به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۵

نامه یک همشهری زنجانی به نرگس محمدی

این همه شهامت را از کجا آورده‌ای؟ 
در کدام خانه این شهر زیبای من به دنیا آمده‌ای؟ 
در کدام مدرسه درس عشق خواندی؟ 
در مکتب کدام پدر و مادری چنین سرفراز بر بالیده‌ای؟ این همه شهامت را از کجا آورده‌ای که چنین بر سر ایمان خویش می‌لرزی؟... 
هر ملت قهرمانان خود را دارد و خوشا که سرزمین ما هرگز خالی از این قهرمانان نبوده است
همشهری عزیزم نرگس محمدی! 
نامه خود را با شعری آغاز می‌کنم که سراینده آن نیز یک همشهری عزیز دیگری است:

"آزاد سرو باشی حتی اگر اسیری
خوش باد چون نسیمی از هر چمن گذشتن" 
حسین منزوی

نسیمی جان‌بخش با رایحه‌ای انسانی که بشارت بهار می‌دهد در اوج زمستان. می‌دانم که دیگر نرگس محمدی نه به خانه‌ای در یکی از کوچه‌های زنجان نه به شهر زنجان و نه حتی به ایران تعلق ندارد! او شهروند افتخاری جهان است! آزاده زنی که در اوج ستم وزیر تازیانه از کرامت و حقوق انسان سخن می‌گوید! رنج، درد، دوری دو کودک خردسال راهمراه با زندان می‌پذیرد تا از آزادی و حقوق انسانی ما دفاع کند. از کودکان این سرزمین از امروزشان واز فردایشان.
در کوچه‌های خاطره می‌گردم. در کدام خانه این شهر زیبای من به دنیا آمده‌ای؟ در کدام مدرسه درس عشق خواندی؟ در مکتب کدام پدر و مادری چنین سرفراز بر بالیده‌ای؟ این همه شهامت را از کجا آورده‌ای که چنین بر سر ایمان خویش می‌لرزی؟ تو وقتی می‌گشائی لب صدا از پرده پندار می‌آید و صبح راستین با زیر و بم هر صدایت می‌شود آغاز. تو آری خوب می‌دانی ترک خورده است سقف شب که شب در نور می‌سوزد! نوری که خفاشان شب زده را هراسان می‌کند.
می‌دانم از این شهر بسیار قهرمانان گذر کرده‌اند. شیخ شهاب‌الدین در زمانه‌های دور در این شهر از نور و از هبوط انسان سخن گفته است. چه آزادجوانان دختر و پسری که از همین شهر در بیدادگاه‌های رژیم جان باخته‌اند! حتماً می‌دانی که بزرگ‌ترین مقاومت و بزرگ‌ترین قتل عام بهائیان توسط قوای حکومتی در همین شهر ما صورت گرفته است! می‌دانم نمی‌ترسی از اینکه در نامه‌ام از درد رنج بهائیان می‌نویسم. چرا که برای آزاده‌زنی چون تو مهم خود انسان است! با هر دین و مذهب! با هر گرایش و هر ملیت!
می‌دانم هر بار که در شهرمان از میدان دارالقران عبور می‌کنی قلبت به درد می‌آید! از یادآوری پیکر نیمه‌جان زنی که سنگسارش می‌کردند. می‌دانم تو نیز همراه (ماخان) زنی که سنگسار می‌شد سنگسار شدی! چرا که در هیچ کجای جهان به قول امه سزر، انسان مصلوب الحقوق و ذیج شده‌ای نیست که تو در وجود او کشته نشده باشی! این زیبائی درون این عظمت پذیرفتن درد انسان‌ها در وجود خود! نصیب هر کس نمی‌شود. تنها جان‌های آزاد! روح‌های بزرگ که برجسم فرمان می‌رانند توان کشیدن چنین بار جلیلی را دارند. هر انسانی قادر نیست در نقش پرومته ظاهر شود! آتش از خدایان برباید! انسان را و زمین را گرما و روشنی بخشد! پس آنگاه به تاوان چنین یورشی بی‌هراس به بند کشیده شود و شکنجه روزانه را تاب آورد.
