قلدری کن که قلدران رستند، منوچهر احترامی
شعر «کابوس سوم شاه» را «منوچهر احترامی» در آخرین روزهای اقامت شاه در ایران و بهدنبال شبهای اللهاکبر و راهپیماییهای ميليوني آنروزها سرود. این شعر از جهت روانی و دربرداشتن بسیاری از نکات مورد توجه مردم و اشاره به محتوای دستورهای شاه، بخصوص آنچه در همان روزها بهصورت نوار گفتار او خطاب به نظامیان منتشر شده بود، بسیار بر دل مردم نشست. این شعر یکبار در سال ١٣٥٨ در یک جزوه منتشر شد و پس از آن، دیگر به صورت کامل انتشار نیافت. (براي انتشار اين شعر مجبور به تغيير يكي دو كلمه شديم كه از روح استاد عذر ميخواهيم.)
«کابوس سوم شاه»
آریامهر مردِ پفیوزی
بود در تختخوابِ خود روزی
داشت در بین خواب و بیداری
حالتی بین مرگ و بیماری
روی درهمکشیده واخورده
عينهو آدمِ دواخورده
آن دماغ درشت شامیوه
گشته پژمرده چون زنِ بیوه
پای لرزان و دست و دل، لرزان
لرزشِ خُصيتين بدتر از آن
چشمها در غبار غم مستور
دهنش خشک و اشتهایش کور
رطب و یابس که پشت هم کرده
جمع گشته یبوست آورده
صبح تا شب جلزولز کرده
شب توی رختخواب، کز کرده
هی پریده ز خواب و هي خفته
دمبهدم دیده خواب آشفته
یکطرف بانکِ مرگ بر یارو!
بانگِ اللهاکبر از یکسو
در تمام دقایق شب پیش
حضرتش را نشانده در تشویش
«شب تاریک رفت و آمد روز»
خود چه روزی که قوزِ بالاقوز
با همه خستگی ز جا برخاست
شانه زد زلف و دست و روی آراست
زان سپس رو بهسوی آینه کرد
مدتی خویش را معاینه کرد
اخم درهم نمود و خشم گرفت
تا ز تصویر زهرچشم گرفت
بعد از آن، نیش خویش را وا کرد
نیش واکرده را تماشا کرد
نیمرخ ایستاد و با لبخند
نگهی سوی خویشتن افکند
پیچ و تابي بداد بر ابرو
گفت: ای، پُر بدک نئی یارو!
با طمأنینه پوزخندی زد
لاجرم از خودش خوشش آمد
بینیاش را گرفت و ورزش داد
سینهای صاف کرد و راه افتاد
دست بر ماه و پای بر ماهی
تکیه زد بر اریکه شاهی
لیک در صندلی ولو نشده
ننشسته، عقبجلو نشده
بانگ آمد ز کوچه: هان، برخیز!
که سرآمد زمان رستاخیز
با توييم آي مرد نالوطی!
جمع کن این بساطِ طاغوتی!
شاهِ شاهان شنید این فریاد
ناگهان یاد روز پیش افتاد
یاد انبوه راهپیمایان
که نه آغاز داشت، نه پایان
یاد فریادهای رعبانگیز
در قم و یزد و مشهد و تبریز
یاد ایام نفرت و کینه
کینههای عمیق دیرینه
همچنین یاد سالهای خوشی
سالهای سرور و برهکشی
نفتِ یامفت را چپو کردن
پولها را هپلهپو کردن
زیر عنوان مملکتداری
دزدی و عیش و نوش و طراری
دست در خون خلق تا مرفق
صبح تا شام، دم زدن از حق
(دست گفتیم و یاد دست افتاد
در سراپای او شکست افتاد)
دستها را گرفت سوی خدا
کای خدا! گوش کن به صحبت ما
ای خدایی که خالقِ شاهی!
