به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۰

گفت‌وگو با دكتر ناصر فكوهي، استاد انسان‌شناسي دانشگاه تهران

درك درستي از قوم‌شناسي در ايران نداريم
طرح: جمال رحمتي 
منصور آل‌كثير

طبق اين تعريف كه هر فرهنگي را بايد بيشتر در چارچوب مجموعه ارزش‌ها، باورها و رفتارهاي خاص خود آن فرهنگ درك كرد و نه با معيارها، ارزش‌ها و... فرهنگي ديگر كه البته بايد در تعاملات‌شان با آن فرهنگ، در نظر گرفته شوند، مي‌توان به اين نتيجه رسيد كه در كشور ايران كه به عنوان كشوري متكثر و داراي خرده‌فرهنگ‌هاي گوناگون است، ضرورت آن احساس مي‌شود كه تعريف نسبي‌گرايي فرهنگي به صورت شفاف در كنشگران اجتماعي دروني شود. يكي از الزامات دروني شدن اين تفكر، تعريف بيش از پيش فرهنگ اقوام و خرده فرهنگ‌هاست، تعريفي كه مسير تقارب را مي‌تواند هموارتر كند. هم‌اكنون در بسياري از نقاط جهان، به ويژه در توسعه‌يافته‌ترين نقاط كه جذاب‌ترين نقاط بودند و هستند، با تراكم بسيار بالاي قومي روبه‌رو هستيم. امروزه در اغلب بافت‌هاي شهري اروپايي، در هر مجتمع مسكوني و هر مدرسه‌يي در شهرهاي بزرگ بيش از 10 يا 15 قوميت مختلف در حال همزيستي با هم هستند. در اينجا شناخت قوميت‌ها و مشخصات فرهنگي آنها مي‌تواند راهي به سوي ساده شدن و حل مشكلات ناشي از همزيستي باشد. در اينجا در گفت‌وگويي با دكتر ناصر فكوهي، يكي از معدود متخصصاني كه به فرهنگ اقوام پرداخته است، به موضوع نياز به گسترش قوم‌شناسي مي‌پردازيم.

