به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۹۵

گفت‌وگوي پاريس‌ريويو با بريل بينبريج

داستان‌نويسي را به سبك چارلز ديكنز شروع كردم 

سميه مهرگان
بريل بينبريج يكي از محبوب‌ترين رمان‌نويسان بريتانيا است. دوبار برنده جايزه معتبر كاستا (ويتبرد) براي بهترين رمان سال بريتانيا شده: رمان‌هاي «وقت هرز» (ترجمه فارسي از: آزاده فاني) و «هر كسي به فكر خودش» (ترجمه فارسي از: سلما رضوان‌جو، نشر شورآفرين) و نامش بارها در فهرست نامزدهاي نهايي جايزه بوكر قرار داشته كه در آخرين و پنجمين بار براي رمان «استاد جورجي» نامزد اين جايزه شده بود. كتابي كه شانزدهمين رمان او است. وقتي اين كتاب محبوب برنده جايزه بوكر نشد، فرياد دادخواهي از نهادها و محافل ادبي برخاست. رمان‌هاي اول بينبريج عمدتا بر اساس زندگي يا شرح‌حال خانواده خود او و در شهر زادگاهش ليورپول اتفاق مي‌افتادند از جمله رمان‌هاي «خياط زنانه»، «به قول كوييني»، و «روز گردش كارخانه بطري‌سازي.» پس از آن در ميانه دهه ٥٠سالگي‌اش، سيروسلوك خلاقانه متفاوتي را آغاز كرد و به كنكاش ذهني برخي رويدادهاي بزرگ تاريخي كه در ذهن همگان جاودانه مانده‌اند، روي آورد. مثلا «پسران تولد» قصه كاپيتان رابرت فالكون و سفر مرگبارش را به قطب در سال ١٩١٢ شرح مي‌دهد، در حالي كه در كتاب «هركسي به فكر خودش» كه در سال ١٩٩٦ نوشته شده بود به بازگويي داستان غرق‌شدن كشتي تايتانيك، يك ماه بعد از اين رويداد و از زبان بازمانده جوان حادثه، مورگان مي‌پردازد. اين دو رويداد كه هر كدام نماينده پايان دوره‌اي خاص هستند، دوره‌اي تاريخي در فرانسه و دوره ادواري در بريتانيا و در عين حال پيشگويان رويدادهاي دردناك‌تري نيز هستند، جنگ جهاني اول و انقلاب بلشويكي و ظهور نازيسم. با اين دو رمان، بينبريج از عرض اقيانوس اطلس گذشت و به امريكا رسيد.
يك بار گفته بوديد كه استعداد شما را ناشرتان مرحوم كالين هيكرافت، صاحب و مدير شركت جرالد دوكورث كشف كرده و نقش مهمي در نويسنده‌شدن شما داشته. جريان ديدار شما چه بود؟

نخستين رمانم را با نام «تعطيلات با كلاود» كه نوشتم آن را براي آنچه آن روزها شركت نيوآترز نام داشت، فرستادم. اين يكي از شعبه‌هاي ناشران هاچينسون بود و آنها كار من را قبول كردند. اما اين انتشارات فقط كار اول نويسنده‌ها را مي‌پذيرفت بنابراين وقتي سال بعد رمان ديگري نوشتم «تكه ديگري از جنگل» من را به شركت بزرگ‌تري فرستادند كه در واقع خود انتشارات هاچينسون بود. فكر مي‌كردم با همين دو رمان همه مي‌فهمند كه من نويسنده‌ام. اما كسي توجهي به من نداشت و من هم از نوشتن دست كشيدم. حدود سه سالي پكر بودم. بعد يك روز كه پسرم داشت با يكي از دوستانش بازي مي‌كرد، مادر آن بچه با ما تماس گرفت تا سراغ پسرش را بگيرد. همين طور كه با هم حرف مي‌زديم، گفت كه صداي تو را مي‌شناسم. اسم شما چيست. من هم اسم بعد از ازدواجم را كه بريل ديويس بود گفتم و او پرسيد نام قبلي شما چيست؟ وقتي گفتم بينبريج، گفت كه هر دو كتاب من را خوانده است و كتاب‌هاي خيلي افتضاحي بوده‌اند و پرسيد كه اثر ديگري هم دارم يا نه. اين خانم آنا هيكرافت بود، همسر كالين هيكرافت كه بعدها در انتشارات دوكورث به مدت شش سال ويراستار كارهاي من بود. بدون آنا  فكر نمي‌كنم اصلا كالين من را جدي مي‌گرفت، چون او ناشري كاملا دانشگاهي بود و علاقه‌اي به رمان نداشت. اينها برمي‌گردد به سال ١٩٧١. بعدها خود آنا هم مشغول نوشتن شد و با نام آليس توماس آليس رمان مي‌نوشت. آنا و كالين در محل يك كارگاه قديمي پيانو‌سازي كار مي‌كردند و حتي من را  هم به كار گرفته بودند تا خودم كتاب‌هايم را بسته‌بندي كنم. انتشارات دوكورث آنچنان پول زيادي نداشت، چون كالين اصلا به دنبال پول درآوردن نبود. در نتيجه من هم هيچ پولي درنياوردم، درواقع اصلا نمي‌دانستم كه مي‌شود از كتاب پولي درآورد. اما هيكرافت‌ها با خيلي از كله‌گنده‌هاي دنياي ادبيات آشنا بودند و خيلي از اين آدم‌ها در ‌ميهماني‌هاي‌شان حضور داشتند. حضور در انتشارات دوكورث به معناي آشنا شدن با تمام اين آدم‌هاي جالب بود و البته من هم حافظه خيلي خوبي داشتم، چون قبلا تئاتر كار كرده بودم و اين‌طوري بود كه نام و مشخصات همه اين آدم‌ها يادم مي‌ماند. از اين جهت بخت با من يار بود چون شركت دوكورث اصلا بخش روابط عمومي نداشت و حتي مطرح‌كردن اين ايده هم آنها را به خنده مي‌انداخت. تبليغ و روابط عمومي به عهده خود آدم بود. كالين رمان‌نويس خوبي هم بود و چون دانشگاهي بود، به‌شدت درباره وضوح و ظرافت كار سختگير بود. او نويسنده‌ها را تعليم مي‌داد و آنا هميشه مي‌گفت كه بچسب به قصه زندگي خودت و تمام چيزهايي كه مي‌شناسي و البته در آن دوره من هم فقط به همين‌ها علاقه داشتم، فقط كافي بود پيرنگي سر هم شود. بعد، حدود شش سال پيش كالين فوت كرد و به طرز دردناكي درگذشت، او باعث رهايي من هم شد، به من امكان داد تا اعتمادبه‌نفسي به دست بياورم تا تحقيق كنم و درباره تاريخ يا موضوعاتي كه كالين خيلي بيشتر از من با آنها آشنايي داشت، بنويسم. وقتي هنوز زنده بود من هرگز جرات چنين كاري را نداشتم، چون خيلي آگاه و زيرك بود. حواسم بود كه بايد به سراغ موضوعات تازه‌اي بروم، چون هرچه درباره زندگي خودم مي‌دانستم تمام شده بود. بنابراين به سراغ نوشتن رمان بر اساس حقايق تاريخي رفتم.

