به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۴۰۲

تولدت مبارک نیلوفر حامدی / گیسو فغفوری

  

روزنامه شرق

امروز تولدته دخترجون، دومین تولدت پشت دیوار زندان! این مدت شاید به عدد و رقم حدود سیصد‌‌و‌ هفتاد‌و خرده‌ای روز شده باشه؛ اما انگار بیش از هزار سال گذشته. این حرف کلیشه‌ای را با گوشت و پوست درک کردیم که بعد از پارسال دیگر آدم سابق نیستیم. 

از پارسال تا حالا کلی تغییر کردیم، گریه کردیم، بیمار شدیم، حسرت خوردیم، دعا کردیم، فریاد زدیم، انتظار کشیدیم، ناامید شدیم. برای دیدن یک لحظه روی تو یا شنیدن صدای تو ساعت‌ها پشت دادگاه منتظر ماندیم و به دوستی با تو افتخار کردیم. با شنیدن خبر بیماری‌تان لرزیدیم. با شنیدن خبر آتش‌سوزی اوین با تمام وجود ترسیدیم. ما فرق کردیم، بدجوری هم فرق کردیم، شاید دیگر‌ امیدوار هم نیستیم. سال پیش روز‌های نزدیک تولدت منتظر بودیم و‌ امیدوار که شاید خبر آزادی‌ات بیاید و حالا متحیریم که چرا حتی حکم‌تان هم اعلام نمی‌شود؛ درحالی‌که بیش از یک‌ماه‌و نیم از آخرین دفاع و دادگاه‌تان گذشته است.

می‌دانی نیلوفر حامدی، مدام می‌نشینم و خاطرات تحریریه را مرور می‌کنم، بستنی خریدن‌های خودت و مجتبی رحمانیان را، صدای شجریانی را که با آمدن تو در تحریریه می‌پیچید. ماه‌هاست که نیستی و یادت هجوم می‌آورد و به هر بهانه فکر می‌کنم اگر بودی، چه می‌کردی و چه می‌گفتی؟ می‌دانی اوایل بازداشتت فکر می‌کردیم زود برمی‌گردی. شروع کردم به نوشتن اتفاقات به‌صورت روزانه در دفتر یادداشت. یکی، دو تا دفتر را نصفه نوشتم برای اینکه بعدا خودت ادامه‌اش را پر کنی؛ اما حالا دیگه مدت‌هاست نمی‌نویسم، نمی‌دانم چه بنویسم، نمی‌دانم چطور بگویم که این بیرون جای آدم‌هایی مثل تو خیلی خالی است. در تحریریه «شرق» قرار بود پشت به هم کار کنیم؛ اما خیلی وقت‌ها تو بودی که جواب سؤال‌های من را داشتی. خوبی بودن در تحریریه به همین لحظه‌های حرف‌زدنش است، به صحبت‌کردن درباره اتفاقات روز و به اشتراک گذاشتن فکر‌ها و حرف‌ها و احساسات‌مان. در این مدت خیلی وقت‌ها دوست داشتم باهات حرف بزنم و از دیدگاهت باخبر بشوم. از دیدگاه تو نیلوفر حامدی! روزنامه‌نگار نسل بعد از من که آگاهانه روزنامه‌نگار بودن را انتخاب کرده و عاشقانه آن را دوست دارد و جزء حرفه‌ای‌ترین‌های این دوران است. می‌دانی نیلوفر جان، در این مدت اتفاق‌های زیادی افتاده است، در این مدت برایت گفتم بار‌ها وسط تحریریه با شنیدن خبر‌ها گریه کردیم. شاید چون واقعا ناتوان بودیم و می‌دانم که می‌دانی چقدر اتفاق افتاده است و هر بار فکر می‌کنم اگر بودی اینها را چطور می‌نوشتی: برای کودکان افغانستانی و زلزله هرات که بیش از شش هزار نفر را آواره کرد و کمتر کسی بهشان کمک کرد، برای بیمارستانی که در غزه فروریخت، برای جنگ در فلسطین که همه جهان جمع شده‌اند که راه‌حلی برایش پیدا نکنند، برای این‌همه بیلبورد پر از غلط که مدام از جیب ما بر در و دیوار شهرمان نصب می‌شود. برای مرگ پیروز که از زندان زنگ زدی و دوست‌ داشتی عکس یک شود. برای قتل و سلاخی داریوش مهرجویی و همسرش و معرفی قاتلش و سؤال‌های باقی‌مانده.

می‌دانی در این مدت اتفاق‌های کوچک شادی‌آوری هم افتاده است؛ اما بدون تو این شادی‌ها به ما نمی‌چسبد.

می‌دانی وقتی شنیدم توی دادگاه گفتی «من روی قله‌های این کشور گریه کردم»، اشکم سرازیر شد. یادم افتاد بار‌ها و بار‌ها وقتی درباره سفر‌ها و فتح قله‌ها صحبت می‌کردی، چقدر عشق به ایران در چشمانت برق می‌زد. همه توی تحریریه مدام ازت یاد می‌کنیم؛ از شهرزاد همتی و مجتبی رحمانیان و سامان موحد گرفته تا مریم‌ها و بقیه! چه خوبه که «محمدحسین آجرلو» گاهی این طرفا می‌آید و می‌توانیم صدایت را بشنویم. انگار شادی را گم کرده‌ایم. می‌دانی چقدر بد است آدم احساس ناتوانی کند و جز تماشا کاری نتواند بکند. در این مدت بار‌ها نامه نوشته شده، بار‌ها درخواست ملاقات شده، بار‌ها یادداشت نوشته شده و بار‌ها وکلای‌تان آزادی تو و الهه محمدی را از مراجع قضائی خواسته‌اند. می‌دانی همین تازگی دوباره نامه‌ای نوشته شد و باز هم درخواست آزادی‌تان مطرح شد؛ درخواست‌هایی که بی‌جواب مانده است. امروز تولدت است، ما اینجا و تو آنجا. به‌ امید آزادی.