به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۹

کورسوی امیدی در تاریکی، شیرین سمیعی

 کورسوی امیدی در تاریکی

 شعری از فروغ فرخزاد را که بارها خوانده بودم بازمی خواندم:

«من از نهایت شب حرف می زنم

  من از نهایت تاریکی»       

   مکث کردم و «نهایت تاریکی» و «نهایت شب»، در مغزم پیچید و چرخید و شاعرانه گی اش رفت و سیاهی اش ماند! و یکباره از درون زیبایی شعر بدر آمدم و در تاریکی بیرون افتادم. در این روزها حتی شعری هم که برای نوازش روح می خوانیم، کلمه ای درونش کافیست که ما را از روُیای خوشمان بیرون کشد. سیاهی و تاریکی درون شعر یک احساس است و در بیرون از آن سیاهچال! و اندوهش هم اندوهی ست شاعرانه و آزار نمی دهد، اما خواننده ای آشنا به تاریکی را در ظلمتی سیاه فرو می بَرَد و زخم هایی سر باز می کنند! 

هندوان گویند: لکه ای بر ماه بیش از درخشش اش نگاه را به خود می کشد! و ما هم مدتهاست جز لکه نمی بینیم و به امید دیدن درخششی همچنان به ماه مان خیره مانده ایم و همچنان سیاهی می بینیم! چراکه مدام از سیاهی ها می خوانیم و از تاریکی ها می شنویم. 

ره آورد مسافران از دیارمان سراسر تعریف از آن است و از چاهی متروک و خشکیده که پناهگاه سرخوردگانی ست بی خبر از نور دانش، بخاطر پرده سیاهی که چشمان شان بسته، و شنیدن سخنانی که اندیشه های شان پوسانده و مغزشان را تاریک کرده است! و به امید زندگانی در روشنایی آن دنیا، امروز در تاریکی این دنیا بسر می برند و خواسته های شان را درون چاه می ریزند و از موجودی افسانه ای که آسمان را رها کرده و به قعرش خزیده است، یاری می جویند! 

سایر بندگان خدا دستشان بسوی آسمان دراز است و آدمان در دیار ما، بسوی قعر چاه! مردمی هم که به گِرد چاه ها و گور کسانی که اصل و نسبشان مشکوک است، نمی چرخند و در جستجوی روزگاری خوشتر، در خیابانها از ظلم و بیداد حاکمان فریاد می کشند، فریادشان با کند و زنجیر در زندان و بر سر چوبه های دار خاموش می شود!

 با دانستن چنین حقایقی از سیاهکاری ددمنشان در آن سرزمین و خواندن از تیره روزی آدمهایی که سالهاست در قعر تاریکی، در سیاه چال هایش بسر می برند، چگونه می توان به تاریکی آن دیار نیندیشید و از آن نگفت و ننوشت! ما که  توان رهایی مردم دیارمان را از دوزخی که درونش بسر می برند، نداریم و نمی توانیم آتشی را که در آن می سوزند، خاموش کنیم، تنها می توانیم از همدردی مان با آنان بگوییم، و می گوییم که بدانند بندی همچنان ما را به آنان می پیوندد، و چون سخن از درد است، خواه ناخواه سخنان مان دردناک!

گو این که در شعر شاعر، از امیدی هم به آمدن مهربانی به درِ خانه اش می خوانیم و از چراغی و دریچه ای، که از آن به ازدحام کوچهُ خوشبخت بنگرد: «اگر به خانهُ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور»  « و یک دریچه که از آن، به ازدحام کوچهُ خوشبخت بنگرم».

به امید روزی که مهربانی هم با چراغی به در خانه ما بکوبد، و دریچه ای به روی ما ایرانیان باز شود و بتوانیم درخشش ماه را ببینیم و به زیر نور خورشید خرد، و در روشنایی دانش و در سایه فرهنگ دانایان سرزمین مان چو گذشته های دور زندگی کنیم. 

می گویند ناامید شیطان است، و ما هنوز شیطان نشده ایم...!

شیرین سمیعی