به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۵

مادرم در آئینه زندان

محمد اعظمی
به یاد سلطنت اعظمی 

برای صحبت از مادرم، ذهنم بیش از هر چیز متوجه زندان می شود. می خواهم روی سفرهای زندان مادرم متمرکز شوم. چون بیشترین وقت کودکی، جوانی و پیری اش را با آن زیسته است. او همنشین زندان بود.

سلطنت اعظمی در تاریخ دهم تیر ۱۳۰۸ خورشیدی در خرم آباد لرستان زاده شد. در سال ۱۳۱۲ چند سالی بیشتر نداشت که پدرش علیرضا خان اعظمی و تعدادی از خویشان او را دستگیر و همراه خانواده به مشهد و سپس کلات نادری تبعید کردند. او از همان کودکی، با زندان آشنا می شود. در مشهد پدرش را اعدام کردند. ویدا حاجبی در کتاب داد و بی داد از زبان مادرم نوشته است: " در مشهد يك روزي ديدم همه دارند شيون و زاري مي كنند. از يكي از زنها پرسيدم دده چرا همه گريه مي كنند گفت پدرت رو كشتن. من هم شروع كردم به گريه كردن اما نمي‌فهميدم کشتن يعني چه. پدرم و شوهر عمه‌ام و چند تن ديگر از کسان‌مان را اعدام کرده‌ بودند و در روزنامه هم نوشته‌ بودند. يکدفعه همة خواب‌ و خيال‌هايم برباد رفته بود. مني که قرار بود درس بخوانم و بعد بفرستندم به خارج يکدفعه تنها مانده بودم. پدرم را کشته بودند و مادرم هم نبود. پدرم در مناسبات ايلياتي بزرگ شده بود و بيست و سه سال بيشتر نداشت، ولي آدم بسيار فهميده‌اي بود. در آن زمان که تحصيل کردن زنان مسئله بود، پدرم به فکر تحصيل کردن من در خارج بود. چهرة جوان و چشم‌هاي مهربانش هميشه يادم هست. در وصيتنامه‌اش ...سفارش کرده بود که همة بچه‌ها درس بخوانند و تحصيل کنند."



چند سالی هم پس از مرگ پدر، زندگی سختی را در تبعید گذراند. پس از خروج رضا شاه از ایران به همراه عمویش مرتضی اعظمی به لرستان بازگشت و در همان سنین پائین مسئولیت دو عموزاده اش هوشنگ که بعدها دکتر اعظمی شد و منیر -مادر جمشید سپهوند که در جمهوری اسلامی اعدام شد- به دوشش افتاد. او در سال ۱۳۲۳ ازدواج کرد و صاحب ده فرزند شد. 5 دختر و 5 پسر. مادرم که از همان کودکی، در دوره رضا شاه، زندانهای قصر و مشهد و کلات نادری را در ملاقات با پدر و عموهایش تجربه کرده بود، در دوران محمد رضا شاه و در جمهوری اسلامی نیز، بخشی از زندگی خود را برای دیدار خویشان و فرزندانش در سفر به زندانها سپری کرده است. برای هوشنگ اعظمی زندانهای بروجرد، خرم آباد، اصفهان و تهران را تجربه کرد. برای فرزندانش نیز سال های سال را در راه زندانهای اهواز، خرم آباد، بروجرد و تهران و در تهران، جمشیدیه، اوین، غزل حصار، قزل قلعه، قصر و کمیته مشترک گذراند. این زندانها را که نام می برم، هر کدام بخشی از زندگی و خاطره او را ساخته اند. منیره برادران شاید از این روست که در مطلبی او را "مادر زندانها" نامیده است.


