به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۹

نقد بر جنبش چریکی و عاشوراسازی و آن جان‌های شیفته!‏

 
 محمود تجلی‌مهر

دیوار برلین

در سال‌های پس از ۱۹۸۹ که دیوار برلین فرو ریخت و اردوگاه شرق و “سوسیالیسم واقعا موجود” به سراشیب افتادند، من در ‏برلین غربی گرم تحصیل و کار بودم و از نزدیک شاهد آن چه در برلین می‌گذشت. برخی روزها پس از کار یا کلاس، به ‏پای دیوار پشت ساختمان تاریخی رایشستاگ (که امروز دوباره پارلمان آلمان در آن است) و در آن زمان در سوی برلین غربی ‏بود، می‌رفتیم که نزدیک دانشگاه صنعتی برلین است.

پهنای دیوار در آن بخش شاید سه متر بود. در آن روزهای سرد ماه‌های اکتبر و نوامبر، مردم با خود نردبان می‌آوردند و هزاران نفر هر روز به بالای دیوار می‌رفتند به تماشای آن سو؛ کاری ‏که یک سال پیش از آن، با گلوله‌های سلاح‌های خودکار پاسخ داده می‌شد. گروهی شعار می‌دادند و گروهی نیز با سربازان ‏مرزی آلمان شرقی که در هر چند قدم و بدون سلاح بالای دیوار ایستاده بودند، حرف می‌زدند که البته آن‌ها معمولا هیچ ‏واکنشی نشان نمی‌دادند. در پای دیوار نیز هزاران نفر با چکش و دیلم و هر چه دستشان بود به تخریب و کندن سمت غربی ‏دیوار مشغول بودند. یک بار هم ماشین آب پاش از سوی شرق آمد و در آن سرما همه ما را خیس کرد و از دیوار به زیر ‏ریخت.‏

در آن روزها، پس از آن که دولت آلمان شرقی برای برنامه‌ریزی این که چه باید کرد، وارد مذاکره با دولت آلمان غربی شد، ‏سه گذرگاه مرزی میان دو برلین باز شده بودند و دیگر کنترل جدی وجود نداشت. برای من که نخستین بار در سال ۱۹۸۲ با ‏یک گروه دانشجویی آلمان غربی یک هفته در جاهای گوناگون در آلمان شرقی گشته و تصویر‌های عجیب و غریب آن سفر ‏را در ذهن داشتم، تجربه‌ای دوباره و بسیار پر هیجان بود. هر وقت فرصت می‌شد در برلین شرقی می‌گشتم و هر جا می‌شد ‏با کسی گپ می‌زدم. در سال ۱۹۹۱ نیز مسئولیت یک دوره آموزشی یک ساله اداره کار را بر عهده گرفتم که در آن به فارغ ‏التحصیلان دانشگاهی بیکار آلمان شرقی رشته‌های گوناگون تکنولوژی ‏IT‏ آموزش داده می‌شد تا شانس کاریابی‌شان بالاتر ‏رود.

در طول آن دوره آموزشی، ارتباط شخصی گسترده‌ای نیز با “شاگردانم” داشتم که بیشترشان هم رتبه دانشگاهی‌شان از ‏من بالاتر بود و هم به جز چند نفر، همگی از من سن‌شان بیشتر. من مردم آلمان شرقی را در مجموع همیشه خون گرم‌تر و ‏اجتماعی‌تر از غربی‌ها یافتم (هنوز هم پس از سی و دو سال این تفاوت دیده می‌شود) و این‌گونه بود که پایم به خانواده‌ها ‏و روابط شخصی آن‌ها باز شد، چیزی که در غرب بسیار کمتر پیش می‌آید. در آن دوره پر تلاطم گذار، از نزدیک با ‏سرنوشت‌های بسیاری آشنایی پیدا کردم. این تجربه برای من بسیار گران‌بها بود، چه از دید شخصی و چه از دید اجتماعی و ‏برای رسیدن به آن نگاه به روندهای اجتماعی که این روزها بر اساس آن می‌نویسم.‏