تمامی افسانه‌ها ملهم از شخصیت‌های انسانی است. انسانی که قادر باشد به خاطر حقوق انسان‌ها بجنگد. با دردمندان هم‌دردی کند بر شادی آن‌ها شاد باشد و قامت در برابر ستمگران برفرازد به افسانه بدل می‌شود. هر ملت قهرمانان خود را دارد و خوشا که سرزمین ما هرگز خالی از این قهرمانان نبوده است. از چهره در خون آلوده بابک، تا وضوی به خون آلوده حلاج. از قره العین تا ستارخان! تا زنان بی‌نامی که کاه خوردند تا از مشروطه در مقابل مشروعه شیخ فضل‌الله‌ها دفاع کنند.
شیرزنی که تو باشی حال با بسیار زنان ومردان آزاده دیگر در زندانی نشسته‌اید که قبل از شما نسل ما و نسل پیش از ما در آن نشستند شکنجه شدند و سرودخوان به پای چوبه‌های دار رفتند. این درختان بلند تبریزی این تپه‌های مغموم اوین شاهد چه جنایت‌ها که نبوده‌اند. هیئت مرگ منسوب خمینی در همین اطاق‌ها نشستند و در مدتی کوتاه یکی از شنیع‌ترین و خون‌بار‌ترین جنایت‌های تاریخ را رقم زدند. هنوز مادران عزادار سر از سجاده‌ها بر نگرفته‌اند و هنوز از قلب خاوران خونابه زیبا‌ترین فرزندان این آب وخاک جاری است.
می‌دانم که مظلومیت ستار بهشتی و بی‌پناهی گوهر عشقی چگونه قلبت را به درد می‌آورد تا چنان برافروخنه از جان بر مزار او سخن بگوئی! از منکر بزرگی که منادیان نهی از منکر مرتکب شدند. تو زبان بُرَنده مظلومینی چون مادر ستار هستی. مادری مظلوم پیر درمانده و جگرخون! اما شیرآهن کوه زنی که مردان را شهامت ایستادن می‌دهد!
براستی از کدام مل چشیدی؟ گوش به ندای کدام نسیم سپردی که چنین بی‌باک سخن می‌گوئی؟ از سرچشمه کدام حقیقت نوشیدی که دروغگویان چنین خوار و زبون از مقابلت می‌گریزند؟ "دریا به قطره‌ای که تو از آن نوشیدی حسد می‌برد."
‌ای گرم‌رو آزاده در بند! چونان قهرمانان شاهنامه هر تاوان سهمگین را به جان پذیرفتی تا از آزادگی خود و از آزادگی یک ملت و آزادی انسان دفاع کنی. نقشی که تاریخ به هر کسی نمی‌دهد. خطاب به حکومتیان کوته‌قامت نشسته بر مسند قضا نوشته‌ای "من این نامه را از زندان و بر مبنای حیثیت و شرف انسانی می‌نویسم که بر اوراق و کتب قانون نانوشته، اما بر جانم حک شده است. من یک انسانم یک شهروند آزاد ایرانیم. پس اجازه توهین به حیثیت و هویت و موجودیت انسانیم نخواهم داد و تا احقاق حقم بر اجرای عدالت سکوت نخواهم کرد.... پرونده من از هزاران هزار پرونده ایرانیان باشرفی است که نه تنها وضعیت نامناسبی ندارند بلکه برگی افتخارآفرین از مبارزات حق‌طلبانه ملتی است که جان و مالشان را برای آزادی و عدالت داده‌اند و خواهند داد."

"ز ابر یائسه جای سوال نیست! 

در او ببین ویرانی گلستان را!"

منزوی زبانت داغی آتشین است! شعله‌ور شده از اندیشه‌ای بزرگ و انسانی که از میوه دانائی خورده و سرشاری زندگی را بی‌هیچ هراسی پیغام می‌دهد. بار امانتی است که رنج‌دیدگان این سرزمین بر دوشت نهاده‌اند.
"آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند."
این سرزمین بزرگ این سرزمین محبوب من این آسمان پُرستاره هرگز از چنین امانت‌داران دیوانه خالی مباد!
نامت متبرک باد همشهری غرورآفرین
ابوالفضل محققی