چرا زودتر از اينها از دوكورث بيرون نيامديد يا به قول خودتان رها نشديد؟
اصلا به ذهنم نرسيده بود كه كالين و آنا را ترك كنم، با من خوب رفتار مي‌كردند و راضي بودم. مثلا وقتي ناشران امريكايي به خاطر درخواست دستمزد بالا از سوي نويسنده‌هاي انگليسي، دست از چاپ كتاب‌هاي انگليسي كشيده بودند، تمام كتاب‌هاي من از طريق دوكورث در امريكا چاپ مي‌شد. نامزد جايزه بوكر شدم و برنده جايزه ويتبرد (كاستا) براي بهترين رمان انگلستان شدم. در شب اعلام جوايز بوكر، ميزي كه من و دوستانم دورش جمع بوديم شاد‌ترين ميز بود، چون اصلا انتظار برنده‌شدن نداشتيم. قرار بود چند جلد اضافه از كتاب آماده داشته باشيم كه در صورت برنده‌شدن همراه‌مان باشد، اما كالين حتي زحمت اين كار را هم به خودش نداده بود. بنابراين در حالي كه ديگران نفس در سينه حبس كرده بودند و منتظر اعلام نتايج بودند، ما داشتيم از مراسم لذت مي‌برديم. فقط يك لحظه بود كه گرفتار هيجان شدم. همان لحظه‌اي كه دوربين‌ها آماده و منتظر بودند و مجري داشت نام برنده را اعلام مي‌كرد و دوربين‌ها همه باهم به سمت برنده مي‌چرخيدند. در آن لحظه دوربين نزديك ميز ما روي ما زوم كرده بود و همه ما سرجاي‌مان خشك شده بوديم و بعد همه دوربين‌ها به سمت شيموس هيني كه جايزه را برد، چرخيدند. ماجرا مربوط به دو سال پيش است. بايد اعتراف كنم يك گوشه‌اي مشغول نقشه‌كشيدن براي اين بودم كه با پول جايزه چه كار كنم و هركدام از بچه‌ها چقدر خواهند گرفت.
شما به محافل ادبي هيكرافت‌ها اشاره كرديد. چطور ‌ميهماني‌هايي بودند؟ چه كساني آنجا حضور داشتند؟
خيلي خوب و شاد بود. فيلسوف‌ها، نويسنده‌ها، سياستمدارها، استادان دانشگاه و... خلاصه همه بودند.
بگذاريد برگرديم به اول ماجرا. شما در سال ١٩٣٤ به دنيا آمديد و در ليورپول بزرگ شديد. دوره‌اي پيش از دهه چهل و پنجاه ميلادي، پيش از اينكه بيتل‌ها باعث شهرت اين شهر بشوند.
همسر من، آستين ديويس معلم جان لنون در ليورپول بود، در مدرسه هنر. درواقع شبي كه از هم جدا شديم شوهرم در خانه ما ‌ميهماني‌اي برگزار كرده بود كه بيتل‌ها و جان لنون و استوارت ساتكليف كه مرده (١٩٦٢) و خيلي‌هاي ديگري كه نام‌شان يادم نيست در آن حضور داشتند. ‌ميهماني‌اش سه روز و سه شب ادامه داشت. من با بچه‌ها به خانه يكي از دوستانم در همان خيابان رفتم و بعد هم دوستانه از هم جدا شديم. بعد از آن ديگر هرگز بيتل‌ها را نديدم.
در كتاب‌هاي اول شما فضاي اجتماعي‌اي كه تصوير مي‌شود مربوط به طبقات متوسط رو به پايين جامعه است، در حالي كه خانواده خود شما خيلي هم متمول بود. اين تفاوت‌ها را چطور تفسير مي‌كنيد؟
اين چيزي است كه جامعه بريتانيايي دركش نمي‌كند، منظورم اين است كه آنچه در آن دوران طبقه متوسط در نظر گرفته مي‌شد، امروزه لزوما به چشم طبقه متوسط ديده نمي‌شود. براي مثال در «يك ماجراجويي بسيار بزرگ» دختر ماجرا مي‌خواهد حمام كند و سر اين موضوع كلي غرغر مي‌كند. يكي، دو تا از منتقدان نوشته بودند كه قصه پايه و اساس ضعيفي دارد، درحالي كه درك نمي‌كردند كه در آن زمان هيچ سيستم گرمايش مركزي وجود نداشت و اگر پيش از گرم‌كردن كل خانه حمام مي‌كرديد قطعا ذات‌الريه مي‌گرفتيد. مساله اين نيست كه مردم آن دوران آدم‌هاي كثيفي بودند، بلكه در دنياي متفاوتي زندگي مي‌كردند. در ليورپول خيلي از خانه‌هاي طبقه متوسط دستشويي‌هايي در حياط داشتند. مثلا عمه‌هاي من دستشويي خانه‌شان در حياط بود، در حالي كه آدم‌هاي باسوادي بودند و در كتابخانه محلي عضو بودند.
