به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۰

دکتر محمد مصدق در آینه های بی زنگار در گفت و گو با محمود مصدق
هنوز هم به وصیت مصدق عمل نشده است
مقبرهً دکتر محمد مصدق در احمد آباد (اتاق غذا خوری ِمصدق)
 اگرچه بيست و نهم اسفند نه سالروز تولد دكتر محمد مصدق است و نه سالروز مرگش و نه سالروز نخست‌وزيري‌اش كه بخواهيم از زيستن مصدق در آينه‌هاي بي‌زنگار حرف بزنيم، بلكه سالروز ملي شدن صنعت نفت ايران در سال 1329 است كه دكتر مصدق پيش‌قراول سترگ آن بود، اما از نفت چه مي‌توان گفت كه يك روز سبب شد بيگانگان در ايران كودتا كنند و دموكرات‌ترين دولت تاريخ معاصر را براندازند، روز ديگر بوي گندش شامه محمدرضا پهلوي را پر كرد كه خيال برش دارد و دگرانديشان را به بهانه پول‌هاي نفت مردم در خزانه‌اش به مرگ و حبس و تبعيد محكوم كند و روزي ديگر ابزار پروپاگانديست‌هاي سياست دولتي شد. پس چه نيك‌تر كه از مصدق سخن به ميان بيايد بي‌هيچ زنگاري، آن هم با نواده‌اش كه محضر پدربزرگ را از نزديك درك كرده و با او بسيار زيسته است. مصدق را منتقدانش، نمي‌دانند براي چه نقد مي‌كنند، يعني مصدق را نمي‌شناسند. مصدق، بي‌طرفي برنمي‌دارد، بايد طرفدار او بود زيرا او دغدغه مردم اين سرزمين را داشت، چه روزي كه دست انگلستان را از منابع نفتي بيكران ايران قطع مي‌كرد و چه روزي كه با کیه بر كرسي صدارت اجازه مي‌داد تمام منتقدانش هم آزادانه سخن بگويند و چه روزي كه در بي‌دادگاه پهلوي نشست و داد سخن داد كه «من نخست‌وزير قانوني ايران هستم.» آنچه مي‌خوانيد بخش‌هايي از يك گفت‌وگوي طولاني با دكتر محمود مصدق، نواده رييس دولت ملي ايران در حدفاصل سال‌هاي 30 تا 32 خورشيدي است. گروه تاريخ شرق - علی شاملو

آقاي دكتر مصدق اگر ممكن است نخست اطلاعاتي در مورد خاندان پدر بزرگ‌تان – مرحوم دكتر مصدق - بفرماييد؟
با توجه به اطلاعاتي كه من از دوران طفوليتم دارم ايشان زندگي فوق‌العاده ساده‌اي داشتند و اهل تجملات نبودند. من دو يا سه سالي با دكتر زندگي كردم و مي‌ديدم كه ايشان همپاي مستخدمان منزل زندگي مي‌كردند و تجملاتي در زندگي شخصي نداشتند. خاطرم هست زماني كه ايشان به احمدآباد تبعيد شدند من پنج يا شش ساله بودم كه به همراه پرستار به ديدن ايشان مي‌رفتم، آنجا كشاورزي و زراعت انجام مي‌دادند و حدود 37 نفر نيز برايشان كار مي‌كردند و حدود پنج مشاور كشاورزي داشتند كه به مزرعه سركشي مي‌كردند و گزارشات كاري را به دكتر مصدق ارايه مي‌كردند. خود دكتر نيز هر روز صبح به مزرعه سري مي‌زدند و من نيز گاهي ايشان را همراهي مي‌كردم. او علاقه زيادي هم به شكار داشت. آن روزها در احمدآباد خانه دكتر، دو ساختمان كنار هم بود؛ ساختمان اصلي كه دكتر در آن زندگي مي‌كرد و ساختمان جانبي كه محل سکونت مستخدمان بود. من هنوز هم مراقب ساختمان دكتر هستم که در ميراث فرهنگي نيز به ثبت رسيده و البته با كمك متوليان محل يك كتابخانه و يك موزه هم در آنجا در حال احداث است. احمدآباد سه قنات داشت كه دكتر معمولا از محل درآمد كشاورزي خود هزينه‌ تعمير آن را مي داد.