در آن سال‌ها من روی دو گروه بیشتر کنجکاو بودم: یک گروه کسانی که بسیار سریع گذشته‌شان یادشان رفت، حال یا عضو ‏برجسته و کادر حزب سوسیالیست متحده آلمان (حزب کمونیست حاکم بر آلمان شرقی) بودند و یا در ارگان‌های دولتی و ‏دستگاه امنیتی همه‌جا حاضر “اشتازی” کار می‌کردند که در روزهای واپسین ۱۸۹ هزار نفر خبرچین غیر رسمی داشت. این ‏گروه در گفتگو‌ها معمولا از اظهار نظر خودداری می‌کردند. آن‌ها خود را به سرعت با شرایط جدید وفق دادند، اندیشه‌های ‏سوسیالیستی یادشان رفت و یک‌شبه شدند دمکرات و طرفدار اقتصاد آزاد! در کلاس من دو افسر ارتش ملی خلق و یک پلیس ‏جنایی نیز حضور داشتند که گهگاه در گفتگوهای دو نفری چیزهایی از فضای کار خود در گذشته تعریف می‌کردند. به جز ‏این سه نفر در کلاس، این که چه کسانی عضو حزب بودند یا نبودند، هیچ گاه آشکار نشد. کسی چیزی نمی‌گفت.

گروه دیگر ‏مورد توجه من، آن‌هایی بودند که با انگیزه و ایدئولوژی، آگاهانه و صادقانه به سوسیالیسم و آرمان‌های عدالت اجتماعی ‏باور داشتند و اکنون تمام آن آرمان‌ها بر سرشان خراب شده و شاهد ویرانه‌ها بودند. من هم در روابط شخصی و هم در ‏رسانه‌های آلمان شرقی، به ویژه روزنامه رسمی حزب سوسیالیست متحده آلمان که در گام نخست به نام خود “حزب ‏سوسیالیسم دمکراتیک” را نیز افزوده بود و در تلاش نوسازی بود، شاهد این سردرگمی و گیجی گسترده بودم. آن چه تراژیک ‏و غم‌انگیز بود، سرنوشت و وضعیت کسانی بود که صادقانه نه تنها به این آرمان‌ها باور داشته و زندگی خود را در راه ‏خدمت به آن گذاشته بودند، بلکه از آن‌ها بر خلاف دست‌اندرکاران اشتازی، خبرچینان و سرکوب‌گران حکومتی، هیچ‌گونه ‏خطا و جرمی هم سرنزده بود.

شاید زیاده‌گویی نباشد که هر هفته خبر چند خودکشی را در رسانه‌های برلین، چه شرق و چه ‏غرب، می‌شنیدی. آن‌هایی هم که خودکشی نکردند و نام‌شان به رسانه‌ها نرسید، در سکوت، ناامیدی و افسردگی فرو رفتند. ‏هنوز هم اگر در مناطق دورافتاده شرق آلمان بگردی، کسانی را می‌بینی که در سن بالا تنها مانده، در فقر، بیکاری و ناامیدی ‏غرق شده‌اند. از “سرزمین‌های شکوفا” که هلموت کوهل، صدراعظم فاسد و عوام‌فریب آلمان غربی به شرقی‌ها قولش را می‌داد و بر خلاف هشدار وجدان‌های بیدار شرق و غرب آلمان (چون “میز گرد” آلمان شرقی و یا ویلی برانت) پروژه ‏وحدت هر چه سریع‌تر را به پیش می‌راند تا نام خود را به عنوان “صدراعظم وحدت” در تاریخ به ثبت برساند، هنوز هم ‏خبری نیست. تنها برخی از شهرها و منطقه‌های دست‌چین و مناسب به شکوفایی رسیدند.

