اگرچه نوبل ادبیات باب دیلن بیشترین شادی ممکن را در من ایجاد کرد، اما عزمم را جزم کرده بودم چیزی در این مورد ننویسم که باز نشد - مانند بقیهی تصمیمهای زندگیام که هرگز به حقیقت نمیرسند.
واقعیتی هست و آن اینکه هیچ سالی نبوده جایزهی نوبل - از ادبیاتش گرفته تا شیمی، از پزشکیاش گرفته تا فیزیک و این اواخر از اقتصادش گرفته تا صلح- موردِ اعتراضِ شدید قرار نگرفته باشد.
واقعیتتر آن است که مبنای جایزهی نوبل یک دروغ است:
در ١٨٨٨ - یعنی ٨ سال پیش از مرگ آلفرد نوبل- روزنامهای فرانسوی خبری دال بر مرگ او منتشر میکند:
«سوداگر مرگ مرد. دیروز دکتر آلفرد نوبل مرد که راهی را یافته بود برای کشتن انسانها به تعدادی بیش از آنچه قبلاً متصور بود».
حال آنکه نوبل همهی ثروت و شهرتش را مدیون اختراع دینامیت بود و دینامیت را فقط برای این اختراع کرده بود که برای انفجار، برخلاف نیتروگلیسرین، به چاشنی نیاز داشت و به همین دلیل میشد آن را بیخطر جانی جابجا کرد و از آن، برای راهکشی و تونلکنی بهره گرفت.
حاصل آنکه آلفرد نوبل همهی ثروت خود را که بر یک میلیاد و هفتصد میلیون کورون بالغ میشد (نزدیک به ١٨٠ میلیون یورو امروز) وقف پاداش به فرد یا افرادی کرد که زندگی خود را، در یکی از چهار رشتهی صلح و دیپلماسی، ادبیات، شیمی، پزشکی یا فیزیک، وقف پیشرفت بشریت کرده باشد.
آلفرد نوبل در ١٨٩٦ مرد و تازه جنگ و دادگاه و دادگاهکشی وراث او آغاز شد که مردک آخر عمر دیوانه شده بود و چنین جایزهای اصلاً جنون است تا اینکه دادگاه سرانجام وصیتنامهی نوبل را تسجیل کرد و نخستین جایزههای نوبل در ١٩٠١ اعطا شد. اما برگردیم به واقعیت. بیشترین جنجال را همیشه نوبل ادبیات برانگیخته و سرآغاز جنجال، وینستن چرچیل بود که ناگهان - با کاربرد کمتر از ٢٠٠٠ واژه١- جایزه را در ١٩٥٣ برد.
دومین جنجال بزرگ تاریخی، همین پارسال بود که جایزهی نوبل ادبیات نصیب سوتلانا آلکسییویچ شد، آدمی با حدود انگشتهای یک دست کتاب که برای همگان دستبالا روزنامهنگاری دلیر بود اما بههیچوجه درخور لقب ادبی نبود.
سومین جنجال را نیز همین امسال شاهدش شدیم، با باب دیلن که از لئونارد کوهن گرفته تا جون بائز، همهی خوانندگان و ترانهسرایان بر آن درود فرستادند و کمتر نویسندهای راجع به آن بهجز به نکوهش حرف زد.
گفتم که از اعطای نوبل ادبیات به باب دیلن شاد شدم. چرا؟ چون وجههای بیشماری میان او و سوتلانا آلکسییویچ میبینم که از دیدگاه بسیاری به ادبیات تعلق ندارد و اتفاقاً میان دلایل اعتراض به او و دلایل اعتراض به دیلن خویشاوندی کم نیست. واقعیت نیز اینکه سوتلانا آلکسییویچ نه ادیب است، نه شاعر و نه داستانسرا و هیچ نوشتهای ندارد که بتوان از آن کمترین ذائقه ادبی را سراغ گرفت. آلکسییویچ فقط گزارشگر سرد واگیری و همهگیری دروغ بهعنوان شالودهی نوعی از حکومت است که متأسفانه در شمار رایجترین حکومتهاست. در هیچ کار او، هیچ پرسوناژی نیست که زادهی خیالورزی یا گمانهسازی ادبی باشد: همهی آدمهای او واقعیت بیرونی دارند. اما به قول یکی از همین آدمها در کتاب «آخر کار انسان سرخ»، «من خودم بایگان بودم. بنابراین بهتر از هرکس میدانم که کاغذ حتا از انسان هم دروغگوتر است».
