به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۵

یک سال کتک‌خوردن در مدرسه، پرویز خرسند


محصل که بودم، آرام بودم و مغرور. با وجود وضع نابسامان خانوادگی و کوچ‌های اجباری مداوم به خاطر شغل پدرم، بار این تنهایی و بی‌کسی را در غروری که پشت سکوتم پنهان شده بود، حمل می‌کردم تا اینکه قرعه به نام بجنورد افتاد. پدرم از آن استوارهای ارتشی بود که همیشه دلش می‌خواست رئیس باشد نه مرئوس و از آنجایی که هیچ راهی جز رفتن به روستاها و مناطق دورافتاده برای ترفیع جایگاه بلد نبود، هر از چندی ما را از روستا یا شهر کوچکی به آبادی دورافتاده‌ای می‌برد تا بلکه آنجا در پاسگاهی به مقامی درخور برسد و بجنورد هم یکی از این نقاط بود. آن موقع در خیابان اصلی بجنورد، دبستان‌ها دست راست خیابان و تنها دبیرستان شهر در سمت چپ خیابان قرار داشت و از نگاه دخترانی که هر صبح ما محصل‌ها را می‌پاییدند می‌شد فهمید که اگر در پیاده‌روی سمت چپ خیابان در حال حرکتی، به چشم آنها مرد شده‌ای و اگر در پیاده‌روی سمت راست، هنوز بچه‌ای و این گفت‌وگو ندارد دیگر!

لابد حق می‌دهید که وقتی سال ششم دبیرستان شروع شد چه ذوق و شوقی از قدم‌گذاشتن در پیاده‌روی سمت چپ آن خیابان داشتم و ١٠ روز بعد که معلوم شد به دلیل شلوغ‌بودن دبیرستان، باید دوباره به همان دبستان سمت راست خیابان برگردیم، چه حالی پیدا کردم. رفت‌وآمدهای آن روزهای کوتاه به دبیرستان بجنورد آن‌قدر برایم لذت‌بخش بود که برگشت به مدرسه و بچه به‌حساب‌آمدن آن‌هم بعد از ١٠ روز تجربه مردانگی، چه حالی از من گرفت. روز سختی بود آن روز برگشت. همه توی صف ایستاده بودیم و بالای پله‌ها و کنار سکو، ناظم توده‌ای مدرسه داشت برایمان خط‌ونشان می‌کشید. حرفش این بود که فکر نکنیم حالا که چند روزی را در دبیرستان گذرانده‌ایم، مرد شده‌ایم، بلکه اینجا همان دبستان است و ما شاگردان آن. توهین‌ها و تهدیدهای عجیب‌وغریبش برای من که غرور کاذبی داشتم، سنگین آمد و شاید به همین خاطر بود که در سکوت مطلق صف، سرفه‌ای پرصدا کردم، از آن سرفه‌ها که سیل خنده بچه‌ها را به راه انداخت. ناظم متوجه شد که کار من است و همان‌جا صدایم کرد. از پله‌ها بالا رفتم؛ یک، دو، ده و شپلق! کشیده محکمی به گوشم خورد که از آن بالا به پایین افتادم. دوباره! «پرویز خرسند، بیا بالا!» بالا رفتم و شپلق! تمام صورتم از اثر افتادن روی پله‌ها خونی شده بود اما ناظم به‌جای فیصله‌دادن ماجرا، اعلام کرد که از امروز یک کتک مفصل، جیره روزانه‌ات خواهد بود مگر روزی که بدون تمرد به شب برسانی.
ماجرا اما یک سال طول کشید، یک سال پر از کتک و چه خوشبخت بودم من که خانواده‌ام در طول این یک‌ سال، نه کف دست‌های ترکه‌خورده‌ام را دیدند و نه صورت سرخ‌شده با سیلی‌ام را. دنیای فقیرانه جایی برای این سؤال‌ها ندارد.

سال‌ها بعد، درحالی‌که من دانش‌آموز دبیرستانی در مشهد بودم، دیگر نام پرویز خرسند به عنوان نویسنده برای مردم شناخته‌شده بود. آن روزها به پاتوق داش‌آقا در پاساژی می‌رفتیم که محفل دانشجویان مسلمان بود و آنجا بروبیایی داشتند. در ورودی این قهوه‌خانه، محمدعلی واکسی بساط داشت با ١٥ صندلی. یک روز اتفاقی روی یکی از صندلی‌ها نشستم برای واکس‌زدن کفش‌هایم و همان‌موقع بود که آن ناظم از درگاه درآمد و کنارم ایستاد. با احترام بلند شدم و گفتم بفرمایید یا جای من بنشینید یا روی یکی از ١٤ صندلی. ایشان که من را به عنوان نویسنده و دوست دکتر علی شریعتی و شاگرد برادر خودش می‌شناخت، گفت محال است جلوی شما بنشینم. هرچه از من تعارف، از ایشان انکار و این البته نشان می‌دهد که معلم‌هایی که آن‌موقع ما را کتک می‌زدند از چه میزان شعور و درک بالایی برخوردار بودند. خلاصه مدتی به همین منوال گذشت تا بلند شدم و گفتم آقای فلانی شما یک سال تمام من را در بجنورد کتک می‌زدی و حالا کنارم روی صندلی نمی‌نشینی؟ گفت مگر شما پرویز خرسند نیستید؟ گفتم چرا، آن‌موقع هم من را به همین نام صدا می‌زدی و اسباب تنبیهت فراهم بود. آن دیدار به خجالت ایشان گذشت و به پایان رسید؛ اما ممکن بود آماج این تنبیه‌ها یا من را به‌کل از درس بیندازد یا راهی بازار و کسب‌وکارم کند یا اینکه به راه بدتری کشیده شوم. امروز هم اگر دغدغه‌ای درباره تنبیه محصل‌ها هست، مربوط به همین نگرانی‌هاست وگرنه که آن دوره و شیوه تنبیه‌هایش دیگر به فراموشی رفته.