من را بكشيد، اما از مادرم جدا نكنيد
مريم آقايي/ با يك معلم قرار است روبهرو شوم. بايد مواظب رفتار و گفتارم باشم. او يك معلم بوده، معلمي كه سالهاي سال به بچههايي چون من آموخته چگونه بنويسند و چگونه بخوانند. چطور بخوانند و چه چيز را بخوانند. حالا من ماندهام و اضطراب اينكه چه بگويم! از كجا شروع كنم! مبادا كه غلط حرف بزنم. نكند فعل و فاعلي را جابهجا بگويم. گپ و گفت را كه شروع ميكنيم، آرامتر ميشوم. همان طور معلم كلاس اولم، روز اول مرا با كلامش آرام كرد و سر جايم نشاندم. او يك معلم است و من هم، مانند يكي از هزاران شاگردش. بخوانيد اين گفتوگويي كه سخنان معلمي است با ۳۰ سال سابقه كار.
معلم كلاس اول بودن برايتان چگونه است؟
معلم كلاس اول بودن مثل اين ميماند كه مادري چند قلو زايمان كند و هر كدام از بچهها يك خصوصيت داشته باشند. يكي باهوش، ديگري تنبل و آن يكي بازيگوش و ديگري بيشفعال و... خلاصه معلم كلاس اول وقتي وارد كلاس ميشود درست حالت همان مادري را دارد كه در وهله اول ميكوشد تا خصوصيات بچهها را بشناسد، بعد اسامي آنها را ياد بگيرد و مهمتر از همه در هر ساعتي كه با آن بچهها ميگذراند نقش مادر را بازي كند. بچهيي كه شش سال در خانه و با مادر گذرانده، يكدفعه وارد محيط جديدي ميشود با تعدادي هم قد و قواره خودش و يك آدم بزرگي كه اسمش معلم است. البته اين حرفها بيشتر به ۲۰ سال پيش ميخورد. زماني كه پيشدبستاني و مهدهاي دولتي و خصوصي به اين تعداد وجود نداشتند.
چند سال است بازنشست شدهايد؟ از چه سالي؟
من در سال ۷۷ بعد از۳۰ سال كار، بازنشسته شدم. سالهاي اول بعد از بازنشستگي هر مهر ماه، دلم ميگرفت و غمگين ميشدم و روحم به سوي مدرسه پرواز ميكرد. دلم ميخواست باز هم در كنار بچهها و با دنياي پاك و صميمانه شام باشم. تا دستم را بگيرند و همراه خود به اين طرف و آن طرف بكشند. ولي خب نوبت جوانترها بود و من بايد جايم را به ديگران ميدادم.
در اين سالها از شاگردانتان كسي سراغتان را گرفته و كسي را ديدهايد؟
متاسفانه خير. اما خيلي دلم ميخواهد همهشان را ببينم ولي حيف تا به حال موفق نشدهام. اما سالها پيش يكي از شاگردانم كه پسر بسيار بامزهيي بود، به مناسبت روز معلم يك كيف پول به همراه يك عكس شش در چهار از خودش برايم آورد. متاسفانه عكسش را يادم نميآيد كجا گذاشتهام ولي از كيف پولش هنوز هم استفاده ميكنم و هر وقت كه آن را در دست ميگيرم چهرهاش در نظرم مجسم ميشود. آرزو ميكنم هرجا هست، موفق باشد. البته خاطرههاي بامزهيي هم از او در ذهنم دارم.