کافی است یکی از شیوههای ادبیات را جعل واقعیت برای افشای دروغ بدانیم، بیدرنگ یاد مصراعی از باب دیلن میافتیم بر سر گور اسلحهفروش مرده: آنقدر به مرگ او ناباور است که سوگند میخورد پنج شبانهروز را بر مزار او کشیک بکشد که مطمئن شود حتماً مرده است چون سنگ قبرها نیز از انسان دروغگوترند.
سوتلانا آلکسییویچ در مرز ادبیات و روزنامهنگاری مینویسد و باب دیلن در مرز ترانهسرایی و موسیقی، اما کیست بتواند ثابت کند واقعاً مرزی وجود دارد آن هم در جهانی که گرایش عمدهاش حذف مرزهای نهتنها جغرافیایی و نژادی که حتا تاریخی است؟
١.تعداد واژگان هموطنش ویلیام شکسپیر بیش از ٤٠هزار واژه است.
مدیا کاشیگر / شرق
باب ديلن و بازتعريف حدود ادبيات
آلبوم: The Freewheelin’ Bob Dylan – ١٩٦٣
کجاها بودی پسرک چشمآبیام؟
کجاها بودی عزیزک نوجوانم؟
در میان دوازده کوه مهآلود سرگردان بودم
بر شش بزرگراه کجومعوج چهاردستوپا راه رفتم
درون هفت جنگل محزون قدم گذاشتم
مقابل دوجین اقیانوس مرده ایستادم
دههزار مایل درون گورستانی پیش رفتم
چه سخت و چه سخت و چه سخت
بارانی سخت در پیش است.
واقعیتی هست و آن اینکه هیچ سالی نبوده جایزهی نوبل - از ادبیاتش گرفته تا شیمی، از پزشکیاش گرفته تا فیزیک و این اواخر از اقتصادش گرفته تا صلح- موردِ اعتراضِ شدید قرار نگرفته باشد.
واقعیتتر آن است که مبنای جایزهی نوبل یک دروغ است:
در ١٨٨٨ - یعنی ٨ سال پیش از مرگ آلفرد نوبل- روزنامهای فرانسوی خبری دال بر مرگ او منتشر میکند:
«سوداگر مرگ مرد. دیروز دکتر آلفرد نوبل مرد که راهی را یافته بود برای کشتن انسانها به تعدادی بیش از آنچه قبلاً متصور بود».
حال آنکه نوبل همهی ثروت و شهرتش را مدیون اختراع دینامیت بود و دینامیت را فقط برای این اختراع کرده بود که برای انفجار، برخلاف نیتروگلیسرین، به چاشنی نیاز داشت و به همین دلیل میشد آن را بیخطر جانی جابجا کرد و از آن، برای راهکشی و تونلکنی بهره گرفت.
حاصل آنکه آلفرد نوبل همهی ثروت خود را که بر یک میلیاد و هفتصد میلیون کورون بالغ میشد (نزدیک به ١٨٠ میلیون یورو امروز) وقف پاداش به فرد یا افرادی کرد که زندگی خود را، در یکی از چهار رشتهی صلح و دیپلماسی، ادبیات، شیمی، پزشکی یا فیزیک، وقف پیشرفت بشریت کرده باشد.
آلفرد نوبل در ١٨٩٦ مرد و تازه جنگ و دادگاه و دادگاهکشی وراث او آغاز شد که مردک آخر عمر دیوانه شده بود و چنین جایزهای اصلاً جنون است تا اینکه دادگاه سرانجام وصیتنامهی نوبل را تسجیل کرد و نخستین جایزههای نوبل در ١٩٠١ اعطا شد. اما برگردیم به واقعیت. بیشترین جنجال را همیشه نوبل ادبیات برانگیخته و سرآغاز جنجال، وینستن چرچیل بود که ناگهان - با کاربرد کمتر از ٢٠٠٠ واژه١- جایزه را در ١٩٥٣ برد.
دومین جنجال بزرگ تاریخی، همین پارسال بود که جایزهی نوبل ادبیات نصیب سوتلانا آلکسییویچ شد، آدمی با حدود انگشتهای یک دست کتاب که برای همگان دستبالا روزنامهنگاری دلیر بود اما بههیچوجه درخور لقب ادبی نبود.
سومین جنجال را نیز همین امسال شاهدش شدیم، با باب دیلن که از لئونارد کوهن گرفته تا جون بائز، همهی خوانندگان و ترانهسرایان بر آن درود فرستادند و کمتر نویسندهای راجع به آن بهجز به نکوهش حرف زد.
