مرض هزارویک چهره
«تو اماس نداری. دروغ میگویی. میدانی هرروز نفرینت میکنم که اماس بگیری و نتوانی بلند شوی؟»
وحشت، ناراحتی و اضطراب ملغمهای از احساساتیاند که با حرفهای او در درونم بههم میپیچند.
چهره زن میانسالی که روبهروی من نشسته، با دختربچه مدرسهای سالهای دور فرق زیادی ندارد جز لایههایی از آرایش و رنگ.
«بس کن!» فریاد او بر سر فرزند چهارسالهاش من را هم میترساند و حسرت مادرنبودن را بار دیگر در این ساعتی که با هم به پارک آمدهایم بیدار میکند.
بلند میشود و لنگان بهسوی پسربچه ترسیده میرود و او را تهدید میکند. همه حرفهایش برای من آشنا و دردآورند؛ علائم مشابه، دردهای شبیه، عوارض داروها و مشکلات بیماری، اما او نمیتواند راه برود. یاد روزهای تلخ سِربودن پاهایم میافتم. آخرینبار همین یک ماه پیش بود که احساسشان نکردم. چه لحظههای تلخی بودند؛ تنهایی و بیماری.
همسرش با او درگیر است و در کشمکش بیماری همراهی نمیکند. با خودم فکر میکنم شاید همسرش بیماری را بهانه کرده است. «لطفا دیگر ننویس! شوهرم وقتی نوشتههایت را میخواند و میبیند سالم هستی و مشکل ظاهری نداری با من درگیر میشود و میگوید من دروغ میگویم». دیگر حرفهایش را نمیشنوم. اختلافهای چندینلایهای یک خانواده من را در گذشته فرو میبرد.
«تو اماس نداری. داری تخیل میکنی. زندگی خودت را با این بیماری ساختی. میخواستی متفاوت باشی و توجه دیگران را جلب کنی». بهتر از او و هرکسی میدانم این بیماری چرا و کی در من ایجاد شد، اما دلم میخواهد به همین صراحت هم بدانم که کی از من جدا میشود.
چهره تکیده و جدی این مرد شباهتی به انتظارم از او ندارد. فکر میکردم با مردی مهربانتر مواجه خواهم شد. از پشت نقاب صدای تلفنی و واژگان اینترنتی تصویر او واقعی نبود. درباره حملههای سهگانهاش حرف میزند. با دستان و چشمانش هم مشکل دارد. به سمت میز خودش را بهزور جلو میکشد.
چرخ ویلچر همراهیاش نمیکند. «باید فراموش کنی و زندگی جدیدی برای خودت بسازی». من را نصیحت میکند تا از این روزهای پژمرده پاییزی دور شوم و به زندگی عادی برگردم. از او خجالت میکشم. همه اعضای بدنش درگیرند و با امید، جدیت و شادی میخواهد به من کمک کند. علائم بیماری بیش از حد در او دیده میشود.
«لطفا دیگر ننویس! وقتی نوشتههایت را میخوانم، ذهنم بههم میریزد. در ظاهر شادی و سالم و در نوشتههایت به ویرانشدهای تبدیل میشوی و بیمار. با دو آدم متفاوت مواجه میشوم». «من بیمارم؟» جرعهای چای داغ سر میکشم.
گلویم لحظهای سوزش شیرینی را تجربه میکند. عفونت خون به گلو رسیده است و بعد از سالها سرما خوردهام. از گیجی آنتیبیوتیک خستهام.
زمان و تمرکزم را به هیچ قیمتی نمیخواهم از دست بدهم. شاید فردا تار هم نبینم، چه برسد به راه رفتن. اماس، هزار چهره در لحظه دارد؛ از پای ناتوان زن تا قدمزدنهای پاییزیام، از ویلچرسواری پرهیاهوی مرد تا سلامت ظاهریام با چشمهایی تار، اما این درد بیش از ٢٠ نوع دارد که در چهار دسته خلاصه میشود؛ خوشخیم، عودکننده و فروکشیابنده، پیشرونده ثانویه و پیشرونده اولیه.
روزنامه شرق