شرکت‌های بزرگ غربی با قول ‏ایجاد کار، شرکت‌های شرقی را خریده و پس از یکی دو سال آن‌ها را بستند تا آلمان شرقی بیشتر جامعه‌ای مصرف کننده ‏باشد تا تولید کننده. پول برای خرید کالاهای غربی را هم یا اداره کار بدهد یا اداره تامین اجتماعی. برای کنسرن‌های بزرگ ‏هیچ چیز دیگری به جز حذف رقیب‌های احتمالی آینده و افزودن بازارهای شرق به بازارهای موجود خود، اهمیتی نداشت. ‏هزینه این‌ها را مردم آلمان تا امروز می‌پردازند، از جمله در مالیات ویژه‌ای بر درآمد به نام مالیات همبستگی.‏

جوانان شرقی به شهرهای بزرگ و مناطق پیشرفته غرب آلمان مهاجرت کردند و بقیه در میان‌سالی و کهن‌سالی (به ویژه در ‏شمال شرق و میانه) با ویرانه‌های گذشته شخصی خود، بیکاری، افسردگی، الکل، فاشیست‌ها و نئونازی‌ها (میراث بازمانده ‏از کوته‌کاری‌های ۴۵ سال حکومت سوسیالیستی) درگیر هستند.‏

بازگردیم به جنبش چریکی

در این روزهای بهمن ۱۳۹۹ و در ۵۰ مین سالگرد آنچه از سوی فداییان بازمانده از طیف فدایی “حماسه سیاهکل” نامیده شده، ‏در یک سو آن را بدون نقد گرامی داشتند. در آن سو نیز در طیف گسترده‌ای که من نیز در آن هستم، انتقادهای زیادی به ‏فداییان طرح شد؛ انتقادهایی که از شایسته و بایسته در میان آن‌ها هست تا خرده حساب‌های شخصی و سیاسی بازمانده از ‏گذشته و یا دیدگاه‌های تخریب‌گر دست‌راستی‌ها، فاشیست‌های آریایی و غیره و یکی که خودش مقلد بی‌بروبرگرد “پیکار” ‏بوده و اکنون بدون آن که نقدی بر خود و پیکار تاکنون نشان داده باشد، چریک‌های فدایی را یک دست و همگی قاتل و ‏تروریست می‌داند.

آن چه در این سخنان تخریب‌گر آشکار است، این است که میان شمار محدودی که دست به ترور زده، در ‏مبارزه مسلحانه شرکت فعال داشته و احیانا مرتکب قتل شده باشند و بسیار کسانی که تنها انگیزه‌شان عدالت‌خواهی بوده و ‏هیچ گونه جرمی مرتکب نشده‌اند، تفاوتی نمی‌گذارند. در واقع، انسان‌های والای بسیاری در اینجا تنها به خاطر داشتن یک ‏اندیشه خاص محکوم می‌شوند. نام این چیست؟ از جمله، نگاه حذفی سیاه و سفید!‏

در پاسخ به این انتقادها، برخی از فداییان به دفاع کامل از “حماسه سیاهکل” پرداخته، انتقادها را یک جا به سلطنت‌طلبان و ‏چپ‌های پشیمان نسبت دادند. یکی در تیتر نوشته‌اش انتقادها را “کلنگی” دانسته، اما هیچ یک از آن‌ها را نقد نکرده است. ‏یکی دیگر حتی در تیتر نوشته خود مرا نام برده که انتظار تمرکز و کالبد شکافی منطقی نوشته مرا ایجاد می‌کند، اما ۵ یا ۶ ‏واژه و جمله را از نوشته طولانی من برگرفته و به آن‌ها انتقاد کرده است. نویسنده بدون آن که حتی یکی از استدلال‌ها را ‏نقد کند، این که از دید او من به اشرف دهقانی یا احمدزاده و پویان جسارت کرده‌ام (که نکرده‌ام و قصدش را هم هیچ‌گاه ‏نداشته‌ام)، صلاحیت مرا برای اظهارنظر باطل کرده است.

