورده بودند، یعنی بر قراری حاکمیت ملی و حکومت قانون بجای دیکتاتوری، باعث گردید که هرروز کفه ی ترازو به نفع کسانی که جانشینی شاه را به بهانه های دینی من درآوردی حق خود می دانستند پایین تر رود.
قطاری بنام "انقلاب اسلامی" براه افتاده بود و هرکس بدون توجه به پسوند اسلامی و رهبری آن می خواست در سوارشدن برآن بر دیگران سبقت  گیرد. تمام کوشش های دکتربختیار هم، چون انحلال ساواک، آزادی زندانیان سیاسی، آزادی قلم، بیان و تظاهرات که به محض قبول نخست وزیری اعلام و در مدتی کوتاه اجرا شد، و می توانست بعنوان اولین دستاورد بزرگ مبارزه ی مردم مقدمه ای برای اصلاحات قانونی وسیع تری تلقی گردد، و با استفاده ازآن سنگ بنای یک جامعه دموکراتیک گذارده شود، نادیده گرفته شد و شعارمجهول "جمهوری اسلامی" که بجزخمینی و مقلدان دینی و سیاسی وی کسی دیگر از محتوای اصلی آن خبر نداشت به شعاراصلی انقلاب تبدیل گردید.
خمینی که تا آن زمان از مبارزه با استبداد و اختناق،‌ از سلامت و بهروزی مردم، حقوق بشر، و طرفداری ازحرمت و حقوق زن و آزادی بيان، آزادی مطبوعات، حقوق اقليت های مذهبی سخن می گفت، و از گفتن اینکه علما نمی خواهند خود حكومت كنند و"من يك طلبه هستم" خسته نمی شد، از زمانی که قادر گردید که شعار تحقق "جمهوری اسلامی" بجای نظام حاکم را به برنامه ی استراتژیک انقلاب تبدیل کند، و تمام گروه ها و اقشار دیگر را حول این شعار متحد نموده بدنبال خود کشاند و از این طریق رهبری بلامنازع انقلاب را دردست گیرد يكباره لحن سخنش تغییرکرد و حالت يك رهبر و زمامدار را به خود گرفت که گروه ها و سیاسیون دیگر یا بایستی با او بیعت می نمودند، یا در مقابل انقلابِ اسلامیِ او قرار می گرفتند .
برنامه ای که خمینی و مقلدانش ازآن پس برانقلاب تحمیل کرده بودند، این کار را برای بیعت کنندگان با او ساده می کرد چه این برنامه به دلیل مجهول بودن محتوایش، این خاصیت را داشت که هر یک از گروه های شرکت کننده در انقلاب می توانست آن را به نحو دلخواه خود تفسیرنموده، درخیال باطل خود خواست هایش را درتحقق آن ببیند و از آن حمایت کند. درآن زمان فقط دکتر بختیار، دکتر صدیقی و چند متفکر دیگر چون دکتر مصطفی رحیمی بودند که به این حیله ی آخوندها پی بردند و بختیار به صراحت اعلام نمود که:
"هیچ‌کس نمی‌داند جمهوری اسلامی آیت‌الله خمینی چیست و اگر کسی به متون گذشته مراجعه کند پشتش به لرزه در‌می‌آید. او نه تعدد گروه‌های سیاسی را می‌پذیرد نه دموکراسی را. می‌خواهد روحانیت قانون الهی را اجرا کند؛ همه چیز اینجا شروع می‌شود و اینجا تمام می‌شود."
دراین نوشته مقصود بازخوانی همه ی وقایع آن دوره نیست، زیرا چه کسی را میتوان یافت که با دید غیرمغرضانه به حوادث آن زمان بنگرد و نتواند قیافه ی کریه یکی از بزرگترین جنایتکاران تاریخ اخیر کشور، خمینی، و درنقطه ی مقابل آن، چهره یکی از برجسته ترین روشنفکران و مردان سیاسی دوراندیش، متعهد به قانون، آزادی و منافع ملی ایران، شاپور بختیار را نبیند. بلکه غرض این است که از یک تجربه ی تلخ تاریخی که مردم ما بهای گرانی بابت آن پرداخته اند بیاموزیم وحتی المقدور از تکرار اشتباهات انجام شده پرهیزکنیم.