خود شما متولد جه سالی هستید
من متولد سال 1313هستم. آن روزها من مدرسه نمي‌رفتم و ماه‌ها نزد دكتر در احمدآباد مي‌ماندم. برخلاف من كه كاملا زندگي درهم و بي‌نظمي دارم زندگي دكتر خيلي ساده و مرتب بود. غذاي ايشان خيلي ساده بود؛ ما دو آشپزخانه داشتيم، يك آشپزخانه براي اندروني بود، يك آشپزخانه براي بيروني و آشپزي كه براي ايشان غذا درست مي‌كردند تا پارسال در قيد حيات بودند و پارسال فوت كردند. آشپزي هم كه براي مستخدم‌ها بودند هنوز در قيد حيات هستند و در احمدآباد زندگي مي‌كنند و هنوز هم هر كسي كه آنجا مي‌رود ایشان خاطراتشان را شرح مي‌دهند.
مي‌توان ايشان را ديد؟
بله، آقايي به نام تك‌روستا؛ اتفاقا دختر و داماد ايشان الان سرايدار احمدآبادهستند و از من حقوق مي‌گيرند. آنجا براي اين سرا‌يدار گذاشته‌ايم كه در به روي همه باز باشد و هركس كه مي‌خواهد، برود آنجا و محل زندگي دكتر را ببيند. حالا فاتحه‌اي هم خواستند بخوانند. و از اين رو در هميشه باز است و دسته‌دسته از تمام نقاط ايران براي بازديد مي‌آيند و اداي احترام مي‌كنند. تا اينجا قسمت اول زندگي ما بود. قسمت دوم متعلق به زماني است كه بنده سال دوم، سوم تحصيلات متوسطه بودم. آن زمان در تهران زندگي مي‌كردم. در تهران، شماره 109 خيابان كاخ، به دليل اينكه پدرم منزلش در شميران بود؛ صبح مي‌رفتم از شميران و از آنجا كه طي فاصله بين دو منطقه به‌راحتي امروز نبود، من گاهي به مدرسه هم نمي‌رسيدم و مجبور بودم در منزل پدربزرگم زندگي كنم و شب‌هاي جمعه مي‌رفتم خانه خودمان شميران. من دو سال هم با ايشان در شماره 109 زندگي كردم؛ دو سال به صورت كامل و زير يك سقف و كاملا با روحيه ايشان و برنامه‌ ايشان آشنا بودم. خب اين موقعي بود كه ايشان وكيل مجلس بودند.

شما نواده دكتر مصدق بوديد و در زمره نزديك‌ترين كسان به ايشان. از زندگي با پدربزرگي كه نامش بر تارك تاريخ معاصر ايران مي‌درخشد چه خاطراتي داريد؟
ايشان دو ساختمان داشتند كه يك قسمت اندروني بود؛ بيرون آن به سبك قديم ساخته شده بود و اتاق ايشان حدفاصل اين دو ساختمان [جایی که آنها ]به هم متصل مي‌شد، يك در به طرف بيرون و يك در هم به طرف داخل. ايشان تمام دوران نخست‌وزيري را همانجا بودند. بعدا هم در 28 مرداد آنجا تخريب شد؛ آتشش زدند و اكنون چنين ساختماني وجود ندارد. چند بار هم بعد از انقلاب آمدند و گفتند كه ما ساختمان را پيدا كرديم در صورتي كه ساختماني وجود ندارد، تخريب شده بود و به جايش يك ساختمان چندطبقه آپارتماني ساخته شده است، با آجرهاي سه‌سانتي، واقع در خيابان كاخ، خيابان فلسطين جنوبي، 109 كاخ سابق.