مادرم در باره شرایط دشوار ملاقاتها و دستگیری ها به ویدا حاجبی گفته است: " بچه‌هايم را که با آن همه زحمت و عشق بزرگ کرده بودم، يکي يکي دستگير کردند. ...دوتا از دخترهايم، زيبا و فرشته و پسرم فريدون در دانشگاه اهواز درس مي‌خواندند. پسرم فريدون را اول از همه ….گرفته بودند و در زندان شهرباني اهواز زنداني بود. ماهي يکبار تنهايي با اتوبوس از خرم‌آباد مي‌‌رفتم اهواز براي ملاقات. ...يک دفعه که رفته بودم ملاقات، گفتند فريدون نيست.. ..برگشتم خرم‌‌آباد. هنوز خستگي راه از تنم در نرفته، شنيدم هوشنگ در کوه‌ها مخفي شده... هوشنگ را خودم بزرگ کرده بودم، بچه‌ام بود. ... بعد از يک ماه و خرده‌اي فريده همسر هوشنگ را هم ..، دستگيرکردند. وامانده بودم با دوتا بچة کوچک او چه کنم؟ دلم به اين خوش بود که دختر بزرگترم فريده را که حامله است، نخواهند گرفت. ولي چند روز نگذشته او را هم گرفتند... دلم آتش گرفت وقتي ديدم پسر سه ساله‌اش روزبه را هم با خودش برد. بعد از يک روز ساواک روزبه را برگرداند خانه. بچه يک‌بند گريه مي‌کرد و بهانة مادرش را مي‌گرفت. دخترکوچکترم فرشته را هم در اهواز گرفتند و پسر بزرگترم محمد را در يزد. آن دو را برده بودند به کميتة مشترک -ضد خرابکاری- در تهران. دختر ديگرم زيبا و همسرش توکل-اسدیان- را هم که از ماه عسل به دزفول برگشته بودند، با هم گرفتند و بعد از مدتي آوردند به زندان بروجرد. جايي که تبديل شده بود به شکنجه‌گاه فرزندانم، درست همان جايي بود که سيزده نفر از خويشاوندانم، از جمله معين‌السطنه، حاکم لرستان، عموهايم و پدر همسرم، شيرمحمدخان را دار زده بودند. مي‌ديدم تمامي آن چه به سرمان آمده بود، اينبار دارد براي بچه‌هايم تکرار مي‌شود. با چه نگراني‌ها و اميدهايي تک تکشان را بزرگ کرده بودم....آخرهاي سال ۵۳ بود که ... از کميته تلفن کردند که بروم بچة فريده را بگيرم. راه افتادم به طرف تهران،. .... وقتي نازي، دختر فريده را بغل گرفتم بغض گلويم را گرفت، بس که بچه لاغر و ضعيف بود. بدتر از همه، هيچ چيز هم نمي‌خورد. ..از روزبه و نازي ديگر نمي‌توانستم يک لحظه هم جدا ‌شوم. هر وقت مي‌رفتم به تهران براي ملاقات آنها را هم با خودم مي‌بردم. اما از ملاقات خبري نبود. از صبح می‌رفتيم پشت در زندان اوين تا عصر. ..بعد از مدتي، پسرم محمد از طريق خانواده‌ها براي ما پيغام فرستاد که مي‌توانيم برويم به ملاقاتش در زندان جمشيديه. بعد از يک سال و خرده‌اي بچه‌هايم را خرد خرد آوردند به بندهاي مختلف قصر. محمد پنجشنبه و يکشنبه ملاقات داشت، فريدون شنبه و چهارشنبه، سه دخترم شنبه و دوشنبه. ديگر ماندم تهران. چاره‌اي نداشتم. تقريباٌ هر روز با دوتا بچه پشت در اين زندان و آن زندان بودم. بيشتر وقت‌ها تنها بودم، با يک بچه بغلم و يک بچه به دستم و يک کيف سنگين رو شانه‌ام. ساعت هفت هشت صبح راه مي‌افتادم با اتوبوس خودم را مي‌‌رساندم به قصر. تشريفات کنترل و بازرسي و به صف ايستادن و غيره چند ساعت طول مي‌کشيد تا نوبت به ما برسد. توي سرما، توي گرما مجبور بوديم منتظر بمانيم. تازه چه ملاقاتي! "

برای اینکه شناخت را از او و شرایط اش تکمیل کنم باز از گفته های خودش با ویدا حاجبی نقل می کنم:

"انقلاب شد و دانه دانه همه بچه‌ها برگشتند به خانه. ديگر خيالم راحت شد. اما هنوز آب خوش از گلويم پايين نرفته بود که دوباره آوارة درب زندان‌ها شدم. همان محل‌هاي آشنايي که در زمان رضا شاه خويشانم را به دار آويختند، محل شکنجة فرزندانم در دورة محمد رضا شاه شد، با انقلاب هنوز مزة شادي به کامم ننشسته بود که بازهم درست در همان محل بچه‌هايم را به بند کشيدند. اما اين بار چهار فرزندي را که به علت سن و سال پايين در دورة شاه از بند جسته بودند، روانة زندان کردند تا هيچ کس در خانواده‌ام از زندان و شکنجه بي‌نصيب نماند. اينبار هم من ماندم و همان زندان‌ها با همان در و ديوارها، با اين تفاوت که نگهبان‌ها و بازجوها را به جاي سرکار و آقا و دکتر، برادر و حاج آقا خطاب مي‌کردند.