گفتم که از اعطای نوبل ادبیات به باب دیلن شاد شدم. چرا؟ چون وجههای بیشماری میان او و سوتلانا آلکسییویچ میبینم که از دیدگاه بسیاری به ادبیات تعلق ندارد و اتفاقاً میان دلایل اعتراض به او و دلایل اعتراض به دیلن خویشاوندی کم نیست. واقعیت نیز اینکه سوتلانا آلکسییویچ نه ادیب است، نه شاعر و نه داستانسرا و هیچ نوشتهای ندارد که بتوان از آن کمترین ذائقه ادبی را سراغ گرفت. آلکسییویچ فقط گزارشگر سرد واگیری و همهگیری دروغ بهعنوان شالودهی نوعی از حکومت است که متأسفانه در شمار رایجترین حکومتهاست. در هیچ کار او، هیچ پرسوناژی نیست که زادهی خیالورزی یا گمانهسازی ادبی باشد: همهی آدمهای او واقعیت بیرونی دارند. اما به قول یکی از همین آدمها در کتاب «آخر کار انسان سرخ»، «من خودم بایگان بودم. بنابراین بهتر از هرکس میدانم که کاغذ حتا از انسان هم دروغگوتر است».
کافی است یکی از شیوههای ادبیات را جعل واقعیت برای افشای دروغ بدانیم، بیدرنگ یاد مصراعی از باب دیلن میافتیم بر سر گور اسلحهفروش مرده: آنقدر به مرگ او ناباور است که سوگند میخورد پنج شبانهروز را بر مزار او کشیک بکشد که مطمئن شود حتماً مرده است چون سنگ قبرها نیز از انسان دروغگوترند.
سوتلانا آلکسییویچ در مرز ادبیات و روزنامهنگاری مینویسد و باب دیلن در مرز ترانهسرایی و موسیقی، اما کیست بتواند ثابت کند واقعاً مرزی وجود دارد آن هم در جهانی که گرایش عمدهاش حذف مرزهای نهتنها جغرافیایی و نژادی که حتا تاریخی است؟
١.تعداد واژگان هموطنش ویلیام شکسپیر بیش از ٤٠هزار واژه است.
مدیا کاشیگر / شرق
باب ديلن و بازتعريف حدود ادبيات
وظيفه شعر است كه شكست را بر گردن بگيرد
بابک ذاکری
سالهای بسیاری اهدای جایزه نوبل ادبیات جنجالی میشود و مشاجره برمیانگیزاند. همواره منتقدان در سراسر جهان از نویسندگان تأثیرگذار زنده و درگذشتهای یاد میکنند که جایزه نوبل نصیب آنها نشده است: برای مثال بورخس را به یاد آورید که میگویند به دلیل دوستیاش با دیکتاتوری چون پینوشه از دریافت این جایزه بازماند. نوبل ادبیات با اینکه جایزهای است که به یک عمر فعالیت ادبی داده میشود، اما همواره جهتگیریها و مسائل سیاسی نیز در اعطای این جایزه در نظر گرفته میشود. اما امسال که داوران نوبل باب دیلن آهنگساز و ترانهسرا و خواننده را برگزیدند این مشاجرات پیش از سالهای گذشته و به شکلی دیگر جریان پیدا کرد. گذشته از رفتار باب دیلن که تلفن اعضای آکادمی نوبل را جواب نمیدهد و سبب خشم آنها شده است و حتی به شکل رسمی یا غیررسمی اعلام نکرده است که حاضر است در مراسم اعطای جایزه شرکت کند یا خیر، پرسشی که اعطای جایزه نوبل ادبیات به باب دیلن پیش کشیده است، پرسشی است قدیمی: ادبیات چیست؟ البته نباید ناگفته گذاشت که بحث بر سر ارزش ادبی کارهای باب دیلن و کاندید شدن او برای جایزه نوبل بحثی است که دستکم از سال ۱۹۹۶ تا همین امسال همواره مطرح بوده است. ادیببودن او و اهمیت شعرهایش اکنون دیگر در بین مراجع دانشگاهی مسلط پذیرفته شده است. کمبریج و آکسفورد مدتهاست در گزینههای شعرهای قرن بیستم آمریکا شعر/ترانههایی از باب دیلن را نقل کردهاند و در دانشکدههای ادبیات کتابهایی درباره باب دیلن تألیف میشود. اما این با اینهمه کاری که آکادمی نوبل ادبیات در این سالها انجام داده است، یعنی جایزهدادن به باب دیلن و سوتلانا آلکسییویچ، کاری است که نویسنده نیویورکتایمز آن را «بازتعریف مرزهای ادبیات» نام نهاده است. تعیین حدود هر چیز در واقع کاری است که از تعریف انتظار داریم. نوبل امسال بحثی درازدامن و پیچیده را دوباره زنده کرده است: حدود ادبیات چیست؟ یا سادهتر اینکه ادبیات چیست؟ براساس تعریف دایرهالمعارفی، برای مثال براساس دایرهالمعارف بریتانیکا، ادبیات به شکل دوری تعریف میشود: «ادبیات مجموعهای از آثار نوشتاری است.» طبیعی است که این تعریف مشکلی از ماجرای چیستی ادبیات حل نمیکند. آیا هرنویسندهای را که چیزی مینویسد میتوان کاندیدا جایزه نوبل دانست، مثلا آیا باید منتظر باشیم در سالهای دور نویسندگان شعارهای تبلیغاتی یا بهاصطلاح copy writerها هم جایزه نوبل بگیرند. عقل سلیم میگوید اینگونه نیست. ادبیات چیزی است در حدود و در کنار دیگر هنرها. هرچند هنرها هر کدام برای خودشان ویژگی خاصی دارند و نباید ویژگی این یک را به دیگری نسبت داد. اما بهواقع چه چیزی ادبیات را از هرگونه نوشتن جدا میکند. چه چیزی باید در یک نوشته باشد که آن را بتوان ادیبانه نامید یا ادبیاتش خواند؟ آرتور کریستال در مقالهای با عنوان «ادبیات چیست؟» که در کتاب «آنچه که ادبیاتش مینامیم» (انتشارات آکسفورد، ۲۰۱۵) بازنشر شده است از کتاب «تاریخ جدید ادبیات آمریکا» (انتشارات دانشگاه هاروارد، ۲۰۱۲) یاد میکند که در آن نویسندگان کتاب تعریف جدیدی از ادبیات به دست دادهاند و براساس این تعریف جدید نمونههایی که از آثار ادبی برگزیدهاند که متفاوت است از آثاری که اغلب در این نوع کتابها به چشم میخورد. آن تعریف این است: «ادبیات تنها آنچیزی نیست که نوشته میشود، بلکه هرآن چیزی است که به هر نحو ممکنی صدا مییابد، بیان میشود و خلق میشود.» براساس همین تعریف است که در کنار ادیبان آمریکایی کسانی چون جکسون پولاک، چاک بری و البته باب دیلن به جرگه کسانی میپیوندند که آثارشان، یا دستکم برخی آثارشان، در زمره ادبیات قرار میگیرد و براساس همین نگاه است که بیش از ۲۰ سال است که نام باب دیلن در صف منتظران جایزه ادبیات نوبل درج شده است. در واقع نه آرتور کریستال نه نویسنده کتابهای پرفروشی چون جودیت پیکولت که به طنز توییت کرده است که «نوبلگرفتن باب دیلن آیا به این معناست که ممکن است من جایزه گرمی بگیرم» منکر اهمیت ارزش و نبوغ باب دیلن نیستند بلکه آنها در واقع این انتخاب را به چالش کشیدهاند زیرا میپندارند نمیتوان متنهای ترانههای باب دیلن را ادبیات محض دانست. بهواقع آنها نیز با نگاهی به این پرسش که بهواقع چه چیزی صرفا ادبیات است، به این خبر واکنش نشان دادهاند. «ادبیات چیست؟»، «حدود ادبیات چیست؟» یا «چه چیزی صرفا ادبیات است؟» بهواقع پرسشهایی است که نباید از نویسندگان، از آن جهت که نویسندهاند، انتظار داشت که پاسخ مناسبی برای آن داشته باشند. آنها وجود ادبیات را پیشفرض گرفتهاند. این پرسش بهواقع پرسش از چیستی و هستی چیزی است که به آن ادبیات میگوییم. بهعبارتدیگر این پرسش را باید از فلاسفه پرسید. چنان که مثلا آنگونه که تری ایگلتون به آن پرداخته است یا سارتر در «ادبیات چیست؟» آن را پرورانده. ایگلتون به نقل از فرمالیستهای روس ابتدا ویژگی ادبیات را نوعی طغیان علیه هنجارهای روزمره زبانی یا طغیان زبانی معرفی میکند. اما مشکلی که بلافاصله رخ میدهد این