آن چه در تمام این واکنش‌ها آشکار است، این است که بدون ‏تفاوت‌گذاری میان انتقادها و استدلال‌ها، همگی آزرده خاطر شده‌اند و واکنش احساسی و به دور از خرد نشان می‌دهند. به ‏بیان دیگر، انتقادی به خود وارد نمی‌دانند. به جز یک یا دو نوشته شخصی در سایت‌ها و نه در سخن‌رانی‌ها، چیزی در این ‏روزها بیان نشد. نام این یکی چیست؟ از جمله، نگاه حذفی سیاه و سفید!‏

چرا نگاه حذفی، چرا نگرش سیاه و سفید؟

در نوشته پیشین گفتم که هر کسی بر موضوع مورد توجه خود اشراف نداشته باشد (نگاه رفلکسیو،‏reflexive ‎‏)، با ‏تاثیرگیری ناآگاهانه از فرهنگ پیرامون خود می‌اندیشد و عمل می‌کند. در ادامه آن بحث، نگرش سیاه و سفید به یک مورد ‏خاص اجتماعی را نه بر اساس آگاهی و خودآگاهی که بر اساس تاثیر فرهنگ پیرامون نمایندگان نگاه حذفی سیاه و سفید می‌‏دانم. تاثیر فرهنگ مذهبی!‏

سه مذهب یهودیت، مسیحیت و اسلام و فرقه‌های بی‌شمار آن‌ها در تقسیم‌بندی‌های جامعه‌شناسان به نام‌های مذاهب ‏ابراهیمی (نامی که تنها مسلمانان به کار می‌برند)، مذاهب غربی (منطقه جغرافیایی-فرهنگی زیر نفوذ آن‌ها)، مذاهب تک‌‏خدایی و یا مذاهب دوالیستی نام نهاده شده‌اند. در منطقه فرهنگی تحت نفوذ آن‌ها، اندیشه دو قطبی، سیاه و سفید بینی (که ‏یکی از نشانه‌های نگاه سنتی-مذهبی و بنیادگرایانه است) نه تنها در میان مذهبی‌ها، بلکه در میان سکولارها و غیره نیز ‏رواج دارد. ادعای انحصار حقیقت از همان فرهنگی ناشی می‌شود که خود را در این سه مذهب و شعبه‌های آن‌ها، با نام خدا ‏و شیطان، خیر و شر و غیره نشان می‌دهد.‏‎

‎سیاه و سفید اندیشی در این فرهنگ‌ها ریشه طولانی‌تر از تاریخ این مذهب‌ها ‏دارد. اعتقاد به وجود تنها یک حقیقت خارج از انسان، جوهره بنیادگرایی نیز در خود دارد، بدون توجه به این که از کدام سو می‌آید. برخورد یکسان و یک‌کاسه‌سازی تمام کسانی که در سالهای ۴۰ و ۵۰ طرفدار چریک‌های فدایی، مجاهدین خلق و ‏دیگر مبارزان مسلح بودند، به همان میزان نیز مدعی انحصار واقعیت در دست خود است. واکنش فداییان امروز در سلطنت‌‏طلب و چپ پشیمان خواندن همه منتقدان به خود نیز ادامه همین تفکر حذفی و سیاه و سفید بین است.هر دو گروه رگه‌هایی ‏از فرهنگ مذهبی جامعه پیرامون و بنیادگرایی در اندیشه دارند.‏

جان‌های شیفته ...‏

زمانی که انتقاد صریح خود به برگزاری ۵۰ مین سالگرد سیاهکل را نوشتم و آن را عاشوراسازی نامیدم، بر این آگاه بودم که ‏این کار پای‌گذاردن به میدان مین‌گذاری شده است؛ نه از این رو که کسانی برآشفته شوند و واکنش احساسی نشان دهند (که ‏دادند)، بلکه به جان‌های شیفته‌ای می‌اندیشیدم که در آن سال‌ها با عشق و علاقه به دنبال این جریان رفتند، از آن حمایت ‏همه‌جانبه کردند، بدون این که دست به عملی زده باشند که مورد انتقاد این روزهاست. بسیاری نیز جان خود را از دست ‏دادند، تنها به جرم داشتن جزوه‌ای یا نوشتن شعر و داستانی، شرکت در حرکت دانشجویی و یا چیزی شبیه این، بسیاری به ‏زندان رفتند و شکنجه شدند، آواره شدند و سال‌های زیادی از عمر خود را برای این کار گذاشتند.