اولین درسی که می توان از تجربه ی سال ١٣٥٧ گرفت این است که زوال یک دیکتاتوری الزامأ بمعنی تولد دموکراسی نیست، چه آنگونه که در بالا اشاره شد اگراین روند در قالب یک تفاهم ملی و بر پایه ی رعایت حقوق عامه ی مردم و قانون استوار نباشد، می تواند موجب گردد که بار دیگر فرد یا گروه شیاد دیگری با طرح شعاری عوام فریبانه مردم و حتی روشنفکران جامعه را بدنبال خود کشانده، پس از رسیدن به قدرت نه تنها به حقوق مردم بی اعتنا باشد بلکه برشدت اختناق نیز بیافزاید.
در بهمن ماه ١٣٥٧عمده ترین بحث به لزوم تغییراتی در نظام موجود و چگونگی انجام آن تبدیل گردیده بود. دکتربختیار انجام تغییرات مورد لزوم را ازمجرای پیش بینی شده در قانون اساسی عملی می دید و توصیه می کرد. او بر این نظر بود که اصل بيست وششم قانون اساسی مشروطیت: " قوای مملكت ناشی از ملت است ..."،و اصل سی و پنجم همان قانون: "سلطنت وديعه ايست كه بموهبت الهی از طرف ملت بشخص پادشاه مفوض شده"، سلطنت را ودیعه ای تعریف کرده اند، که از طرف ملت به شاه تفویض شده است، و لذا امکان درخواست همه گونه تغییر از طرف مردم بدون اعمال خشونت وخونریزی، بدون حرکت درمسیری نامعلوم، درچارچوب همین قانون وجود دارد، و چون قوای مملکت ناشی ازملت تعریف گردیده است، نماینگان منتخب ملت این اجازه را خواهند داشت که ودیعه ی تفویض شده را هر لحظه که بخواهند دوباره پس گیرند، و هرچه را که بخواهند جانشین آن نمایند. درمقابل این خواست، اما، فتنه جویانی بودند که پیمودن چنین راهی را مخالف اغراض خود می دیدند، و برای رسیدن به قدرت غیرقانونی به تظاهرات خیابانی و ویرانی مملکت ادامه داده ازهیچ اقدامی برای شکست هرگونه رویه ای از طریق قانون خود داری نمی کردند.
نظام جمهوری اسلامی درمرحله کنونی درشرایطی بمراتب فجیع تر از رژیم محمد رضا شاه در١٣٥٧ قراردارد، آقای خامنه ای رهبرنظام، نظامی که نا کارآمدی خود را در تمام زمینه ها نشان داده است، همچون محمد رضا شاه پهلوی چشم خود را بروی تمام واقعیت های موجود درجهان و مملکت بسته است. مردان پیرامون وی هم که چون خود او هنوز خود را در دام اعتقادات و عقاید خرافی امامشان خمینی محبوس نموده اند، بی شباهت به ساکنین غاری که افلاطون درکتاب جمهوری خود مثال می زند، و در فلسفه به تمثیل غارافلاطون* معروف شده است، نیستند. هریک از آنان که هرچندگاه، سری از غار برون می کشد، واقعیت های خارج ازغار را درمی یابد، و حاضر به بازگویی بخش هرچند ناچیزی ازآن ها می گردد، مورد غضب ملوکانه واقع می شود، و در بهترین حالت "فتنه گر" خوانده شده و طرد می گردد، یا به زندان می افتد. بطوریکه به جرﺃت می توان ادعا نمود که این نظام تا کنون توانسته است فقط به کمک اعدام، شکنجه، و زندانی کردن مخالفین خود به حیات ننگین خویش ادامه دهد.
در چارچوب قانون اساسی جمهوری اسلامی، به عکس قانون اساسی مشروطیت، امکان تغییرات اساسی و زیربنایی، برخلاف آنچه بعضی ها هنوز هم آن را ادعا می کنند، میسرنیست چه اصل ۱۷۷ آن - بازنگری در قانون اساسی ــ چنین مقرر میدارد که :
" ... محتوای اصول مربوط به اسلامی بودن نظام و ابتنای کلیه قوانین و مقررات بر اساس موازین اسلامی و پایه‏های ایمانی و اهداف جمهوری اسلامی ایران و جمهوری بودن حکومت و ولایت امر و امامت امت و نیز اداره [ی] امور کشور با اتکاء به آراء عمومی و دین و مذهب رسمی ایران تغییر ناپذیر است."
