به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۹۸

دیدار با شاه، سعید شاهسوندي

دوستی دارم به نام فضل‌الله، از کلاس اول دبستان تا الان. چندین سال پیش در دوره حسنی مبارک با او به مصر سفر کردم، برای دیدن اهرام و مکانی دیگر. در مصر همه چیز آرام بود و تحت کنترل. مثل دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ خودمان، عَسَس بیدار بود و مردمان "ظاهرا" در خواب. کنفرانس‌های حزب فراگیر عربی در سالن هتل، کنگره‌های حزب رستاخیز در قبل از انقلاب را به یاد می‌آورد.

روز بعد از دیدن اهرام، به منطقه‌ای شلوغ رفتیم. سمت چپ مسجد سلطان حسن بود و سمت راست مسجد رِفاعی، که هدف دیدار ما بود. شبستان بزرگ و نیمه‌تاریک بود. نگهبان مسجد که فهمیده بود دنبال چه هستیم، در حالی که آشکارا تمنای انعام داشت، به سراغ‌مان آمد. درفرورفتگیِ سمت راست، سنگ قبری مرمرین را نشان داد و گفت: شاهنشاه ایران.


شبستان سرد بود، اما آن‌چه دیدیم بر سردی‌مان افزود. برخلاف انتظار اطراف قبر شلوغ و باشکوه نبود؛ یک یا دو عکس در قابی معمولی و پرچمی سه‌رنگ با نشان شیروخورشید، سنگین از گردوغبار؛ همین و بس. نه از تاج گل‌های بزرگ و گلدان‌های طلا و نقره خبری بود و نه از شکوه شاهنشاهی؛ دریغ از چند شاخه گل.


در راه در این فکر بودم که اولین مواجهه من با "شاهنشاه آریامهر" چگونه خواهد بود؟ آیا به‌خاطر شکنجه و اعدام عزیزترین یاران و نیز شکنجه خودم بر او خواهم تاخت، و همچون فاتحی بر مزارش خواهم ایستاد و خواهم گفت: دیدی تو رفتی و من هنوز هستم؟ اما در سردیِ آرامگاه وسکوتِ سنگین مسجد، آن شکواییه‌ها به کنار رفت. خود را مانند او عریان و بی‌سپر در برابر واقعیت سهمگین و تلخِ مرگ دیدم، که همه در پیشگاهش برابریم. من بودم و او، تنهای تنها. پیشوند و پسوندهای نامش همه رنگ باخته و به تاریخ پیوسته بودند. فضل‌الله را دیگر نمی‌دیدم. صدایش راهم نمی‌شنیدم.

اشکم درآمد از شدت بی‌کسی وتنهایی عظیم شاه. به یادم آمد شب‌های جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را که من- جوان ۲۱ ساله دانشجوی دانشگاه پهلوی- بعد از ضربه بزرگ ساواک به مجاهدین، از شیراز فرار کرده و آواره بودم. شب‌ها را در کوچه پس‌کوچه‌های دروازه غار به صبح می‌رساندم و او در اوج اقتدار، در تخت جمشید، میزبان صدها تن از سران کشورهای جهان بود.

ناگهان سایه‌ای از گور برخاست و جان گرفت و هیات محمدرضا شاه در برابرم پدیدار شد. برخلاف انتظارش تا کمر خم نشدم و تعظیم نکردم، اما به رسم احترام سر تکان دادم. او که هیچ‌گاه چنین رفتاری ندیده بود، با تعجب نگاهم کرد و به پاسخ سری تکان داد.

گفتم: می‌بینید چطورخود و ما را به این روز انداختید؟

انگار که می‌شناسدم گفت: چرا خودت را نمی‌گویی؟ چرا دانشگاه را رها کردی؟ درست را می‌خواندی و مهندس قابلی می‌شدی و به خانواده و کشورت خدمت می‌کردی.

گفتم: خیلی دلم می‌خواست، اما ماموران ساواک شما نگذاشتند.

پرسید: چطور؟

گفتم: آخر مهندسی که تنها سفت‌کردن پیچ و مهره وساختنِ ساختمان نیست، من رویاهای بزرگ‌تری داشتم؛ می‌خواستم در زندگی سیاسی-اجتماعی میهنم نقش داشته باشم و آن را مهندسی کنم. می‌خواستم آزادی خواندن، دانستن، مخالفت و اعتراض داشته باشم، اما ماموران شما نگذاشتند.