رشوه از ما چقدر میخواهی؟
تا بگویی جناب عزرائیل
دشمنانِ مرا دهد تقليل
نفت خواهی، بيا بگیر و ببر
گاز خواهی، بیا و مفت بخر
تخت و تاج مرا بکن تضمین
تا کنم نفت و گازِ تو تأمین
ای خدا گر کمک کنی، با من
شاید آباد گردد این میهن
وحی آمد که ما خطا کردیم
در چنین خلقتی که ما کردیم
لاجرم بین اینهمه بنده
شرمگین گشتهایم و شرمندد
نه مصدق ز کار ما راضی
نه قمی، نه جناب شیرازی
پیرمردی به اسم بازرگان
آدمی با شهامت و ایمان
از اداهای تو دلش خون است
دشمن خونیِ تو ملعون است
همه در التهاب و بیتابی
بخصوص این جناب سنجابی
همهاینها به یکطرف، اما
الامان، الامان از آن «آقا»...
ما خداییم و تو خداشاهی
بهر میهن مرا نمیخواهی
شرح حال تو را چو بشنفتیم
در جواب تو این سخن گفتيم
«با خدا باش و پادشاهی کن
بیخدا باش و هرچه خواهی کن»!
شاه بیچاره در هراس افتاد
گریه کرد و به التماس افتاد
تلفن زد به خدمتِ «ارباب»
که بزرگی کن و مرا دریاب!
گفته بودی که مکر و کید کنیم
عمرو را جانشینِ زید کنیم
طبق دستور تو عمل کردیم
مهرهها را عوضبدل کردیم
لیک این حقه هم افاقه نکرد
ریشه حقه، برگ و ساقه نکرد
گفت: از شخصِ بنده پند بگیر
همتی کن؛ بکُش، ببند، بگیر!
مردهها را ببر به گورستان
زندهها را بریز در زندان
شده از تانک استفاده کنی
نظم را ملزمي اعاده کنی
شاه پژمرده این سخن چو شنید
خون افسرده در رگش جوشید
نیش وی رفت تا بناگوشش
آفرین زد به «کارتر» و هوشش
داد زد: های، ای نخست وزیر!
همتی کن، بکُش، ببند، بگیر!
هرکسی را صلاح میدانی
بچپان داخلِ هلفدانی
بگو از قول من به زندانبان
بنویسد به سردرِ زندان
هرکه دارد عقیدهای موجود
بسپارد به بنده وقت ورود
نسپارد اگر، شود مفقود
بنده مسئول آن نخواهم بود
قلدری کن که قلدران رستند
همگیشان چماق در دستاند
قلدری ضامن بقای من است
قلدری خصلتِ «بابا»ی من است
اینهمه خرح اسلحه کردیم
دخل مطلوب پس نیاوردیم
فوراً ابلاغ کن به سربازان
توپچیها، گلولهاندازان
بیجهت هی گلوله درنکنند
سرب و باروت را هدر نکنند
وقتِ دادن، گلوله را بشمار
تا که دقت کنند در کشتار
عوض هر گلوله، یک آدم
بده تحويل من ، نه بیش و نه کم
تیر بشمار و تیرخورده بگیر
زنده از کس نگیر، مرده بگیر
گر کسی تیر خورد و شد مجروح
با چماق از تنش برون کن روح
چونکه مجروح دردسر دارد
خرج، از مرده بیشتر دارد
یکطرف خرج دکتر و دارو
مبلغ کفن و دفن از یکسو
اینطرف ناله فک و فامیل
که بگیرد جنازه را تحویل
آنطرف فحش و ناسزا و شعار
به من و جیمی کارتر و سرکار
گر که مجروح زنده دربرود
زحمت ما همه هدر برد
گفت: این بار اوامرِ عالي
شود اجرا بدونِ ماسمالي!
رفت و تا تیر داشت تیر انداخت
عدهای را بهزور گیر انداخت
عدهای کشته، عدهای مجروح
عدهای زنده، عدهای بیروح
روز چون رفت و شب فراز آمد
لاجرم نزد شاه باز آمد
سر تعظیم پیش شاه نهاد
داستان را به او گزارش داد
شاه از این عمل خوشش آمد
کرد خمیازهای و کش آمد
شب شد و اشتهای او شد باز
دست را کرد توی سفره دراز
اولین لقمه را که میبلعید
باز فریادِ «مرده باد» شنید
یکطرف بانگِ مرگ بر یارو!