از نظر شما چه نيازي به گسترش قوم‌شناسي وجود دارد؟

ابتدا بايد بگويم من در اينجا موضوع را به ايران محدود مي‌كنم، زيرا مطالعات قومي بنا بر اينكه از چه كشور، چه موقعيت تاريخي و فرهنگي صحبت مي‌كنيم بسيار متفاوت هستند و پرسمان‌هاي مختلفي را به ميان مي‌كشند. براي مثال تكثر فرهنگي كه شما در اروپا به آن اشاره كرديد لزوما امري مثبت نبوده است كه فعلا من وارد اين بحث نمي‌شوم. اما درباره ايران به نظر من دلايل مختلفي براي آنكه مطالعات قوم‌شناسي گسترش يابد داريم. نخست آنكه كشور ما يك موزاييك قومي است به عبارت ديگر، از اقوام و زبان‌هاي متعددي تشكيل شده است كه هزاران سال است در كنار يكديگر زندگي مي‌كنند و اغلب اين زندگي بدون تنش ميان آنها برقرار بوده است. اما اين بدان معنا نيست كه ما در برابر هر نوع تنش يا هر نوع برنامه‌ريزي استراتژيكي براي تخريب موقعيت صلح‌آميز اقوام‌مان از درون يا از برون مصونيت طبيعي داريم. بلكه بايد اين نكته را در نظر داشته باشيم كه آنچه سبب شده است اين اقوام در طول هزاران سال با يكديگر بدون جنگ و خونريزي زندگي كنند، عمدتا وجود دولت‌هاي مركزي قدرتمند بوده است. به همين دليل نيز هر بار دولت مركزي در ايران به خطر افتاده يا تضعيف شده است، ما يا شاهد اشغال كشور به وسيله بيگانگان بوده‌ايم يا شاهد بالا گرفتن تنش‌هاي بين اقوام و گروه‌هاي محلي مختلف و اغلب شاهد هر دو اينها به‌طور همزمان. با آغاز دولت ملي (يا دولت ملت‌ها) در ايران از ابتداي قرن بيستم مساله پيچيده‌تر شده است. زيرا از يك طرف دولت ملي بايد همان وظيفه‌يي را انجام مي‌داده است كه دولت‌هاي مركزي پيشين انجام مي‌دادند يعني ايجاد شرايط همزيستي اقوام در كنار يكديگر با وجود هر قوميتي كه دولت مركزي را تشكيل مي‌دادند، اما از طرف ديگر اين دولت ملي به دليل آنكه بيشتر حاصل يك دخالت خارجي بود تا يك فرآيند شكل‌گيري دروني، از الگويي بيروني نيز براي تداوم انسجام تبعيت كرد و نه از الگويي كه در طول چند هزار سال در ايران به كار مي‌رفت. اگر دولت‌هاي باستاني و حتي پس از اسلام در ايران اغلب راز موفقيت خود را در حفظ انسجام و صلح داخلي مديون عدم دخالت بيش از حد در سطوح محلي و به ويژه رساندن دخالت‌هاي فرهنگي الزام‌آور در زمينه‌هايي چون زبان و آداب و رسوم و مذهب به حداقل ممكن مي‌دانستند و بدين‌ترتيب مي‌توانستند رضايت محلي را جذب كنند، در دوره رضا شاه كه نخستين دولت ملي ايجاد مي‌شود، الگوي اروپايي براي اين انسجام انتخاب مي‌شود به ويژه الگوي فرانسوي مبتني بر حداكثر دخالت براي يكرنگ كردن سطح محلي با سطح ملي: مردم ناچار مي‌شوند زبان، آداب و رسوم، و سبك زندگي خود را تغيير دهند تا به اصطلاح يك «ملت» جانشين موقعيت‌هاي محلي شود. اين سياست طبعا شكست خورد. اما پرسمان اساسي باقي ماند و پس از انقلاب اسلامي نيز با وجود آنكه تلاش شد از جمله در قانون اساسي حقوق بيشتري به اقوام داده شود، باز هم ما با يك موقعيت آرماني فاصله زيادي داريم. زيرا همواره اين هراس وسواس‌آميز وجود دارد كه حقوق و آزادي‌هاي بيشتر براي اقوام به معناي ازهم‌گسيختگي وحدت ملي است در حالي كه همه‌چيز گوياي عكس اين امر است. زماني كه هر ايراني در هر كجاي كشور خود را در آزادي كاملي براي برخورداري از زبان محلي و آداب و رسوم و سبك زندگي خاص خود ببيند، به همان ميزان نيز تعلق خاطر بيشتري به انسجام ملي پيدا مي‌كند. و درست به همين دليل است كه به نظر من، ما نياز به گسترش رشته‌هاي مربوط به قوم‌شناسي داريم زيرا در حال حاضر هنوز ابهام و كج‌فهمي‌هاي زيادي در اين زمينه وجود دارد كه تنها با كار دانشگاهي درازمدت مي‌توان آنها را از ميان برد و با شناخت مناسب اقوام ايراني از يكديگر و شناخت اهميت و ارزش برخورداري از مولفه‌هايي قدرتمند چون زبان فارسي جديد براي ساختن ملتي رو به رشد، واقف شد. نبود قوم‌شناسي به مثابه يك رشته دانشگاهي و به همين دليل نبود ادبيات موضوعي و كنشگران و انجمن‌هاي مربوط به آن سبب شده كه آگاهي در اين زمينه اغلب به حوزه سياسي و آن هم نه درك درست از سياست بلكه نوعي سياست‌زدگي در يك جهت يا در جهت معكوس محدود بماند.