خانواده خودتان چطور بودند؟
پدرم آدم بسيار باهوشي بود، خواننده و نويسنده خوبي هم بود، اگرچه در سن ده سالگي مدرسه را رها كرده بود. در صنعت حمل‌ونقل و املاك يكي از پيشتازان موفق بود. بعد با سقوط طلا و ركود اقتصادي همه‌چيز را از دست داد. تا مدتي مقاومت كرد، اما بالاخره ورشكسته شد. مادرم از طبقه اجتماعي متفاوتي بود، در بلژيك مدرسه عالي رفته بود و پدرش مدير يك شركت رنگ‌سازي بود و در واقع پدربزرگم بيشتر در قالب طبقه متوسط قرار مي‌گرفت تا پدر من كه مردي خودساخته از طبقه كارگر بود. اما در آن دوران طبقه كارگر متفاوت بود. آنها آدم‌هاي مغروري بودند، كتاب مي‌خواندند، زندگي مرتبي داشتند و مثلا هرگز شيشه سس را همان‌طوري سر ميز نمي‌آوردند، درحالي كه ما اين كار را مي‌كرديم. بنابراين خانواده من تركيب عجيب و غريبي بود. وقتي پدر من ورشكسته شد، پدربزرگ مادري‌ام براي ما خانه‌اي به مبلغ ششصد پوند در فورمبي خريد كه چند مايلي از ساحل ليورپول پايين‌تر بود. من شش ماهه بودم و برادرم چند سالي از من بزرگ‌تر بود و ما در همان خانه بزرگ شديم. والدين من مي‌خواستند كه ما از طريق تحصيلات در دنيا پيشرفت كنيم. من را به مدرسه خصوصي بسيار خوبي مي‌فرستادند كه در آن درس آداب معاشرت و پيانو و رقص هم آموزش داده مي‌شد و برادرم هم درس‌هاي لاتين را ياد مي‌گرفت. خدا مي‌داند پدرم چطور هزينه آن را مي‌پرداخت، آن هم در آن وضعيت ورشكستگي‌اش. در آن زمان درست صحبت‌كردن خيلي اهميت داشت. اما امروزه در همين شهر كمدن جوان‌هاي زيبايي را مي‌بيني كه موها و پوست خوبي دارند و به آخرين مدل لباس پوشيده‌اند، ولي وقتي دهان باز مي‌كنند و حرف مي‌زنند افتضاح است. مادرم وقتي از خانه بيرون مي‌رفت آنقدر موقر بود كه او را دوشس صدا مي‌زدند، اما در خانه كفش روفرشي كهنه‌اي مي‌پوشيد، در حالي كه پدرم كت و كلاه قديمي دوران جنگ مي‌پوشيد و من و برادرم در خانه لباس كهنه مي‌پوشيديم، چون بايد لباس‌هاي خوب‌مان را نگه مي‌داشتيم.
بر اساس كتاب‌هاي اوليه شما اين‌طور برداشت مي‌شود كه فضاي خانوادگي‌تان اصلا شاد نبوده. درست است؟
واي خداي من، بله. فاجعه بود. مادرم وقتي با پدرم ازدواج كرده بود كه او تاجر موفقي بود و مي‌توانستند خانه‌اي بزرگ و خدمتكاري در خانه داشته باشند. بعد از يك سال همه اينها از دست رفته بود و مادرم احساس مي‌كرد سرش كلاه رفته. پدرم خيلي زياد عصباني مي‌شد، البته هرگز دست روي كسي بلند نمي‌كرد، اما زبان خيلي تندي داشت. شيزوفرنيايي بود، در حالت عادي آدمي معمولي و دوست‌داشتني بود، ولي وقتي عصباني مي‌شد به هيولايي تبديل مي‌شد. وقتي از مدرسه مي‌آمدم نخستين كاري كه بايد مي‌كردم اين بود كه راديو را روشن كنم تا همسايه‌ها سروصداها را نشنوند. حمله‌هاي عصبانيتش دو سه روزي طول مي‌كشيدند و بعد دو سه ماه در خودش فرو مي‌رفت و طي اين مدت من هر شنبه بايد از او پول مي‌خواستم تا بتوانم غذا بخرم. غذايش را در كاسه‌اي پشت در اتاقش مي‌گذاشتيم. مثل يك حيوان. خيلي عجيب و غريب بود. خانه‌مان كوچك و نيمه‌ويلايي بود، باغچه بزرگي پشت خانه و يك باغچه كوچك جلوي خانه داشتيم. دو اتاق خواب بزرگ و دو انباري كوچك داشت كه به من و برادرم تعلق داشتند. اما براي اينكه پدر و مادرم را از هم جدا نگه داريم برادرم در يك اتاق با پدرم مي‌خوابيد و من در اتاق ديگر در كنار مادرم. دليل ديگرش هم اين بود كه دو انباري كوچك رطوبت داشتند و در واقع علتش اين بود كه مردم حرفي نزنند. بعدها كم‌كم همه‌چيز بهتر شد و من يك روز وقتي از مدرسه برگشتم ديدم كه مادر كنار پدرم نشسته... اين نشانه خوبي بود، روز بعد از آن با هم به ليورپول رفتند تا تفريح كنند و مادرم يك تكه ‌جواهر هديه گرفت.