اين ساختمان اكنون وجود دارد؟
پلاكش هست، اما آن ساختمان نيست، آن منزل ديگر تخريب شد. 28 مرداد كه آنجا را آتش زدند و خراب كردند، مرحوم عموي من مهندس احمد مصدق آنجا را تعمير كرد. پدربزرگم نيز آنجا را به ايشان داد و او نيز پس از تعمير و بازسازي آنجا را به هنرستان موسيقي اجاره داد. چند سال آنجا هنرستان موسيقي بود و بعد از فوت عموي من، از آنجا كه ايشان فرزندي نداشت به مرحوم برادر من فروخته شد و ساختمان جديدي جايش ساختند كه اكنون وجود ندارد ولي پلاكش فكر مي‌كنم همان 109 باشد.
البته، دو تا ساختمان كنار هم بود. من دو سال در آن ساختمان‌ها زندگي كردم. مرحوم مادر من، خانم زهرا امامي دختر امام جمعه بودند كه آنجا زندگي مي‌كردند. مادربزرگ من نوه دختري ناصرالدين‌شاه بود و خود دكتر مصدق هم مادر و پدرشان قاجاري بودند. يادگاري كه مادرشان از خودشان به جاي گذاشتند، بيمارستان نجميه بود كه الان هم هست، به همراه مقداري موقوفات كه براي درمان بيماران بي‌بضاعت وقف كرده بودند و الان هم بنده متولي آنها هستم. الان 20 سال است كه بنده متولي اين موقوفات هستم. بيمارستان هم در اجاره سپاه پاسداران است.

گويا سال 75 اجاره‌نامه‌شان تمام شد ولي هنوز در اجاره مانده است؟
به عبارتي در تصرف آنها است. بارها مذاكره كرده‌ايم كه اجاره به ما بپردازند اما هنوز موفق نشده ایم. ما موقوفات و وقف‌نامه خيلي كاملي داريم كه طبق آنها تعدادي بيمار رايگان بايد بستري شوند و معالجه شوند. زماني‌كه مرحوم دكتر مصدق خودشان متولي بودند خيلي به اين بيمارستان علاقه داشتند چرا كه يادگار مادرشان بود و فوق‌العاده هم به مادرشان علاقه‌مند بودند. مدتي كه در احمدآباد تبعيد بودند، از آنجا از فاصله صد كيلومتري با دقت فراوان به اين مساله رسيدگي مي‌كردند.

در تبعيد اول يا دوم؟
در تبعيد دوم. البته در تبعيد اول هم همينطور بود، براي اينكه ايشان سال‌ها متولي بودند، و مقداري‌ هم از اموال خودشان را وقف بيمارستان كردند، كه الان هم هست. فوق‌العاده روي اين دقت داشتند و يكي از عللي اینكه من خودم طب خواندم همين بود كه ايشان علاقه‌مند بودند و اصرار داشتند كه يكي از نواده‌هايشان در كار پزشكي باشند كه بتوانند بيمارستان را اداره كنند. خلاصه كه مرحوم پدربزرگم خيلي روي تحصيل من علاقه و اصرار داشتند و به عبارت بهتر براي همه نوه‌هايشان چنين اصراري داشتند.

ايشان چند فرزند و نوه داشتند؟
پنج تا فرزند داشتند، دو پسر و سه دختر. خانم ضياءِ اشرف كه با آقاي عزت‌الله بيات ازدواج كردند، و بعد از انقلاب حدود 20 سال پيش فوت كردند.

اولين فرزند دختر بودند؟
بله؛ دومين فرزند پسر، كه عموي من بود، به نام آقاي احمد مصدق؛ ايشان فرزندي نداشتند. ايشان قبل از عمه‌ام فوت كردند و پدر من در سال 69 فوت شد، ايشان استاد دانشگاه و ساليان دراز از بنيان‌گذاران جراحي زنان در ايران بود. بعد خانم معصومه متين‌دفتري بود كه شوهرشان آقاي احمد متين‌دفتري بود، نخست‌وزير زمان رضاشاه و از جوان‌ترين نخست‌وزيرهاي ايران.

و فرزند پنجم؟
فرزند آخر دختر بود، خدیجه مصدق.

ايشان هم فوت كرده‌اند؟
بله، در سال 80.

ايشان ظاهرا سال‌ها در بيمارستان رواني بودند. چرا؟
زمان رضاشاه بود، تقريبا سال 1317 كه من چهار سال بيشتر نداشتم. خاطرم هست باغي در تجريش داشتيم كه به آن باغ فردوس مي‌گفتند. تابستان‌ها براي ييلاق آنجا مي‌رفتيم. يك روز عمه‌ام بعدازظهري نزد ما آمد كه همان روز نظميه‌چي‌ها ريختند توي باغ كه مرحوم دكتر مصدق را با خود ببرند. آن موقع عمه من سال آخر متوسطه، يعني كلاس 11 بود و چون فرزند آخر بود، پدربزرگ به او خيلي علاقه داشت و عمه‌ هم خيلي به پدرشان علاقه داشتند. وقتي آمدند پدربزرگم را آنجا بازداشت كردند و بردند، يك شوك عصبي شديد به ايشان وارد شد و ایشان اختلال حواس پيدا كرد و تا آخر عمر در بيمارستان رواني بود، چه در ايران و چه در واپسين روزهاي عمرش در سوييس كه براي معالجه به آنجا رفته بود. البته دكتر مصدق دو پسر ديگر هم داشتند كه در طفوليت فوت شدند، يكي‌شان در نوشاتل تحصيل مي‌كردند و آنجا مرحوم شدند، يكي ديگر هم در تهران مرحوم شدند، كه اينها را من اصلا نديدم و خاطره‌اي از ايشان ندارم.