این که اکنون آن‌ها سال‌های گذشته زندگی خود را چگونه ارزیابی می‌کنند، تنها بر خودشان آشکار است. اما از دید من، بسیاری از آن‌ها در میان ‏نوشته‌هایی که در نقد جنبش چریکی منتشر می‌شوند، خود را باز نمی‌یابند و نادیده گرفته می‌شوند. به گمان من، شمار این ‏گروه بسیار بیشتر از چریک‌هایی است که دست به عمل زدند. انتقاد من متوجه کسانی است که توجیه مثلا تئوریک کرده و ‏دست به اقدام زدند.

البته این نیز باید روشن باشد که این که چه کسی چه کاری کرده و آن کار آیا و چرا نادرست یا مجرمانه ‏است، باید روزی در شرایط دمکراتیک از سوی یک کمیسیون حقیقت‌یاب و یا از سوی تاریخ‌نویسان مورد بررسی قرار ‏گیرد. در اینجا کسی نمی‌تواند نقش دادستان و قاضی را ایفا کند. این یک میدان مین‌گذاری شده است. انتقاد با یک‌کاسه‌‏سازی و بدون تفاوت‌گذاری، منتقد را به سطح مفتش عقیده تنزل می‌دهد. این نکته مهمی است که باید بر هر کسی که نقدی ‏این گونه دارد، آشکار باشد. آرمان‌گرایی جرم نیست، عدالت‌خواهی هم جرم نیست. احساس مسئولیت برای جامعه و تلاش ‏برای مشارکت، جرم نیست. تنها دیکتاتور و ارگان سرکوبگر می‌توانند با این‌ها مخالف باشند.

در سال‌های اخیر، خاطرات زیادی از سوی فداییان بازمانده (چون کتاب‌های مریم سطوت و امیر بهبودی) منتشر می‌شوند ‏که باید آن‌ها را با دقت خواند. در میان سطور می‌توان با تامل و درنگیدن در این نوشته‌ها و گفته‌ها، به روح و روان انسان‌های درگیر نزدیک‌تر شد و آن‌ها را بهتر دریافت. نقد منطقی تاریخ که لازم و رواست، جای خود را دارد. شاهنامه فردوسی ‏و داستان‌های حماسی هومر و خدایان باستانی، سنفونی لنینگراد، فریدا، شعرها و ترانه‌های زیبا در باره چه‌گوارا نیز جای ‏خود را دارند. این را جای آن گذاردن و از این برای آن نتیجه گرفتن خطای فکری بزرگی است که این روزها در بسیاری از ‏واکنش‌ها دیده می‌شود.‏

فرای نقد سخت و بجا بر اساس اندیشه منطقی بر تاریخ، این هنر، موسیقی و ادبیات هستند که سرنوشت‌های انسان‌های ‏والای آن زمان را به تصویر و آوا کشند و روان آن‌ها را در فیلم و موسیقی و رمان به دوران ما نزدیک تر و برایمان ‏ملموس سازند. همه این‌ها با هم می‌توانند تصویری کامل تر از پدیده‌ای پیچیده در تاریخ را به ما ارائه دهند.‏

تنها مردگان هستند که خطا نمی‌روند. کسانی که دست به نقد گذشته می‌زنند و به ویژه خطاها را با صراحت یادآوری می‌‏کنند، نه تنها باید آگاه باشند که دیدگاه آن‌ها نیز تنها یک روایت است، جان‌های شیفته و انسان‌های شرافتمند آن دوران را ‏نیز همواره به یاد داشته باشند. آزرده‌سازی آن‌ها روا و شایسته نیست.‏

ایران امروز