نخستين و آخرين مهري كه سر كلاس رفتيد، چه احساسي داشتيد؟
نخستين مهري كه معلم كلاس اول بودم، مهر ماه ۱۳۴۹ بود كه پس از سپري كردن يك دوره دو ساله، دانشسراي مقدماتي در شهرستان گرمسار كه بر اساس يكسري مناسبات قومي ما را تقسيمبندي كردند و من به همراه يكي از دوستانم به دليل نداشتن همين مناسبات، به يكي از روستاهاي دورافتاده گرمسار، به نام رشمه منتقل شدم كه جادهيي خاكي داشت و فقط هر روز صبح از مركز شهر يك مينيبوس قراضه كه صداي تلق و تلقش، بيدار باش مسافران بود، به آن روستا و روستاي بعدي ميرفت و اگر ميخواستيم به مركز شهر برويم بايد پنج كيلومتر در سرما و گرما، زمستان با آن برفهاي سنگين و تابستان در گرماي كويري، پياده طي ميكرديم و به روستاي ديگر ميرفتيم كه از آنجا سوار مينيبوس شويم و به مركز شهر برويم. اين شرايط براي من و دوستم كه هر دو ساكن تهران بوديم و دور از خانواده مانده بوديم بسيار سخت و دشوار بود. آن هم در حالي كه گاهي دو هفته يك بار هم نميتوانستيم به خانوادهمان سر بزنيم. آن هم دقيقا به همين دليل مصايب راه!
شرايط در آن روستا بسيار سخت بود. وسيله گرمايي ما فقط يك علاءالدين بود كه روي آن غذا هم ميپختيم. آب آشاميدني هم بايد از آب انبار ميآورديم. سرويس بهداشتي هم كه گوشه يك باغچه بود بدون شير آب و روشويي. براي حمام كردن هم بايد به حمامهاي عمومي ميرفتيم. آن زمان هم كه دوش آب وجود نداشت و حمامها به شكل خزينه بود. اما در كنار همه اين كمبودها مردمي باصفا و مهربان داشت كه بسيار علاقهمند بودند ما را به شام و ناهار در خانههايشان دعوت كنند. ولي همه اينها نميتوانست، دلتنگي شبهاي سرد زمستان و روزهاي بلند بهار را كم كند. اين نخستين مهرماهي بود كه مشغول به كار شدم، اما آخرينش را به ياد نميآورم. چون فكر ميكردم چند سال ديگر بايدكار كنم و سياست آموزشي چنين اجازهيي را نداد.
خاطرهيي از دوران تدريستان در كلاس اول داريد؟
در سالهاي آخر خدمتم در مدرسه پسرانه كار ميكردم. در يكي از سالها دانشآموزي را به اصرار والدينش به كلاس من آوردند، كه شديدا به مادرش وابسته بود و ميخواست مادرش با او سر كلاس بنشيند. چند روزي به همين منوال گذشت و كمكم با هم توافق كرديم كه مادرش بيرون كلاس منتظرش بماند. ظاهرا قبول كرد اما هر 10 دقيقه از جايش بلند ميشد تا ببيند مادرش هست يا نه. هر بار هم كه مانعش ميشدم، ميگفت: «خانوم ميخوام ببينم مامانم هست يا نه!» وقتي سرك ميكشيد و خيالش راحت ميشد، سر جايش بر ميگشت. چند روزي همين طور گذشت تا قرار شد كه مادرش ديگر نيايد. آن روز، وقتي متوجه شد مادرش نيست ناگهان از جايش بلند شد، وسايلش را جمع كرد كه برود. وقتي جلويش را گرفتم، شروع كرد به التماس كردن كه: « خانوم، بنايي داريم، مامانمون تنهاست. مامانمون مريضه. بايد بريم. » البته اينها بهانههايي بود براي رساندن خودش به مادرش. خلاصه كه يكي دو ماهي گذشت تا توانستيم با كمك مدير مدرسه رامش كنيم و او شد يكي از بهترين دانشآموزانم.
اگر شاگردانتان را ببينيد، چه احساسي پيدا ميكنيد؟
قطعا خيلي خوشحال ميشوم. مسلما ديدن بچههايي كه روز اول كلاس من دست چپ و راستشان را نميدانستند و حتي بعضيهايشان نميدانستند چطور مداد را به دست بگيرند و آخر سال ميتوانستد كتاب بخوانند برايم خوشايند است. بچههايي كه حتما امروز براي خودشان شخصيتي مستقل و توانمند هستند. در نهايت هم شايد بتوانم بگويم كه يكي از آرزوهايم ديدن شاگردانم است، چه آنهايي موفق شدهاند و چه آنهايي كه نسبتا موفقاند.
اعتماد