حوا دخترک سهسالهای است متولد بلژیک؛ این را که پدر و مادر نسلاندرنسل آمریکاییاش چرا تصمیم گرفتند دخترشان – حوا– در اروپا به دنیا بیاید، وقتی درک میکنیم که کمی با آنها آشنا شویم. لینزی، مادر حوا، وکیل است؛ تحصیلکرده در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا. در دنیا و خصوصا دنیای غرب، باور این است که وکلا از ثروتمندترین اقشار هستند و درآمد بالایی دارند. لینزی یکتنه کل این تصور را در من درهم شکست. در وهله اول بیش از همه زبان ادیبانهاش توجهم را جلب کرد، اینهمه فصاحت کلام در مکالمات معمولی، هم برایم دشوار بود و هم بیاندازه جذاب. صحبت که میکرد گویی دارد برایت ادبیات فاخری را بلند و شمرده میخواند.
ازاینرو میکوشیدم تا وقت بیشتری برای معاشرت با او صرف کنم. پدر و مادر لینزی هر دو پزشک بودند و او از خانوادهای مرفه محسوب میشد که تکفرزند آن خانواده هم بود، اما هرگز تا روزی که پدر و مادرش را دیدم، چنین تصوری در مورد او نداشتم. در نوجوانی با عشق دوران دبیرستانش ازدواج کرده بود؛ پسری برازنده که - برخلاف دختر موردعلاقهاش- چارهای نداشت جز آنکه برای تأمین زندگی روی پای خود بایستد.
هر دو سخت درس خوانده و برای کارشناسیارشد، از دانشگاههای بسیار خوبی پذیرش گرفته بودند؛ پسر در رشته مدیریت (MBA) و دختر در رشته وکالت. با کمی حسابوکتاب غربی به نظر میرسید مدیریت ارشد شرکت خصوصی و وکالت یعنی تضمینی برای آیندهای باثبات و مرفه و پر از خرج و تجمل، اما این زوج از صرفهجوترینها بودند.
هر دو سخت درس خوانده و برای کارشناسیارشد، از دانشگاههای بسیار خوبی پذیرش گرفته بودند؛ پسر در رشته مدیریت (MBA) و دختر در رشته وکالت. با کمی حسابوکتاب غربی به نظر میرسید مدیریت ارشد شرکت خصوصی و وکالت یعنی تضمینی برای آیندهای باثبات و مرفه و پر از خرج و تجمل، اما این زوج از صرفهجوترینها بودند.
اعتقاد راسخ به حفاظت از محیطزیست و پرهیز از مصرفگرایی ویژگی اصلیشان بود. لباسهایشان را معمولا از خیریههایی که برای کسب درآمد لباس دستدوم میفروختند، میخریدند و در مراسم خاص، معمولا لباسهایشان به نحوی تولید خودشان بود. تنها چیزی که در آن بهشدت اسراف میکردند ورزش بود.
ورزشکارانی به قول خودشان «وحشی» بودند که از هر فرصتی برای ورزش استفاده میکردند. مایک هر روز کل زمان ناهارش را صرف دویدن در خیابانهای اطراف دفتر کارش میکرد و عملا روزی بالغ بر١٠ کیلومتر میدوید. لینزی هم گاه به او میپیوست و پابهپای هم میدویدند. خانم وکیل اما دفتر کار ثابتی نداشت و هربار قصهای داشت از سفرش به شهرهای اطراف. سخت و البته بیادعا، در بند کمک به فقرا بود و این با رشتهای که خوانده بود تضاد فاحشی داشت.آخر یکبار طاقت نیاوردم و از او پرسیدم: «تو که امکان پذیرش در هر رشتهای را داشتی و چندان هم رؤیاهای بلندپروازانه مالی نداری، چرا رفتی سراغ وکالت؟» لینزی کاملا آگاهانه این رشته را انتخاب کرده بود. برای اولینبار نام «وکیل تسخیری» را از او شنیدم. باورش این بود که در فرهنگهای چندملیتی و پیچیده همیشه امکان دارد بیگناهی محکوم شده و به زندان بیفتد و در شرایطی که سرمایه حرف اول را میزند، اگر این فرد توان مالی نداشته باشد، امکان گرفتن وکیل خوب و دفاع از خود را هم ندارد و بیگناه ممکن است مجرم شناخته شده و سرنوشت خانوادهای زیرورو شود.
ازاینرو کاملا آگاهانه، این رشته را انتخاب کرده بود و سفرهای کاریاش هم به زندانهای اطراف شهر بود تا به قول خودش از بیگناهان دفاع کند. یکبار در مورد دکتر خوب و نحوه انتخاب آن از آنها مشورت گرفتم. گفتند، ما معمولا دکتر خانمی انتخاب میکنیم که حتما یا سیاهپوست باشد یا خارجی! فکر کردم یا آنها سؤال من را درست نفهمیدهاند یا من پاسخ آنها را! اما توضیح جذابی در پی داشت؛ «چون حتما اینها افراد تواناتر و حاذقتری هستند که در شرایط سختِ رقابت و برتری مطلق سفیدپوستان در این کشور، توانستهاند خود را ثابت کنند و دوام بیاورند. اینطوری معمولا هم از کارشان مطمئنیم و هم در حد خود از تلاش و پشتکار آنها قدردانی میکنیم».
وقتی لینزی باردار شد، هر دو میدانستند که فرزندشان در کشور آباواجدادیاش به دنیا نخواهد آمد؛ قصد داشتند تا ملیت بچه سرنوشت محتوم و مشخصی برای او رقم نزند و ازاینرو کوچ کردند. حوای زیبا حالا نزدیک به چهارسال دارد. با پدر و مادر بلندپروازی که او دارد، از همین حالا، مسئولیت و سرنوشت سختی برای او رقم خورده است! اینکه بتواند فارغ از همه زرقوبرقهای جذاب جهان، نگاهی انسانی و فراتر از مرزها داشته باشد؛ مسئولیتی که پدربزرگ و مادربزرگ او برعهده مادرش گذاشته بودند؛ مادری که مسئولانه جهت بهترکردن زندگی روی زمین برای برابری حقوق انسانها و اقلیتها میکوشید.
زهرا عمرانی