بانگِ اللهاکبر از یکسو
گفت: اینها دگر چه میگویند؟
چیست اهدافشان، چه میجویند؟
گفت: این عده از صغیر و کبیر
کاسب و تاجر و غنی و فقیر
طالبِ مردنِ شهنشاهاند
هیچ چیز دگر نمیخواهند
لقمه شاه در دهانش ماند
زیر لب أشهدِ خودش را خواند
هیکلش عينهو مقوا شد
مثل فانوس، روی هم تا شد
یاد آن ناجیِ عزیز افتاد
نالهای کرد و زیر میز افتاد
برگرفته از روزنامه اعتماد
بود در تختخوابِ خود روزی
داشت در بین خواب و بیداری
حالتی بین مرگ و بیماری
روی درهمکشیده واخورده
عينهو آدمِ دواخورده
آن دماغ درشت شامیوه
گشته پژمرده چون زنِ بیوه
پای لرزان و دست و دل، لرزان
لرزشِ خُصيتين بدتر از آن
چشمها در غبار غم مستور
دهنش خشک و اشتهایش کور
رطب و یابس که پشت هم کرده
جمع گشته یبوست آورده
صبح تا شب جلزولز کرده
شب توی رختخواب، کز کرده
هی پریده ز خواب و هي خفته
دمبهدم دیده خواب آشفته
یکطرف بانکِ مرگ بر یارو!
بانگِ اللهاکبر از یکسو
در تمام دقایق شب پیش
حضرتش را نشانده در تشویش
«شب تاریک رفت و آمد روز»
خود چه روزی که قوزِ بالاقوز
با همه خستگی ز جا برخاست
شانه زد زلف و دست و روی آراست
زان سپس رو بهسوی آینه کرد
مدتی خویش را معاینه کرد
اخم درهم نمود و خشم گرفت
تا ز تصویر زهرچشم گرفت
بعد از آن، نیش خویش را وا کرد
نیش واکرده را تماشا کرد
نیمرخ ایستاد و با لبخند
نگهی سوی خویشتن افکند
پیچ و تابي بداد بر ابرو
گفت: ای، پُر بدک نئی یارو!
با طمأنینه پوزخندی زد
لاجرم از خودش خوشش آمد
بینیاش را گرفت و ورزش داد
سینهای صاف کرد و راه افتاد
دست بر ماه و پای بر ماهی
تکیه زد بر اریکه شاهی
لیک در صندلی ولو نشده
ننشسته، عقبجلو نشده
بانگ آمد ز کوچه: هان، برخیز!
که سرآمد زمان رستاخیز
با توييم آي مرد نالوطی!
جمع کن این بساطِ طاغوتی!
شاهِ شاهان شنید این فریاد
ناگهان یاد روز پیش افتاد
یاد انبوه راهپیمایان
که نه آغاز داشت، نه پایان
یاد فریادهای رعبانگیز
در قم و یزد و مشهد و تبریز
یاد ایام نفرت و کینه
کینههای عمیق دیرینه
همچنین یاد سالهای خوشی
سالهای سرور و برهکشی
نفتِ یامفت را چپو کردن
پولها را هپلهپو کردن
زیر عنوان مملکتداری
دزدی و عیش و نوش و طراری
دست در خون خلق تا مرفق
صبح تا شام، دم زدن از حق
(دست گفتیم و یاد دست افتاد
در سراپای او شکست افتاد)
دستها را گرفت سوی خدا
کای خدا! گوش کن به صحبت ما
ای خدایی که خالقِ شاهی!
رشوه از ما چقدر میخواهی؟
تا بگویی جناب عزرائیل
دشمنانِ مرا دهد تقليل
نفت خواهی، بيا بگیر و ببر
گاز خواهی، بیا و مفت بخر
تخت و تاج مرا بکن تضمین
تا کنم نفت و گازِ تو تأمین
ای خدا گر کمک کنی، با من
شاید آباد گردد این میهن
وحی آمد که ما خطا کردیم
در چنین خلقتی که ما کردیم
لاجرم بین اینهمه بنده
شرمگین گشتهایم و شرمندد
نه مصدق ز کار ما راضی
نه قمی، نه جناب شیرازی
پیرمردی به اسم بازرگان
آدمی با شهامت و ایمان
از اداهای تو دلش خون است
دشمن خونیِ تو ملعون است
همه در التهاب و بیتابی
بخصوص این جناب سنجابی
همهاینها به یکطرف، اما
الامان، الامان از آن «آقا»...