خب آقاي دكتر بگذاريد كمي مشخصا به زندگي دكتر مصدق بپردازيم. از دوران سفر دكتر مصدق در سال 1288 ه. ش. ، سه سال بعد از انقلاب مشروطيت كه براي ادامه تحصيل به اروپا و بعد روسيه رفتند چه اطلاعاتي داريد؟
ايشان اول به پاريس براي تحصيل در علوم سياسي عزیمت كرد و بعد به تهران آمد. آنجا حال‌شان بد شد، ناراحتي مزاجي داشت و آب‌وهواي آنجا سازگار با ايشان نبود، پس به تهران برگشت و بعد مجددا به سوييس رفت و سپس براي ادامه تحصيل در رشته حقوق به نوشاتل عزيمت كرد و دكتراي حقوق را در آنجا گرفت. پدربزرگم اولين ايراني بود كه دكتراي حقوق گرفت و تزشان را هم راجع‌ به وصيت در اسلام (فقه شیعه) نوشتند.

وصيت در فقه اسلامي و تشيع؟
بله.

قدري از تحصيلات دكتر مصدق بگوييد...
دكتر مصدق تا متوسطه را البته آنچه كه متوسطه ما هست، در مدارس قديمي ايران خوانده بود، يعني تا سن پانزده ــ شانزده سالگي در منزل به رسم اعيان آن موقع به اصطلاح معلم "سرخانه" داشتند وحساب و زبان فرانسه، عربي، ادبيات فارسي، گلستان و اينها را با ايشان كار مي‌كردند و بعد كه پدرشان فوت مي‌كنند و يك چند صباحي منصب ديواني داشتند، در واقع محاسب خراسان بودند، انقلاب مشروطه كه مي‌شود و محيط براي كارهاي دولتي به سبك قديم فراهم نبوده و بعد هم استبداد صغير شروع مي‌شود، ايشان براي ادامه تحصیل به اروپا مي‌روند و در مدرسه علوم سياسي پاريس در سن بالاي 20 يعني زماني كه زن و بچه داشتند، مشغول مي‌شوند.
آن موقع مدرسه آزاد علوم سياسي بوده و الان هم جزو مدارس درجه يك فرانسه است؛ در واقع تمام نخبه‌هاي سياست فرانسه تحصيلكرده‌هاي آنجا هستند. ايشان آنجا درس ماليه عمومي را نيز مي‌خوانند. در همان دوران دچار بيماري مي‌شوند، و در واقع مجبور مي‌شود در میان كار تحصيل را رها كند و بيايد ايران و مجددأ اين بار با شناخت بيشتري كه به زبان فرانسه و فرهنگ و تمدن اروپا داشته مي‌رود به سوييس و در دانشگاه نوشاتل در رشته حقوق نام‌نويسي مي‌كنند و اول ليسانس مي‌گيرند، ــ آن موقع فوق‌ليسانس نبوده، ليسانس بوده و دكترا ــ، بعد از طي مرحله ليسانس،و تزي كه براي دكترا نوشته اند در باب وصيت در  فقه شيعه است كه در پاريس چاپ مي‌شود بعداً هم در تهران دو بار ترجمه شد؛ يك‌بار همان اوايل سال‌هاي 1300 توسط دكتر محمد متين‌دفتري كه آن موقع هنوز دكتريشان را نگرفته بودند، كه توسط نصرالله انتظام و علي معتمدي به فارسي ترجمه مي‌شود. فكر مي‌كنم زمان قاجار بود، حتي رضاشاه آن موقع شاه نشده بود، قبل از 1304 بود. يك‌بار ديگر هم در سال 1378 شخصی  اين را به فارسي ترجمه كرد و كتاب حقوقي آن را در باب حقوق خصوصي برگرداند كه در واقع تحصيلات حقوقي دكتر مصدق بود. پدربزرگم يك مدت هم در مدرسه علوم سياسي درس داده است.