اين نياز بيشتر در كدام‌يك از زمينه‌هاي اين موضوع محسوس‌تر است؟

به نظر من پيش از هر چيز نياز به تغيير رويكرد نسبت به الگوي ساختن دولت ملي وجود دارد كه الگويي بيروني و همان‌گونه كه گفتم فرانسوي است. ما بايد درك كنيم كه اولا ما در شرايط فرانسه قرن نوزده نيستيم كه بتوانيم زبان‌هاي قومي و محلي را از ميان ببريم، يا با الزام خواسته باشيم كه افراد راه و رسم زندگي خود و باورهايشان را كه در سطح محلي شكل گرفته كنار بگذارند. براي اين كار بايد با گسترش مطالعات درباره الگوهاي شكل‌گيري دولت و ملت در جهان و به ويژه در كشورهاي جهان سوم شروع كنيم. مثال‌هاي بسيار دقيق و روشن در اين زمينه مي‌توانند به ما كمك كنند كه درك كنيم كدام كشورها و فرهنگ‌ها در اين زمينه موفق‌تر بودند و كدام يك ناموفق‌تر و به چه دلايلي. بنابراين فكر مي‌كنم مشكل اولي كه بايد حل شود در سطح مطالعات سياسي است كه بيش از حد بر الگوي تشكيل دولت و ملت بر اساس موقعيت‌هاي قرن نوزدهمي و اروپايي متوقف مانده‌اند و نتوانسته‌اند تجربه صد سال اخير در كشورهاي در حال توسعه را تحليل كرده و الگوهايي ابتكاري و كاربردپذير‌تر براي اين كار ارائه دهند. نوعي از ملي‌گرايي كه در اروپاي قرن نوزدهم وجود داشت، در كشوري مثل ايران اصولا معنايي ندارد. حتي اگر خواسته باشيم الگويي غربي را انتخاب كنيم كه به نظر من به هر حال كاري نادرست است، الگوي امريكايي قرن نوزدهمي بيشتر به ما شباهت دارد تا الگوي اروپايي. اما از آن بيشتر الگوهاي شرقي و بويژه الگوهاي قابل مشاهده در كشورهاي اسلامي مي‌توانند به ما كمك كنند، و البته هيچ كدام اينها نمي‌توانند جايگزين الگويي بومي شوند كه چاره‌يي جز به دست آوردنش نداريم. بنابراين در يك كلام به نظر من مطالعات قومي بايد از اين مباحث اساسي و پايه‌يي كه ما را به اجماعي ولو نسبي در سياست‌گذاري‌هاي عمومي در كشور برساند آغاز شود و نه از نقاط پيراموني و مطالعات پيراموني كه در آنها اغلب خاص‌گرايي‌ها مانع از داشتن ديدي درست و مناسب و تحليلي عميق نسبت به شرايط مي‌شوند. بديهي است كه زماني كه ما تا حدي در اين زمينه پيش رفتيم، محوريت مطالعات مي‌توانند به شناخت اقوام منتها با ابزارها و روش‌شناسي‌هاي جديد منتقل شوند. دقت كنيم كه اين درست كاري است معكوس با آنچه لااقل در دوره پهلوي اول و دوم انجام شد. زيرا از يك طرف رويكردي كاملا يكجانبه را در مطالعات تحميل كردند كه اساسش ملي‌گرايي افراطي و ضد قومي بود و از طرف ديگر تقويت مطالعات خرد در سطح محلي مثلا مطالعه بر قبايل و عشاير و آن‌هم مطالعاتي موزه‌نگارانه، مردم‌شناختي، توصيفي و بيشتر مفيد به حال بيگانگاني كه آنها را انجام مي‌دادند تا مفيد براي مردمي كه اين مطالعات بر آنها انجام شده است. همين امروز اگر بيلان بيش از چهار يا پنج دهه مطالعات عشايري در ايران كه به وسيله مردم‌نگاران غربي انجام شده است را بررسي كنيم، به كدام نتيجه قابل اعتنا براي كمك به فرآيندهاي ملت‌سازي يا دولت‌سازي در كشورمان خواهيم رسيد. حتي از اين فراتر درست است كه اين مطالعات بودند كه سبب شدند نخستين نسل از انسان‌شناسان ايران تربيت شوند اما هنوز ما درگير بحث با همين نسل و شاگرداني كه تربيت كرده‌اند هستيم كه تصور مي‌كنند واژه‌يي مثل مردم‌شناسي بسيار اصيل است و در حال حاضر تمام تلاش خود را به كار برده‌اند كه اين واژه را در نظام دانشگاهي و اداري ما پررنگ كنند، در حالي كه اين واژه ريشه كاملا استعماري، سلطنتي و نژادپرستانه دارد. رويكرد مردم‌شناختي بدين‌ترتيب دقيقا به دنبال رويكرد استعماري‌ قرار دارد كه به جاي پذيرفتن «انسان‌شناسي» يعني اينكه انسان‌ها در سراسر جهان با يكديگر برابرند، از اين تز استعماري دفاع مي‌كند كه مردم‌شناسان بايد بر «آدم‌هاي عقب‌افتاده» غير شهري كار كنند و جامعه‌شناسان بر آدم‌هاي پيشرفته شهري.