- چطور؟ نمی‌دانستم.

گفتم: اعلی‌حضرتا همه آن‌ها خود را مجریان اوامر ملوکانه می‌دانستند. خودتان هم موقع تشکیل حزب رستاخیز اعلام کردید که همه باید عضو این حزب شوند و هر که نمی‌خواهد، یا جایش در زندان است یا پاسپورتش را بگیرد و از کشور برود. بنابراین من که نه می‌خواستم از سرزمین محبوبم رانده شوم و نه به زندان شما گرفتار، به‌ راه دیگری رفتم؛ مبارزه برای سرنگونی حکومت‌تان.

شاه: به هر دوکه گرفتار شدی. بگو ببینم عاقبت کارت به کجا کشید؟

 ماموران ساواک چند سال بعد دستگیرم کردند و در محکمه نظامی شما با اتهام ارتباط با بیگانگان، خراب‌کاری، حمل سلاح و تشکیل دسته و جمعیتی با رویه ضد سلطنت مشروطه مواجه شدم. ارتباطم با بیگانگان و نیز مشروطه‌بودن نظام‌ شما را رد کردم و گفتم که ما گروهی ماجراجو و عاشق تیر و تفنگ نیستیم، خیلی هم عاشق درس و مشق و موسیقی و ورزش و زندگی و همه الزامات آن هستیم؛ و اضافه کردم که مبارزه مسلحانه در فقدان شرایط برای فعالیت آزاد وعلنیِ سیاسی موضوعیت پیدا می‌کند. البته اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم، به‌نظرم هر چند اندک باز هم جا برای مبارزه سیاسی بود.

- هوم! یعنی چه؟

: یعنی به‌رغم استبداد حاکم باید به جست‌وجوی راه‌های دیگری برمی‌آمدیم، چون در مبارزه مسلحانه هر دو طرف و بالاخص ما بازنده بودیم.

شاه با خوشحالی گفت: پس دیدی که حق با ما بود؟

گفتم: نه حق با شما نبود، ما باید تحمل‌مان را بیش‌تر می‌کردیم و درازمدت‌تر به مساله نگاه می‌کردیم. باید "شبکه های اجتماعی مدرن" را سازمان می‌دادیم. باید در مبارزه سیاسی برای تحقق دموکراسی و عدالت اجتماعی از پای نمی‌نشستیم و کارمان اگر به زندان و حتی اعدام هم می‌کشید کشته می‌شدیم، اما نمی‌کشتیم.

شاه که دچار احساسات متناقضی شده بود پرسید: نگفتی کی به زندان افتادی و کی آزاد شدی؟

جواب دادم: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۵۴ دستگیر و به حبس ابد محکوم شدم و ۲۱ دی‌ماه ۱۳۵۷، چند روز قبل از رفتن شما از ایران، آزاد شدم.


 آهان یادم هست، ما ۲۶ دی‌ماه برای استراحت به خارج رفتیم.


ناگهان فضل‌الله وارد شد و سلام کرد و گفت: شما فرصت‌سوزی بسیار داشتید و حرف ناصحان و دل‌سوزان را نشنیدید.

شاه، که هیچ نشانی از جلال و جبروت پیشین نداشت، گفت: کسی نبود که این‌ها را به ما بگوید. اطرافیانم همه ما را تایید می‌کردند.

گفتم: مشکل نظام شما و نظام فعلی همین است. هیچ نقد و نصیحتی را برنمی‌تابید و هر ناقدی را دشمن می‌پندارید. آن‌ها که حرف و نظری دارند، حصر و حبس می‌شوند.

- مثلا کی؟

 فهرست بلندبالایی است؛ از فروغی، مصدق، بازرگان، سحابی و طالقانی بگیرید تا فروهر، سنجابی، دکتر صدیقی، شاپور بختیار و صدها نفر دیگر. با حصر و حبس آن‌ها هم به آنان ظلم کردید و هم به خودتان، و البته بیش از همه به مردم ایران و نسل ما. دستاوردهای‌ آنان ممنوعه و زیرخاکی شد و ما مجبور شدیم مشق آزادی را خودمان از نو بنویسیم، با خطاها و اشتباه‌های مکرر. شما گوش‌تان به جنایتکارانی نظیر نصیری و ثابتی و یا حلقه‌به‌گوشی مثل هویدا بود. آنان هم رگ خواب شما دست‌شان بود و آن‌چه می‌خواستید بشنوید به شما می‌گفتند. جامعه در اعماق در غلیان بود، اما آن‌ها آن را جزیره ثبات تصویر می‌کردند.