اما هرگز باورم نمي‌شد که پسرم فريدون را هم دوباره به زندان بيندازند. با اين که خودم هراسان و نگران سرنوشت او بودم، اما نامه‌اي برايش نوشتم که با اين شعر شروع مي‌شد: پسرم مشکلي نيست که آسان نشود / مرد بايد که هراسان نشود. روزي که دختر‌هايم ازم پرسيدند، «دلت مي‌خواهد ندامت کند و آزاد شود يا اعدام؟» اگر چه همة اميدم اين بود که ورق برگردد و پسرم سالم به خانه بازگردد، اما گفتم، سرشکستگي ميان مردم را براي هيچ کس آرزو نمي‌کنم، تا چه رسد براي فرزند و جگرپاره‌ام. فريدون را هم در سال 61 اعدام کردند. ياد مردانگي و مهرباني‌هايش که مي‌افتم، اشک‌هايم سرازير مي‌شود.‬‬"

ما در خانواده متوسطی پرورش یافتیم. پدر و مادرم هر چند تحصیلات چندانی نداشتند، اما در جریان زندگی آنچنان پرورش یافته بودند که رفتار و سطح برخورد آنها بسیار فراتر از تحصیلات شان بود. افزون بر این، خمیرمایه انسانی قدرتمندی داشتند. این خصایل انسانی در مادرم با مهربانی و لطافت زنانه درهم آمیخته شده بود و بر زمینه موقعیت نسبتا بالای خانوادگی اش، از او انسانی بسیار مهربان، بلند طبع و فهمیده ساخته بود. شرایط و فرهنگ ایلیاتی او را به زنی جسور و دریا دل تبدیل نموده بود. افزون براین ها، افتادگی و کم گوئی و نداشتن روحیه خود نمائی در او برجسته بود. مهمترین اتفاقات و سخت ترین شرایطی را که از سر گذرانده بود، چنان ساده و عادی تعریف می کرد که در نظر اول بسیار پیش پا افتاده جلوه می کرد. مجموعه خصوصیت او و رفتارهایش به شکلی بود که با بیان چند خاطره نمی توان شخصیت او را ترسیم کرد. برای او باید رمان نوشت تا زندکی او را شناخت. او آرام آرام اثرگذار می شد و به تدریج مهرش را در دلت می کاشت.

مجموعه رفتارهای پدر و مادرم به خصوص مادرم، منزل ما را به کانون گرم تجمع افراد فامیل تبدیل کرده بود. به بیان رضا معینی برادرزاده اش "خانه ‌او چون لبخندش هماره گشوده بود بر روی همه، هم خانه‌ی شادی‌ها بود و هم گریزگاه دل اسایی از غم و رنج. افسوس که رنج‌های آن سالیان به ناگاه چو طوفانی بر جانش نشست و در سال‌های پایانی عمر فراموشی خاموشش کرد." علاوه بر فرزندانش، هوشنگ و منیر نیز، هر چند از او زاده نشده بودند، مثل برادران و خواهران ما بودند. و به رغم اینکه پدرشان- مرتضی خان اعظمی- در همان شهر زندگی می کرد، اما این دو نیز پس از مرگ مادرشان در همان کودکی، با مادرم می زیستند. از آنجا که چندان تفاوت سنی نداشتند او را آباجی صدا می کردند. از زبان هوشنگ، مادرم آباجی عموم افراد فامیل شد، البته نسل نوه ها او را مامان سلی نامیدند و به تدریج آن را روی زبان ما فرزندان، عروس ها و دامادها نیز انداختند و همه او را در این اواخر مامان سلی می نامیدیم. جالب اینجاست رفتار مادرم با این مجموعه به شکلی بود که هر کدام از ما فکر می کردیم مامان سلی ما را در مرکز توجه خود دارد و بارها این بحث که چه کسی برای مامان سلی عزیزتر است باعث بحث و گفتگوی مان می شد. گاه مادرم نیز حضور داشت و نظرش را می خواستیم. او نیز با لبخند مهربانانه ای آرام حرف همیشگی خود را با لهجه لری تکرار می کرد: "همه تو عزیزید. هر گلی بو خوشه داره"

