امروز عصر ( پنجشنبه 29 مهر) بر مزار ریحانه جباری ، تعداد مآموران کم از حاضران نبود. تا رسیدیم سرِ مزار ،دیدم یک مأمور لباس شخصی دارد آقای نعمتی را با خود می برد. نعمتی بیمار است و عصا بدست. ظاهراً عکسی گرفته بود و همین عکس کارش را به بازداشت کشانده بود. مآمورانی که در لباس شخصی در هرکجا ایستاده بودند و عکس و فیلم می گرفتند، بهیچوجه اجازه نمی دادند کسی عکس و فیلم بگیرد. همه ی آنانی را هم که عکس می گرفتند – چه زن چه مرد – بازداشت می کردند و به داخل ون هایی که در اطراف مستقر کرده بودند می بردند و گوشی هایشان را می گرفتند. من و دکتر ملکی با هم و کمی دیر رسیدیم سر مزار. خانم پاکروان داشت صحبت می کرد که مأموران به وی رساندند: تمامش کن.
این، شاید پایانی ترین سخن مادرِ ریحانه بود که گفت: سرنوشتی که ما بدان دچار شده ایم، شاید فردا تک تک شما بدان دچار شوید. ریحانه جز این که از خود دفاع کرده باشد چه کرده بود مگر؟ و مگر نه این که اگر کسی قصد تعرض به ناموس ما را داشت می توانیم از خود دفاع کنیم؟ این سخنِ مادرِ ریحانه – که بعد از تحمل سالها زندان نهایتاً اعدام شد – اشاره به این داشت که فردی به اسم “سربندی” قصد تجاوز به وی را داشته که ریحانه وی را بقتل می رساند. بعد از خانم شعله پاکروان – مادر ریحانه – دکتر ملکی به سخن ایستاد اما صدای وی بخاطر بیماری اش ضعیف بود و کسی جز اطرافیان سخن وی را نشنود.
من این یکدانه عکس را که از دکتر ملکی در حال سخنرانی گرفتم، سه جوان مآمورِ ایستاده در اطرافم به من اخطار دادند که: عکس نگیر! عصبیت مآموران جوری بود که یک مراسم آرام را با ایجاد تنش های بی دلیل به یک گردهمایی هیجانی و سیاسی بدل کردند. همین یکدانه عکس باعث شد که مرا نیز بازداشت کنند و به داخل ون ببرند. مأموری که سیاه پوشیده بود و کمی زیادی چاق بود به من اصرار کرد که گوشی ات را بده. گفتم: نمی دهم. و گفتم: از بس از من گوشی گرفته اید و پس نداده اید این یکی را نمی دهم. و گفتم: من یک قطعه عکس گرفته ام و می خواهم داشته باشمش و آماده ام برای جرواجر شدن لباس هایم و خونین شدن سر و رویم. با این سخن، جوان چاق ملایم شد. مردی کت و شلواری که سرتیم مآموران بود آمد و رو به من که داخل ون بودم گفت: باز که پیدایت شد نوری زاد. گفتم: نباید پیدایم شود؟ گفت: این که رسمش نیست. مراسم یعنی یک فاتحه و یک سینی حلوا و صلوات. نه این که تو محرم هی مردم را به کف زدن بخوانی. بعدآ راننده ی ون به من گفت: پیش از آمدن شما این ها کلی کف زدند. در این هنگام مادر بزرگ ریحانه آمد و رو به مآموران ون عقبی داد و هوار کشید که باید راحله را آزاد کنید. مادر ریحانه هم سر رسید و جیغ و داد بالا گرفت. راحله سرطان دارد و نباید او را بجایی ببرید. سرتیم مآموران، از بانوانی که شیون می کردند صورت برگرداند و به من گفت: این شد عزاداری؟ گفتم: ایرادش چیست؟ گفت: یک صلوات بفرستند و یک فاتحه و تمام. گفتم: هزار و چهارصد سال پیش در کربلا حادثه ای رخ داده ما هر سال و هر روز ازش یاد می کنیم و بر سر و سینه می زنیم. هم مرد سرتیم و هم یکی از مآموران گفتند: کربلا را با اینجا مقایسه نکن! حرف زدن بیفایده بود. کمی بعد مرا و آقای نعمتی و یک جوان دیگر را با همان ون بردند و دورتر از محل مراسم رهایمان کردند.
پیاده به محل برگشتم. به جوانی برخوردم که سرا پا سیاه پوشیده بود و من وی را به نیکی می شناسمش. این جوان، دهان قفل شده اش را به من نشان داد. مأموران بعد از بازداشتِ وی، چند تا فحش ناموسی حواله ی وی کرده بودند که همین فحش ها او را منقلب کرده و دهانش را چفت بسته بود. جوان خودش را به آغوش من انداخت. دم گوشش گفتم: آرام باش و سرت را بالا بگیر. اما جوان از حال رفت و بر رمین افتاد. دندانهایش بهم فشرده بود و چشمانش به سفیدی نشسته بود. دوستی که تجربه ی این حالت ها را داشت، کمربندش را در آورد و لای دندانهای این جوان فشرد. به صورت این جوانِ از حال رفته آب زدیم و وی کم کم بحال آمد. خلاصه این که مآموران اکنون در محل کار یا در خانه های خویش اند و راضی از کارکرد امروزِ خویش. اما آنان درست به همان راهی داخل شدند که ما این روزها سخت بدان محتاجیم. بله، گرفتن گوشی های ما و بازداشت کردن ها و فحش دادن ها و جابجا کردن های ما و پرونده سازی برای ما، هرچه که نداشته باشد این فایده را دارد که ما بدانیم راه دیگری جز پایداری در پیشِ رو نداریم.
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل جدید: mohammadnoorizad@gmail.com
محمد نوری زاد