دانشگاه علوم سياسي چه زماني؟
زماني كه مرحوم دهخدا رييس‌ آن بودند.
يك عده مي‌گويند آقاي محمدعلي فروغي هم از ايشان خواهش مي‌كند كه در آن مدرسه درس بدهند.
دكتر ولي‌الله خان نصر و بديع‌الزمان فروزانفر از دكتر خواهش مي‌كنند و از آنجايي كه دكتر ولي‌الله خان نصر و مرحوم دهخدا هر دو رابطه صميمي با دكتر مصدق داشتند از ايشان خواسته بودند كه بيايد و درس بدهد، كه دكتر هم يك ترم مي‌روند و درس مدني را ارايه مي‌دهند و آن كتاب دستور در محاكم حقوقي [که درس ایشان بوده]، جزو اولين كتاب‌هاي آيين دادرسي مدني ايران است. باز فروغي و يك عده ديگري همچون مرحوم آقاي داور و نصرت‌‌الدوله و تعداد ديگري مجله‌اي در مي‌آوردند به نام مجله علمي كه چند شماره‌اي هم در مي‌آيد كه ايشان مطالب حقوقي در آن مي‌نوشته است.

در كدام دولت؟
در زمان دولت مشيرالدوله بود كه ايشان در آن دولت وزير امور خارجه بودند. دكتر مصدق در كابينه قبلي گويا قرار بود وزير دادگستري شود كه حكمران فارس مي‌شود. در دولت بعدي مشيرالدوله كه يك مقدار قبل از تغيير سلطنت قاجار و پهلوي هم بود، ايشان وزير خارجه بود كه با ادعاي انگليس‌ها مخالفت مي‌كند.

در مساله جزيره ابوموسي؟
بله. آنها مي‌خواستند جزيره ابوموسي و شيخ‌شعيب را جزو قلمرو انگلستان قلمداد كنند اما دكتر مصدق در نامه‌اي جواب خيلي تندي به آنها مي‌نويسد و مي‌گويد با استنادات تاريخي (در خاطرات و تاًلماتشان البته اين موضوع هست)، اينجا اصلا متعلق به ايران است و اين ادعاي دولت انگليس بيهوده است. آن موقع كاپيتولاسيون تازه ملغي شده بود، ايشان رساله‌اي هم در باب كاپيتولاسيون نوشته بودند. يعني يكي از پيشگامان مبارزه با كاپيتولاسيون هم شخص دكتر مصدق بوده است. ايشان مي‌گفتند كه ما به اصطلاح مردمی وحشي نيستيم كه بيايند در مملكت ما و قضاوت كنسولي راه بيندازند؛ كنسول روسيه بيايد و بشود قاضي. اين خلاف اقتدار ايران است، در رساله كاپيتولاسيون مي‌گويد ما بايد يك قانون مجازاتي را تصويب كنيم كه طبق آن، آن انگليسي يا آن روسي يا آمريكايي و فرانسوي هم تبعه‌اش را بدهد دست ما تا ما اينجا محاكمه‌اش كنيم، نه اينكه طرف يكي را اينجا بكشد و بعد بفرستندش كشور ديگري كه آنها محاكمه كنند. دكتر مصدق جزو كساني بود كه باعث تصويب قانون مجازات عمومي به مثابه ی اولين قانون مجازات ايران در شكل مدرن شد. ايشان مدتي هم در كميسيون تدوين قانون مدني ايران بودند. در مجلس پنجم و ششم هم در واقع از اعضاي حقوقي مجلس بودند.

چه خاطراتي از دوران نخست‌وزيري ايشان داريد؟
در دوران نخست‌وزيري ايشان من در ايران نبودم. البته وقتي هم كه در خارج درس مي‌خوانديم، پدربزرگم خيلي اصرار داشتند كه ما زبان فارسي را فراموش نكنيم و به اين علت اصرار داشت و پول بليت هواپيماي ما را شخصا مي‌پرداختند كه ما تابستان‌ها به تهران بياييم و براي ما معلم فارسي و عربي در تهران مي‌گرفت.