است که هنجارها برای چه کسانی و چه مکانی. هنجار چیزی است تاریخمند و به همین سبب شکستن هنجار نیز چیزی است که بسته به اینکه چه کسی در کجای تاریخ ایستاده است معنای متفاوتی مییابد. از دیگر ویژگیهایی که فرمالیستها بر آن پافشاری میکردند «آشناییزدایی» بود که آن را جوهر امر ادبی میدانستند. چیزی که به نحو واضحی از شعر میآمد. اما همین اصل هم، چنانکه ایگلتون موشکافی میکند نمیتواند بهتنهایی راهگشا باشد. هر جملهای میتواند ویژگی «آشناییزدایی» را در خود داشته باشد به شرط آنکه در موقعیتی خاص ادا شود. تصور کنید رئیسجمهوری که در مصاحبه مطبوعاتی به شیوه معمول کوچه و خیابان حرف بزند یا بقالی که با مشتریانش به فارسی سره حرف بزند. مثال فراوان است و متأسفانه با مثالهای نقض بهراحتی میتوان یک نظریه را خراب کرد. اما ساختن نظریه کاری است که با مثال نمیتوان به آن دستیازید. حتی توسل به ذوق عامه و عقل سلیم نیز از نگاه ایگلتون چندان راهگشا نمیتواند باشد. مردم به نوشتهای که خوب میدانند میگویند ادبیات. با این تعریف ادبیات یا خوب است و یا نیست. ادبیات بد بیمعنی است. سارتر نیز در «ادبیات چیست؟» کوشیده ادبیات را با نگاه و تعبیر خود مرزبندی کند. هرچند سارتر در آن سالها بیشتر از آنکه درگیر چیستی ادبیات باشد، درگیر این موضوع بود که به مخالفان فکریاش نشان دهد که ادبیات بهواقع چرا باید «متعهد» باشد و چرا آنچیزی که متعهد نیست، یعنی آثار نوشتاری که متعهدانه نوشته نشدهاند، هر چه هست ادبیات نیست. سارتر در مقدمه مینویسد: «حال که منتقدان آرا مرا به حکم ادبیات محکوم میکنند بیآنکه هرگز بگویند که مقصودشان از ادبیات چیست، بهترین جوابی که میتوانم به آنان بدهم این است که هنر نوشتن را بدون پیشداوری بررسی کنم. نوشتن چیست؟ نوشتن برای چیست؟ نوشتن برای کیست؟ راستی را گوئی هیچکس تاکنون چنین پرسشی از خود نکرده است.» (ادبیات چیست، ژانپل سارتر، ترجمه ابوالحسن نجفی، مصطفی رحیمی) سارتر بین دوگونه ادبیات تفاوت قائل میشود. بین شعر و بین نثر. در نگاه او، که با مقدمات فلسفیاش میکوشد آن را اثبات کند نوشتن نوعی عمل است. عملی که ویژگی اصلیاش آشکارگری است و از این رو از آنجا که آشکارکردن تغییردادن است و «نمیتوان آشکار کرد مگر آنکه تصمیم به تغییر گرفت.» به شکل خلاصه در نگاه سارتر، آنکه مینویسد در واقع جهان را عریان میکند. جهان و بالاخص آدمیان را برای آدمیان آشکار میکند. اما سارتر درباره شعر به گونهای دیگر میاندیشد. او شعر را بازنمایی جهان نمیداند. بلکه در نظر او شاعر کسی است که کلمه برایش شئ است و تلاشش این است که با استفاده از این شئ رابطهای ویژه با جهان برقرار کند. سارتر مینویسد: «در جامعهای که کاملا متشکل یا متدین باشد هر شکستی که پیش آید یا دولت آن را میپوشاند یا مذهب آن را در خود حل میکند؛ در اجتماع نابسامان و بیمذهب دموکراسیهای ما وظیفه شعر است که شکست را برگردن بگیرد و آن را در خود تحلیل برد.» بگذارید به باب دیلن بازگردیم به شاعری که خوانندگیاش و خوانندگی که شاعریاش را به تمامی صرف شکست کرد. انتخاب نوبلیها که همواره به محافظهکاری مشهورند و سالهاست که با شعر چندان بر سر مهر نیستند، نشان از ضرورت بازسازی جهان میتواند داشته باشد، چنان ادبیات که باید از نو درباره چیستیاش و البته درباره وظیفهاش پرسید.