ما در دوران کودکی بروجرد زندگی میکردیم. در چند روستا، زمین داشتیم. اما در یکی از آنها-چگنی کش" پدرم خانه ای ساخته بود که مصالحی بهتر از منزل روستائیان داشت و در آن دوره مثل ساختمان های "شهری" بود. تابستانها و در تعطیلات لحظه شماری میکردیم به چگنی کش برویم. مدتی مادرم نیز پیش ما به دهات می آمد. ورود او به چگنی کش نعمتی بود برای روستائیان. هم "پزشک عمومی" روستا بود و هم نقش دکتر ماما را داشت. افزون بر این ها، دادرس و معلمشان نیز بود. معمولا هر بار که دهات می آمد، مقداری قرص و شربت و داروهای گیاهی همراه داشت و به مریض هایش می داد. البته او بیمارانش را بیشتر با مواد غذائی درمان می کرد. هر کس که مریض می شد و یا پس از زایمان، تا مدتی سهمیه مواد غذائی داشت. مادرم برای روستائیان جایگاه ویژه ای داشت. "سلطنت خانم" را خیلی دوست داشتند و ضمن فاصله – بدلیل خانزاده بودن- به او نزدیکی زیادی نشان می دادند و از انواع کمک های او بهره مند می شدند. به یاد دارم در مواردی به جانش قسم می خوردند.

رفتار مادرم با فرزندان روستائیان نیز جالب بود. در "چگنی کش" آنها، همبازی هایمان بودند. مادرم با ما و آنها رفتاری یگانه داشت. با همه ما یکسان برخورد می کرد. همیشه نوع رفتار دوستانم در روستا برایم پرسش انگیز بود. تا سالها متوجه آن نمی شدم. معمولا پیش از غذا زمانی که مشغول بازی بودیم به دلیل فعالیت زیاد زود گرسنه می شدیم. مادرم ما را برای گرفتن نان و یا خوردنی صدا می زد. می دیدم که دوستانم راحت نیستند و با فاصله از من، جلو می آمدند و سهم خود را میگرفتند. سهم همه ما چه برای پیش غذا و یا غذا مساوی بود. رفتار با فاصله آنها، برایم قابل درک نبود. بعدها متوجه شدم که دوستانم در روستا تحت تاثیر آموزش خانوادگی خود قرار داشته اند. مرا بچه خان می دانستند و "ممد خو" صدایم می کردند. آنها در خانواده خود آموخته بودند که با ما بچه خان ها نابرابرند. من هم تحت آموزش خانواده نگاه برابری به همبازی های روستائیمان داشتم. به رغم این که مادرم از تفاوت فرهنگی و انتقال آن به ما نگران می شد، اما هشدارهای او از زاویه برتری و امتیاز طبقاتی نبود. از اینرو هیچ حس خان و خانزادگی نداشتیم و آنها برعکس متاثر از آموزش خانوادگی خود رفتار متفاوتی داشتند. شاید امروز این خصوصیت طبیعی پنداشته شود و غیر از این ناپسند جلوه کند. اما در آن دوره چنین نبود. درست عکس این رفتار، عمومیت داشت. در دور و بر خود ما رفتارها با روستائیان با فاصله بود و مرز خان و رعیت رعایت می شد. حس نداشتن برتری به دیگران، به دلیل موقعیت خانوادگی، بذری بود که مادرم در دل فرزندانش کاشت.

خصوصیت دیگری از مادرم را توضیح میدهم و صحبت را تمام می کنم.