شاه با بی‌حوصله‌گی اعتراض کرد: بختیار را که ما انتخاب کردیم، اما دیدید چه شد؟

 بله، ولی بسیار دیر بود. 

- تو فکرمی‌کنی آخرین فرصت ما کی بود؟

 به‌ نظرم آخرین فرصت، نامه سه امضایی کریم سنجابی، داریوش فروهر و شاپور بختیار در ۲۲خرداد ۱۳۵۶ بود. اگر به مفاد آن عمل می‌کردید و "صدای اصلاحات" را می‌شنیدید، شاید لازم نبود "صدای انقلاب" را آن‌قدر دیر بشنوید؛ وقتی که دیگر هیچ‌کس را توان مقابله با آن نبود. اگر با اولین فشارهای کارتر، بعد از برکناری هویدا، بلافاصله بختیار را به نخست وزیری انتخاب می‌کردید، آیت‌الله خمینی در نجف می‌ماند. اگر هم به قم بازمی‌گشت، مطمئنا دیگر کسی عکسش را در ماه نمی‌دید.

شاه که هیچ‌گاه کسی این‌قدر طولانی و صریح در مقابلش حرف نزده بود، حوصله‌اش سر رفت. به‌ رسم عادت دیرینه دو دست خود را به پشت برد و در همان حال چرخید و از من رو گرداند؛ یعنی برو، بس است. شاید هم داشت به حرف‌هایم فکر می‌کرد و افسوس ناکرده‌ها را می‌خورد. اما ناگاه رو به من کرد و گفت: تو که این گونه مرا مواخذه می‌کنی، درباره حاکمان بعد از من که بسیار بیش‌تر از من کشتند و زندانی کردند چه می‌گویی؟ فکر نمی‌کنی من از آن‌ها "بهتر" بودم؟

گفتم: بهتر کلمه مناسبی نیست؛ دو روی سکه توسعه‌نیافته‌گی سیاسی-اجتماعی شاید. مثل این است که از من بپرسید تو را مار نیش بزند بهتر است یا عقرب؟

شاه گلویی صاف کرد و با لحنی تحکم‌آمیز گفت: جرات داری همین‌ها را که گستاخانه با ما می‌گویی، به خمینی بگویی؟

گفتم: آیت‌الله خمینی سال‌هاست که ساکن جهان شماست. اکنون فرد دیگری جای ایشان نشسته و امیدوارم صحبت‌هایم با شما را به‌ اطلاعش برسانند، اما اگر آیت‌الله خمینی راهم مانند شما ملاقات کنم، به ایشان خواهم گفت حکومت دینی هم دین وهم حکومت را ضایع می‌کند. می‌گویم ای کاش راه گاندی را در پیش گرفته و رهبر معنوی همه ملت ایران از هر عقیده و دین و مذهب و مرامی می‌شدید، که صلاح دین و مُلک و ملت در آن است.

شاه با تمسخر گفت: ببین جوانِ دیروزی، تو هنوز هم آرمان‌خواهی و طعم شیرین قدرت را نچشیده ای.

و من جواب دادم: چه خوب و چنین باشد.

ناگاه فشار دست فضل‌الله را بر شانه خویش حس کردم که پرسید: سعید کجایی؟

و باز من بودم و سکوت سرد و سهمگین شبستان مسجد رِفاعی و سنگ قبری سردتر از آن.

عصر در هتل در اخبار خواندم که بانویی در ایران به اتهام "تشویش اذهان عمومی" و "توهین به رهبری و ارکانِ نظام ولایت فقیه" زندانی شده است.

فضل‌الله گفت: می‌بینی؟ آسمان استبداد همواره به یک رنگ است.

بلافاصله گفتم: آسمان مقاومت و مبارزه برای آزادی، عدالت اجتماعی و جهانی بهتر نیز چنین است. باشد که راه‌های سنگلاخ پاهای روندگان این مسیر را بیش از اندازه زخم نکند و شجاعت‌شان از درد ما کم‌تر نباشد.