ما خداییم و تو خداشاهی
بهر میهن مرا نمیخواهی
شرح حال تو را چو بشنفتیم
در جواب تو این سخن گفتيم
«با خدا باش و پادشاهی کن
بیخدا باش و هرچه خواهی کن»!
شاه بیچاره در هراس افتاد
گریه کرد و به التماس افتاد
تلفن زد به خدمتِ «ارباب»
که بزرگی کن و مرا دریاب!
گفته بودی که مکر و کید کنیم
عمرو را جانشینِ زید کنیم
طبق دستور تو عمل کردیم
مهرهها را عوضبدل کردیم
لیک این حقه هم افاقه نکرد
ریشه حقه، برگ و ساقه نکرد
گفت: از شخصِ بنده پند بگیر
همتی کن؛ بکُش، ببند، بگیر!
مردهها را ببر به گورستان
زندهها را بریز در زندان
شده از تانک استفاده کنی
نظم را ملزمي اعاده کنی
شاه پژمرده این سخن چو شنید
خون افسرده در رگش جوشید
نیش وی رفت تا بناگوشش
آفرین زد به «کارتر» و هوشش
داد زد: های، ای نخست وزیر!
همتی کن، بکُش، ببند، بگیر!
هرکسی را صلاح میدانی
بچپان داخلِ هلفدانی
بگو از قول من به زندانبان
بنویسد به سردرِ زندان
هرکه دارد عقیدهای موجود
بسپارد به بنده وقت ورود
نسپارد اگر، شود مفقود
بنده مسئول آن نخواهم بود
قلدری کن که قلدران رستند
همگیشان چماق در دستاند
قلدری ضامن بقای من است
قلدری خصلتِ «بابا»ی من است
اینهمه خرح اسلحه کردیم
دخل مطلوب پس نیاوردیم
فوراً ابلاغ کن به سربازان
توپچیها، گلولهاندازان
بیجهت هی گلوله درنکنند
سرب و باروت را هدر نکنند
وقتِ دادن، گلوله را بشمار
تا که دقت کنند در کشتار
عوض هر گلوله، یک آدم
بده تحويل من ، نه بیش و نه کم
تیر بشمار و تیرخورده بگیر
زنده از کس نگیر، مرده بگیر
گر کسی تیر خورد و شد مجروح
با چماق از تنش برون کن روح
چونکه مجروح دردسر دارد
خرج، از مرده بیشتر دارد
یکطرف خرج دکتر و دارو
مبلغ کفن و دفن از یکسو
اینطرف ناله فک و فامیل
که بگیرد جنازه را تحویل
آنطرف فحش و ناسزا و شعار
به من و جیمی کارتر و سرکار
گر که مجروح زنده دربرود
زحمت ما همه هدر برد
گفت: این بار اوامرِ عالي
شود اجرا بدونِ ماسمالي!
رفت و تا تیر داشت تیر انداخت
عدهای را بهزور گیر انداخت
عدهای کشته، عدهای مجروح
عدهای زنده، عدهای بیروح
روز چون رفت و شب فراز آمد
لاجرم نزد شاه باز آمد
سر تعظیم پیش شاه نهاد
داستان را به او گزارش داد
شاه از این عمل خوشش آمد
کرد خمیازهای و کش آمد
شب شد و اشتهای او شد باز
دست را کرد توی سفره دراز
اولین لقمه را که میبلعید
باز فریادِ «مرده باد» شنید
یکطرف بانگِ مرگ بر یارو!
بانگِ اللهاکبر از یکسو
گفت: اینها دگر چه میگویند؟
چیست اهدافشان، چه میجویند؟
گفت: این عده از صغیر و کبیر
کاسب و تاجر و غنی و فقیر
طالبِ مردنِ شهنشاهاند
هیچ چیز دگر نمیخواهند
لقمه شاه در دهانش ماند
زیر لب أشهدِ خودش را خواند
هیکلش عينهو مقوا شد
مثل فانوس، روی هم تا شد
یاد آن ناجیِ عزیز افتاد
نالهای کرد و زیر میز افتاد
برگرفته از روزنامه اعتماد