مادرم زنی آگاه بود و در تمام دوره های مختلفی که فرزندانش گرفتار زندان شدند هیچگاه فریب سیاست های رزیلانه حاکمان را نخورد. در زمان شاه ساواک پس از دستگیری مبارزان، سیاستش این بود که خود را از زیر ضرب افکار عمومی خارج کند و انگشت اتهام را متوجه خود مبارزان نماید. ساواک علت دستگیری افراد را اعتراف این یا آن فرد مبارز بیان می کرد. این تاکتیک تا حدودی در میان برخی خانواده ها اثرگذار می شد و بعضا به کدورت رابطه ها می انجامید. در رابطه با خانواده ما نیز تلاش زیادی کرد چنین کند. مادرم یکی از کسانی بود که نگذاشت این تاکتیک در محدوده فامیل اثر گذار شود. او که در میان خویشانمان سخنش اثرگذار بود و اعتبار و اتوریته ای داشت، می گفت گول ساواکی ها را مبادا بخورید. آنها می خواهند ما را به جان هم بیاندازند. حتی رو در روی ساواکی ها هم می ایستاد و زمانی که گفته بودند تقصیر فلانی است که کتاب جزوه به آنها داده است، گفته بود اصلا کتاب خواندن ایرادش چیست و شما چرا کتابخوانها را دستگیر می کنید. به جای اینکه دست از این کارها بردارید فرزندانمان را هم گناهکار می کنید! در زمان جمهوری اسلامی نیز به دنبال کشتاری که از نزدیکانمان شد همیشه به فامیل توجه می داد که مقصر خود حکومت است. مبادا دوستان و یاران فرزندانمان را در این ماجرا سهیم کنیم. خود او به گواه تمامی رفقایم، که از آن سرکوب ها جان بدر برده اند، یکی از افرادی بود که هیچگاه مهرش را به رفقای فرزندان و اقوام جانباخته اش، از دست نداد. اهمیت این رفتار سنجیده در این است که حکومت های استبدادی همیشه کوشیده اند قربانی ها را مقصر جنایات خود معرفی کنند. این تاکتیک تا همین چندین سال پیش هم کارائی داشت. زندانی را در زیر شکنجه وحشیانه وادار به بیان برخی مسائل می کردند و بعد افکار عمومی را علیه این اعترافات تحریک می نمودند. خوشبختانه امروز این تاکتیک کارائی خود را از دست داده و عموم مردم به جای زندانی شکنجه شده، زندانبان شکنجه گر را زیر سئوال می برند. مادرم اما از همان دوران شاه، هیچگاه از زیر ضرب بردن هدف اصلی منحرف نشد.

سلطنت اعظمی در صبح چهارشنبه ۱۴ مهر ماه پس از چندین سال بیماری، قلب مهربانش از تپش بازایستاد. پدرم نیز کمتر از سه ماه پیش درگذشت. بلافاصله ناصر رحیم خانی در همدردی با ما نوشت: "پدر که می رود آدم اگر کوچک هم باشد بزرگ می شود، مادر اما که می رود آدم بزرگ هم که باشد ، یتیم می شود."

لازم می دانم بگویم مراقبت و نگهداری پدر و مادرم را اساسا فرزندانش در ایران به عهده داشتند. من در اینجا برخلاف رویه جاری می خواهم از خواهران و برادرانم، به ویژه خواهر بزرگتر و بزرگ منشم، فریده اعظمی تشکر کنم. به واقع آنها فداکارانه و مسئولانه، محبت های پدر و مادرم را، یعنی سالها سختی و دربدری در برابر زندانها را، خستگی ناپذیر و با گشاده روئی پاسخ دادند.

هم در جریان مرگ پدرم و هم درگذشت مادرم، آشنایان و دوستانم زحمات زیادی کشیدند. جریانات و شخصیت های سیاسی محبت کرده به اشکال مختلف پیام همبستگی دادند، نشریاتی چون عصرنو و اخبار روز تمامی مطالب را در این زمینه بازتاب دادند. خانواده و دوستانمان بار سنگین برگزاری چندین مراسم در شهرهای مختلف ایران و تعدادی از عزیزانم مسئولیت برگزاری دو مراسم در پاریس را بدوش گرفتند. آگاهم که این زحمات را به حرمت مبارزه همه جانباختگان راه آزادی و خانواده آنان، بر خود هموار کرده اند. اما می خواهم تاکید کنم که مهر و محبت این یاران فراموشم نمی شود. از طرف خود و خانواده و خویشانم قدرشناس همگی، از جمله شما که در این بزرگداشت حضور دارید، هستم. سپاس، سپاس و هزاران سپاس. 

محمد اعظمی 

برگرفته از  عصرنو