و تو بچه حساسي بودي، همه اينها را تحمل مي‌كردي؟
همه اينها را تحمل مي‌كردم. براي همين هم به محض اينكه توانستم خانه را ترك كردم. اول، كاري كردم كه از مدرسه اخراج شوم. مادرم يك شعر مبتذل را در جيبم پيدا كرده بود و مستقيما به مدير مدرسه گفت. او نمي‌خواست من اخراج بشوم، اما احساس مي‌كرد كه در خطر قرار دارم و دچار انحراف شده‌ام و آدم‌هاي تحصيلكرده بهتر مي‌دانند كه چطور بايد با اين قضيه روبه‌رو شوند. اما به جاي اين حرف‌ها در مدرسه جلسه‌اي گذاشتند و نتيجه گرفتند كه من عنصر خرابي هستم و بايد اخراج شوم. نكته خنده‌دار اينجا بود كه آن شعر را من ننوشته بودم. اين شعري بود كه ده‌ها سال بود بين بچه‌مدرسه‌اي‌ها دست به دست مي‌شد و امروز اگر بود شايد برايش مدالي يا بورس تحصيلي‌اي به من مي‌دادند.
نقش ادبيات در دوران جواني شما چطور بود؟ وقتي در خانه بوديد زياد مطالعه مي‌كرديد؟ اصلا فكرش را مي‌كرديد كه نويسنده بشويد؟
بله. وقتي هشت ساله بودم مي‌دانستم كه مي‌خواهم نويسنده بشوم و وقتي يازده ساله بودم هم كتابي نوشتم كه انتشارات دوكورث با نقاشي‌هاي اصلي خود من منتشرش كرد. اسمش «لوكري كثيف» بود.
درباره چه بود؟
تركيبي بود از رمان‌هاي «جزيره گنج» و «اوليور توييست.» تقديم نامه اول كتاب به كساني بود كه گرفتار جنگ مواد بودند، گرچه آن موقع اصلا نمي‌دانستم چه بود. من به سبك «ديكنزي» داستان را در لندن شروع كرده بودم و آخر داستان به چيزي مثل «جزيره گنج» رسيدم و بيشتر شخصيت‌ها تا پايان داستان مي‌مردند. اگر چيزي هم بود تحت‌تاثير چارلز ديكنز بود. اما درباره كتاب‌ها، مادرم عضو كتابخانه محلي بود و گاهي كتابي امانت مي‌گرفت. اكثرشان داستان‌هاي معمايي بودند و برخي هم‌‌ اي.جي. كرونين بودند. در اتاق جلويي قفسه كتابخانه‌اي داشتيم، اما كليد قفسه گم شده بود و مادرم هم فكر مي‌كرد كتاب‌ها چيزهاي اضافه‌اي هستند.
پس چه كسي شما را به خواندن تشويق كرد؟
والدينم و معلم انگليسي‌ام. خيلي چارلز ديكنز مي‌خواندم و مثلا «پسران و عشاق» اثر دي.اچ.لارنس، «استالكي و همكاران» اثر روديارد كيپلينگ، «راسته كنسروسازي» اثر جان اشتاين‌بك. از ويرجينيا وولف هم خوشم نمي‌آمد.