عربي چرا؟
عربي و فارسي، كه دستور زبان فارسي‌مان قوي شود و از اين رو هر سال تابستان به تهران مي‌آمديم. خاطرم هست كه يك‌بار آمدنم به ايران مصادف شد با ورود گروه آقاي هريمن به ايران كه براي وساطت در حل مسئله ی نفت آمده بودند. خوب به ياد دارم آن روزي را كه هريمن به ديدار پدربزرگم آمده بود. مترجم هريمن آن روز نيامده بود. خود او نشسته بود در آن ايوان بالا همان شماره 109، من رفتم ديدن پدربزرگم كه ديدم اين آقا هم آنجا نشسته و اينها با هم نمي‌توانند خوب صحبت كنند، پدربزرگ فرانسوي مي‌دانست و آن آقا هم فرانسه نمي‌دانست، من شدم مترجم، آن میان يك مدتي صحبت کردند و من ترجمه كردم.

از روز 28 مرداد و وقوع كودتا چه چيزي به ياد داريد؟
28 مرداد بنده در آمريكا بودم و هيچ تماسي با ايران نداشتم. آن موقع انگليسی‌ ها در آنجا شايع كرده بودند كه دكتر مصدق كمونيست شده و بايد برداشته شود و تبليغات زيادي روي اين موضوع مي‌كردند، من يكي، دو مصاحبه در بوستون انجام دادم كه در روزنامه‌ها چاپ شد و در ايران نوشتند كه آقايي پيدا شده به نام محمود مصدق كه در آمريكا ادعا مي‌كند نوه دكتر مصدق است. و اين‌طور گفته، گفتم شما خودتان مي‌گوييد مالك و زمين‌دار، چطور مي‌شود كه مالكي كمونيست شود، اين اصلا بر خلاف منافع شخصي‌اش است، اگر شما اين‌طور فكر كنيد؛ اصلا ايشان كمونيست نيست، ايشان يك ناسيوناليست است، قهرمان ملي و وطن‌پرست است و كاري به كمونيسم ندارد. مداركي كه بعد از اين همه سال پيدا شده جملگي مي‌گويند از روزي كه مصدق نخست‌وزيري را قبول كرد، دولت انگلستان دست‌اندركار ساقط كردن ايشان بوده است.

آقاي دكتر شما بعد از كودتا به ايران آمديد. آن وقت مرحوم دكتر مصدق در احمدآباد بودند. چه خاطره‌اي از روزهاي تلخ تبعيد دكتر مصدق در احمدآباد داريد؟
من سال سوم دانشكده علوم سياسي بودم كه براي ديدن پدربزرگ به ايران آمدم و با مرخصي اي كه پدر از زندان گرفتند ما براي ديدن پدربزرگ به احمدآباد رفتيم. خاطرم هست ساعت دو بعدازظهر رسيديم به آنجا، ناهاري درست كردند و ما سر ناهار نشسته بوديم كه از بيرون قلعه صداهايي آمد، از آنجا كه زندان ايشان تمام شده بود [هنوز] هيچ محدوديتي براي زندگي‌ايشان نبود. صداي هياهويي مي‌آمد، ديديم كه دو، سه اتوبوس از اراذل و اوباش آمدند و شعار مي‌دادند كه ما خون كشتگان‌مان را مي‌خواهيم و پول كشتگان‌مان را مي‌خواهيم و همين‌طور بيرون قلعه شعار مي‌دادند. من آن موقع يادم هست كه ديوارهاي احمدآباد خيلي بلند بود، من رفتم و آنها متفرق شدند، 10 دقيقه بعد دو سرهنگ فرمانداری نظامی آمدند و گفتند كه ما شنيديم چنين اتفاقاتي افتاده، شما براي امنيت خودتان نامه بنويسيد و از دولت بخواهيد كه براي حفظ جان شما اينجا مامور بگذارند. پدربزرگ دستخطي نوشتند و دادند من خواندمش و من هم اصلاحاتي به نظرم رسيد كه به ايشان گفتم و نامه را نوشتند و دادند به اين آقايان، بعد از آن بود كه چهار نفر از طرف فرمانداری نظامی آمدند و آنجا مستقر شدند كه ايشان كم‌كم دچار محدوديت حركت شد و ديگر از قلعه بيرون نمي‌رفتند، به عبارتي داخل قلعه تا آخر عمرشان حبس بودند.