-------------------------------------
شعري از باب ديلن
بارانی سخت در پیش است
ترجمه ميثم پورافضل
شعري از باب ديلن
بارانی سخت در پیش است
ترجمه ميثم پورافضل
آلبوم: The Freewheelin’ Bob Dylan – ١٩٦٣
کجاها بودی پسرک چشمآبیام؟
کجاها بودی عزیزک نوجوانم؟
در میان دوازده کوه مهآلود سرگردان بودم
بر شش بزرگراه کجومعوج چهاردستوپا راه رفتم
درون هفت جنگل محزون قدم گذاشتم
مقابل دوجین اقیانوس مرده ایستادم
دههزار مایل درون گورستانی پیش رفتم
چه سخت و چه سخت و چه سخت
بارانی سخت در پیش است.
چهها دیدی پسرک چشمآبیام؟
چهها دیدی عزیزک نوجوانم؟
کودکی نورسیده دیدم که گرگان وحشی دورهاش کرده بودند
بزرگراهی از الماس دیدم که کسی درش نبود
شاخه سیاهی دیدم که خون از آن میچکید
اتاقی دیدم پر از مردانی با پتکهای خونآلود
نردبانی سفید دیدم که زیر آب رفته بود
دههزار سخنگو دیدم که زبانشان بریده بود
در دستان کودکان، تفنگها و چاقوهای بران دیدم
چه سخت و چه سخت و چه سخت
بارانی سخت در پیش است.
چهها دیدی عزیزک نوجوانم؟
کودکی نورسیده دیدم که گرگان وحشی دورهاش کرده بودند
بزرگراهی از الماس دیدم که کسی درش نبود
شاخه سیاهی دیدم که خون از آن میچکید
اتاقی دیدم پر از مردانی با پتکهای خونآلود
نردبانی سفید دیدم که زیر آب رفته بود
دههزار سخنگو دیدم که زبانشان بریده بود
در دستان کودکان، تفنگها و چاقوهای بران دیدم
چه سخت و چه سخت و چه سخت
بارانی سخت در پیش است.
چهها شنیدی پسرک چشمآبیام؟
چهها شنیدی عزیزک نوجوانم؟
صدای رعدی را شنیدم که هشدار میداد
غرش موجی را شنیدم که میشد جهان را غرق کند
یکصد طبلنواز را شنیدم که دستانشان گر گرفته بود
دههزار کس را شنیدم که نجوا میکردند و کسی گوششان نمیداد
صدای کسی را شنیدم که گرسنگی میکشید و بسیارانی را که میخندیدند
ترانه شاعری را شنیدم که در جوی خیابان جان داد
صلای دلقکی را شنیدم که در کوچه فریاد زد
چه سخت و چه سخت و چه سخت
بارانی سخت در پیش است.
چهها شنیدی عزیزک نوجوانم؟
صدای رعدی را شنیدم که هشدار میداد
غرش موجی را شنیدم که میشد جهان را غرق کند
یکصد طبلنواز را شنیدم که دستانشان گر گرفته بود
دههزار کس را شنیدم که نجوا میکردند و کسی گوششان نمیداد
صدای کسی را شنیدم که گرسنگی میکشید و بسیارانی را که میخندیدند
ترانه شاعری را شنیدم که در جوی خیابان جان داد
صلای دلقکی را شنیدم که در کوچه فریاد زد
چه سخت و چه سخت و چه سخت
بارانی سخت در پیش است.
کهها را دیدی پسرک چشمآبیام؟
کهها را دیدی عزیزک نوجوانم؟
کودکی را دیدم کنار اسبی کوچک و مرده
مردی سفید را دیدم که سگی سیاه را راه میبرد
زن جوانی را دیدم که تنش میسوخت
دختر جوانی را دیدم که به من رنگینکمان داد
مردی را دیدم که از عشق زخم خورده بود
دیگر مردی را دیدم که از نفرت زخم خورده بود
چه سخت و چه سخت و چه سخت
بارانی سخت در پیش است.
کهها را دیدی عزیزک نوجوانم؟
کودکی را دیدم کنار اسبی کوچک و مرده
مردی سفید را دیدم که سگی سیاه را راه میبرد
زن جوانی را دیدم که تنش میسوخت
دختر جوانی را دیدم که به من رنگینکمان داد
مردی را دیدم که از عشق زخم خورده بود
دیگر مردی را دیدم که از نفرت زخم خورده بود
چه سخت و چه سخت و چه سخت
بارانی سخت در پیش است.
شرق