مع الوصف خامنه ای با رفتارخود راه هرگونه تغیرجزئی و ممکن را هم در درون نظام سد نموده است؛ او هم چون محمد رضا شاه پهلوی فرصت های زیادی را تا کنون ازدست داده و مرتبا از دست می دهد. بدین ترتیب نمایان گشته است که تصور امکان هرگونه تغییری در زیربنای قانون اساسی ضد حاکمیت ملی و غیردموکراتیک جمهوری اسلامی خیال باطلی بیش نیست، و مبارزه در چارچوب این قانون برای نیل به دموکراسی هم امریست عبث وبی حاصل.
متأسفانه اکنون برخلاف سال ١٣٥٧ شخصیت برجسته ای هم چون دکتر شاپور بختیار که، به اعتبار یک عمر مبارزه اش برای آزادی و دموکراسی، بتواند کمک یار ایرانیان دموکرات و خواهان ترقی و تعالی کشورباشد، وجود ندارد. چه رژیم جمهوری اسلامی که ازهمان ابتدا دکتر بختیار را یگانه خطر اصلی برای بقای خود تلقی میکرد، بیست و سه سال قبل، و به فجیع ترین شکل ممکن او را بقتل رساند. آنچه از دکتر شاپور بختیار بجای مانده است اندیشه ی او، گفتار او، و مقاومت و ایستادگی اش در برابر روی کار آمدن نظامی متکی به مذهب و غیرعرفی در مملکت مان بود. گرچه هشدارهای او در شرایط بحرانی سال ١٣٥٧ نتوانست گوش شنوایی پیدا کند، اکنون که مردم ایران بمدت سی و پنج سال شاهد جنایات بیشمار چنین نظامی بوده اند، اندیشه ی او، و اعتقاد مادام العمر او به اصول حاکمیت ملی، آزادی، لائیسیته، واستقلال کشور به شعار اصلی مبارزات مردم ایران و بخصوص نسل جوان ایران برای گذار از نظام جمهوری اسلامی به نظامی لاێیک و متکی به رای آزاد مردم تبدیل گردیده است.
روزی که اینگونه نگریستن به وضع موجود و راه برونرفت از آن به نتیجه ی مطلوب برسد، حتی پس از ویرانیها و صدمات بسیاری که بر کشور واردآمده، بختیار به مقصود غائی خود نائل آمده است و می توان گفت که هوشیاری و فداکاری استثنائی او بی ثمر نبوده است.
..........................................................
( *)تمثیل
غاری را در نظر بگیرید که در آن گروهی از مردم به دیوارغل و زنجیر شده‌اند، به طوری که همیشه رویشان به سمت دیوار روبه‌رو بوده‌است و هیچگاه پشت سر خود را ندیده اند. در پشت این افراد آتشی روشن است و در جلوی این آتش نیز مجسمه‌هایی قرار دارند که چون حرکت ‌کنند سایه ی آنها بر دیوار روبه‌رو می‌افتد. در واقع این مجسمه‌ها همان اعتقادات و عقاید این گروه از افراد هستند که سایه ی آنها بر روی دیوار منعکس می‌شود.
در این میان، ناگهان زنجیر از پای یکی از این زندانیان که به سوی دیوار غار نشسته‌است باز می‌گردد. و آن شخص به عقب برمیگردد و پشت خود را می‌بیند و سپس از دهانه ی غار بیرون می‌رود. او تازه متوجه می‌شود که حقیقت چیزی جز آن است که در داخل غار قرار دیده می شد. در واقع، این جهانِ خارج همان عالم مُثُل افلاطونی است که شخص، هنگامی که به آن می‌رسد متوجه می‌شود که حقایقِ جهان چیزی جز سایه های دیوار غارست؛ یعنی داخل غار کجا وخارج آن کجا! شخصی که به عالم خارج از غار رفته و از آن آگاهی کسب کرده‌است تصمیم می‌گیرد که به غار برگردد و دیگران را نیز از این حقیقت آگاه کند. و هنگامی که به سوی آنان می‌رود تا آنها را نسبت به جهانِ خارج آگاه کند و بگوید که حقیقت چیزی جز این است که شما به آن دل بسته‌اید، با برخورد سرد زندانیان مواجه می‌شود، وآنان حرف وی را دروغ می‌پندارند.                      
ـ ن. ک. افلاطون، جمهوری، کتاب هفتم، ترجمه ی محمد حسین لطفی، تهران، ابن سینا،  ۱۳۵۳