از ميان شخصيت‌هاي سياسي و اجتماعي آيا فردي به ديدن و عيادت دكتر مصدق در احمدآباد مي‌آمد؟
آنجا ايستگاه پست كنترل داخل قلعه بود، دست راست دستگاه فرستنده و بي‌سيم داشتند. اصلا آنجا كسي را راه نمي‌دادند، فقط خانواده نزديك. اگر ماشيني مي‌خواست به داخل برود ماشين را نگه مي‌داشتند و داخلش را بازرسي مي‌كردند و بعد ما را راه مي‌دادند كه برويم داخل، من هميشه به آنجا كه مي‌رسيدم پا را روي گاز مي‌گذاشتم و با سرعت رد مي‌شدم و متوقف نمي‌شدم. آن روز هم كه به عيادت رفتم، خواهر همسرم هم آمده بود كه
پدربزرگ را ببيند و ما بدون توقف به داخل رفته بوديم. در حياط  نشسته بوديم كه ديديم اين مامورها يك نامه به نام من به پدربزرگ دادند كه ايشان گفتند محمود اين چيست؟ كه گفتم والله اين آقا مي‌پرسند كه نفر سوم در ماشين شما كي بوده؟ در صورتي كه من توقف هم نكردم و به سرعت از مقابل آنها عبور كرده بودم. پدربزرگ گفتند كه تو امسال به اينها عيدي دادي؟ گفتم نه من هيچ وقت به اينها عيدي نمي‌دهم، چند بدوبيراه هم مي‌گويم بعد ايشان گفتند كه نه! مستخدم را صدا كردند و يك نيم‌پهلوي بين آن كاغذي كه آورده بود گذاشتند در داخل نعلبكي و فرستادند براي ماموران و رو به ما گفتند اينها اين را مي‌خواهند.

چه خاطره‌اي از مراسم تدفين و ختم دكتر مصدق و پس از آن در ذهن داريد؟ درخصوص حضور چهره‌ها يا افراد سياسي حاضر در ختم و...
تا آنجا كه به ياد دارم بيمارستان نجميه اصلا ً در محاصره كامل ماموران امنيتي بود، وقتي كه ايشان مرحوم شد، وصيت كرده بود كه در ميان شهداي 30 تير قبرستان ابن‌بابويه باشد كه داماد ايشان، آقاي متين‌دفتري نزد شاه رفتند و گفتند كه ايشان چنين چيزي را خواسته‌اند و شاه گفت اجازه نمي‌دهيم و ببريد همان احمدآباد دفنش كنيد، كه جنازه را بردند آنجا و عده‌اي از جمله مرحوم آيت‌الله زنجاني هم برايشان نماز ميت خواندند.

غسل‌شان چطور انجام شد؟
آقاي دكتر سحابي همانجا در حياط  كنار نهر آب، ايشان را شستند و دفن و كفن نيز در همان ناهارخوري ايشان كه الان هم همانجا هست انجام شد.

دفن موقتي بود؟
به طور موقت، داخل تابوت چوبي گذاشتند و دفن كردند. مرحوم دكتر سحابي سال‌ها بعد، با امام خمینی كه صحبت مي‌كردند اصرار عجيبي داشتند كه ايشان حتما بايد به صورت شرعي و دايمي دفن شود و اين يك چيز موقت است ... كه بعد‌ها نيز وضعيت ايجاب نكرد و ما اين كار را نكرديم.

يعني هنوز دايمي دفن نشده‌اند؟
خير، اگر چيزي هم بعد از 45 سال باقي مانده، نمي‌دانم (مي‌خندد) هنوز آنجا موقت دفن شده است. يعني هنوز هم به وصيت ايشان عمل نشده است.

مراسمي براي ايشان نگرفتيد؟
ما اجازه هيچ مراسمي را نداشتيم.

يعني تا انقلاب هيچ اجازه‌اي به شما داده نشد؟
بعد از انقلاب 14 اسفند57، آيت‌الله طالقاني در احمدآباد يك سخنراني طولاني كردند – مصدق هماورد استعمار - كه يك ميليون نفر هم حضور داشتند ولي كماكان امكان جابه‌جايي جنازه به وجود نيامد.

Ahmadabad=خانه و مقبرهً دكتر محمد مصدق در احمدآباد