كدام كتاب‌ها قطعا روي شما تاثيرگذار بودند؟
من «پسران و عشاق» را خيلي دوست داشتم. با پس‌زمينه زندگي آقاي مورل همذات‌پنداري مي‌كردم، گرچه پدرم هرگز معدنچي نبود. دنتون ولچ (نويسنده و نقاش انگليسي: ١٩١٥-١٩٤٨) و جان اشتاين‌بك هم برايم اهميت داشتند.
تا پيش از اخراج ‌شدن از مدرسه دانش‌آموز خوبي بوديد؟
نه، اگرچه ادبياتم خوب بود. بيرون از مدرسه براي هنرهاي دراماتيك سه مدال گرفته بودم. البته مدال‌ها را واقعا نگرفتم، چون دوران جنگ بود و مدال نمي‌ساختند و از فلز آنها براي مهمات استفاده مي‌كردند. بعد‌ها، بعد از اينكه از مدرسه اخراج شدم مادرم نامه‌اي به آكادمي سلطنتي هنرهاي دراماتيك نوشت و آنها گفتند كه براي اينكه دانشجوي‌شان شوم بايد در اتاق‌هاي اجاره‌اي اقامت كنم، اما آن موقع من خيلي بچه بودم. بنابراين مادرم من را به مدرسه باله فرستاد، اما متاسفانه من در باله هيچ استعدادي نداشتم. در ميان‌ترم وقتي والدينم براي ديدنم مي‌آمدند پدرم به خاطر اينكه مثلا دكمه لباسش كنده شده بود يا هرچه، به‌شدت عصباني مي‌شد و من با احساس خيلي بدي تنها مي‌ماندم. بنابراين تصميم گرفتم كه به خانه برگردم تا از مادرم مواظبت كنم.
درنهايت به بازيگري رسيديد، چطور اين اتفاق افتاد؟
پدر من در سالن تئاتر ليورپول آشناهايي داشت و من را به عنوان دستيار منشي صحنه وارد كار كرد. يك روز يك نفر از كار بازي كنار كشيد و من جايش را گرفتم. نمايش درباره يك بچه كوچك بود كه نابغه رياضي به حساب مي‌آمد، اما پسري كه قرار بود نقش را بازي كند زيادي كوچك بود و نمي‌توانست از پس كار بربيايد. بنابراين من را به آرايشگاه بردند و موهايم را كوتاه كردند. استقبال خوبي از كارم شد و بعد از آن من را براي ايفاي نقش استفاده مي‌كردند.
نظرتان درباره زندگي به عنوان بازيگر چه بود؟
عجيب بود، ولي دوستش داشتم.
كي از خانه فرار كرديد؟
وقتي ١٥ ساله بودم از خانه فرار كردم و در ليورپول اتاقي كرايه كردم، اما پدرم دنبالم آمد و من را به خانه برد. وقتي ١٧ ساله شدم با قطار شب به لندن رفتم. والدينم نگران رفتنم بودند و ممكن بود جلويم را بگيرند، اما اين كار را نكردند و من هم خيلي بي‌رحمانه به آنها بي‌توجهي كردم. پدرم هفته‌اي دو پوند و پنجاه پنس برايم مي‌فرستاد كه كافي بود و به علاوه آشناهايي هم داشتم. بعد از مدتي جرالد كراش كه مدير تئاتر ليورپول بود به داندي رپ نقل‌مكان كرد و من هم با او رفتم. اما آنها خيلي نمايش‌هاي خارجي اجرا مي‌كردند كه هيچ‌كس نمي‌فهميدشان و بنابراين اخراج شد. او به جوآن وايت، ستاره نمايش و من گفت كه برويد و اعتراض كنيد و بگوييد اگر او برود ما هم از اينجا مي‌رويم. ما هم همين كار را كرديم و آنها هم گفتند شرتان كم. به اين ترتيب هر سه نفر ما در كلبه كوچكي زير پلي در كنار رودخانه تاي بدبخت و بيچاره مانديم. چيزي نمي‌توانستيم بگوييم چون كه با قيافه حق به جانب و به شغل شما نياز نداريم از آنجا بيرون آمده بوديم. هوا آنقدر سرد بود كه با كت و پالتو مي‌خوابيديم و با نان و كاكائو روزگار مي‌گذرانديم و منتظر اتحاديه بازيگران بوديم كه حق ما را بگيرند. اما در تمام اين مدت مي‌خنديديم و شاد بوديم اگرچه من كمي پكر بودم، چون قرار بود نقش اول نمايش بعدي من باشم. در نهايت كمي پول از جايي به دست‌مان رسيد تا به ليورپول برگرديم. چون چمدان نداشتم، با ١٥ كيسه از وسايلم به خانه برگشتم. مادرم خيلي عصباني بود، چون آبروي خانواده را برده بودم، اما در دوران بعد از جنگ، جو اميدواري برقرار بود كه همه فكر مي‌كردند همه‌چيز ختم به خير مي‌شود.
همان موقع بود كه با آستين ديويس ازدواج كرديد؟
بله. او را قبلا در تئاتر ليورپول ديده بودم، نقاش صحنه بود و سال‌ها بود كه عاشقش بودم. در سال ١٩٥٤ ازدواج كرديم من تئاتر را رها كردم و بعد بچه‌دار شديم. وقتي آستين ما را ترك كرد بچه اولم ١٨ ماهه بود و بچه دومم شش هفته داشت. او the Outsider اثر كالين ويلسون (نويسنده پركار بريتانيايي) را خوانده بود و مي‌گفت كه هنرمند بايد آزاد باشد. اين اتفاق در سال ١٩٥٩ افتاد. اما از نظر مالي وضعش خوب بود و از اين نظر ما را تامين مي‌كرد. وقتي پسرم آرون پنج يا شش‌ساله بود در مدرسه آزارش دادند. ما فكر مي‌كرديم مدرسه‌هاي لندن بهتر باشند براي همين به اينجا آمديم. درنهايت آستين خانه‌اي در اينجا براي‌مان خريد. دوراني بود كه خانه‌هاي اين منطقه خيلي ارزان بودند و شوراي شهر هزينه بازسازي خانه را مي‌داد. آستين در زيرزمين زندگي مي‌كرد و ما در طبقه بالا. بعدها او دوباره ازدواج كرد و كم‌كم ورشكسته شد. بنابراين در ١٩٧١ او به نيوزيلند مهاجرت كرد. من به مقامات دروغ گفتم و ادعا كردم كه درآمدم كفاف زندگي‌ام را مي‌دهد تا شوهر سابقم اجازه پيدا كند كه كشور را ترك كند.
بعد از رفتن او بود كه نوشتن را شروع كرديد؟
من نخستين كتابم را در سال ١٩٦١ نوشته بودم. هيچ‌كس نمي‌خواست چاپش كند، مي‌گفتند وقيحانه و عجيب و غريب است.
با اين حال وقتي چاپ شد خيلي از كتاب تعريف كردند. درست است؟
بله. داستان كتاب يك رابطه خاص ميان دو دختر بود كه توجهم را جلب كرده بود. اين همان كتابي بود كه وقتي آنا هيكرافت پرسيد اثر ديگري هم داري برايش فرستادم و او گفت همين. اسمش «هريت گفت» بود، نخستين كتابم بود كه توسط دوكورث چاپ شد.
بعد از آن شما «خياط زنانه» را نوشتيد، كه داستان خانواده خودتان در ليورپول بود.
درست است. درباره دو تا از عمه‌هايم به نام مارگارت و نلي است كه قصه‌اي خيالي دارد. بعد از آن «روز گردش كارخانه بطري‌سازي» بود، چون كه تا مدتي در چنين كارخانه‌اي كار مي‌كردم و داستان هم به جز ماجراي قتل كاملا حقيقت دارد. ما روي بطري‌ها برچسب مي‌زديم و ساعتي چهار شلينگ و شش پنس حقوق مي‌گرفتيم. من نيمه وقت كار مي‌كردم. اين تنها شغلي بود كه غير از كار بسته‌بندي كتاب در دوكورث داشتم. بعد از آن كم‌كم از راه نوشتن درآمدي به دست آوردم كه مكمل پولي باشد كه آستين براي‌مان مي‌فرستاد.
روزنامه اعتماد