چگونه و با چه ساز و كاري مي‌شود اين نياز را رفع كرد؟

براي اين كار ابتدا بايد مساله در بالاترين سطوح مطرح‌شده و به يك اجماع رسيده شود. مساله‌يي كه من درباره نام مطرح كردم صرفا به يك نام بر نمي‌گردد بلكه يك ميراث استعماري و شديدا ضد ملي است كه ما تا زماني كه جرات نكنيم آن را پشت سر بگذاريم نخواهيم توانست به ساز و كاري دانشگاهي براي سامان و سازمان دادن به علم جديد دست بيابيم. جالب آنجاست كه طرفداران واژه «مردم‌شناسي» درست برخلاف همه دلايل واژه شناختي و معناشناختي تلاش مي‌كنند مفهوم «مردم‌شناسي» را نزديك به مفاهيم ايراني و اسلامي نشان دهند و مفهوم انسان‌شناسي را به دور از آنها، در حالي كه قضيه كاملا برعكس است. بنابر اين براي من پاسخ اينكه از كجا شروع كنيم بسيار روشن است: از نام يك رشته و اينكه اين نام بايد چه چيزي را در خود داشته باشد. آيا بايد هنوز بعد از گذشت بيش از صد سال از پايان استعمار، اصرار بر به كار بردن از واژگان و مفاهيم استعماري داشت؟ يا وقت آن نرسيده است كه از نام‌هايي استفاده كنيم كه همه براي اين علم به كار مي‌برند: چرا در كشورهاي توسعه‌يافته «انسان» وجود دارد و اينجا «مردم»؟ دقيقا به همان دليل كه در قرن نوزدهم متخصصان اروپايي معتقد بودند كه مردمان اروپايي را بايد «جامعه» بنامند و از آنجا واژه جامعه‌شناسي به وجود آمد و مردم غيراروپايي را چيزي در حد «قوم» در معنايي توهين‌آميز و از آنجا واژه «مردم‌شناس» و در زبان‌هاي اروپايي اتنولوژي با اشاره به اتنوس يوناني كه شهرنشينان يوناني با تحقير درباره قبايل غيرشهري به كار مي‌بردند، به كار برده شد. زماني كه ما به آن رسيديم كه موضوع واقعي رشته مورد نظرمان چيست، بايد بسيار نظام‌مند، ادبيات، نظريه‌ها و روش‌شناسي و شاخه‌هاي آن را با استفاده از گروه بسيار بزرگ فارغ‌التحصيلان علوم اجتماعي و انساني خودمان تشكيل بدهيم. تداوم رشته‌هاي ايران‌شناسي در خارج از ايران و به وسيله ايرانيان مهاجر يا غير ايرانيان به نظر من نه تنها هيچ اشكالي ندارد بلكه بسيار مفيد نيز هست. تنها مساله‌يي كه من در اين قضيه مي‌بينم اين است كه اين مطالعات و پژوهش‌ها كه در خارج از ايران و به وسيله نهادهاي غيرايراني انجام مي‌شوند (سواي اينكه وارد بحث دلايل و اهداف اصلي و فرعي‌شان و چگونگي تامين مالي‌شان شوم) به ما تعلق ندارند و خوب يا بد بودن‌شان سبب پيشرفت يا پسرفت همان نهادهايي مي‌شود كه آنها را انجام مي‌دهند و اينكه چه كسي يعني يك ايراني‌الاصل اين تحقيقات را انجام مي‌دهد يا فرضا يك فرانسوي يا يك امريكايي هيچ تفاوتي در قضيه ايجاد نمي‌كند. فاجعه ما در آن است كه ايرانيان به دنبال آن هستند و نهادهاي دانشگاهي ما نيز آنها را تشويق مي‌كنند كه نه به فارسي بلكه به زبان‌هاي انگليسي يا فرانسه بنويسند تا به خيال خودشان جهاني شوند. درست برخلاف دانشگاه‌هايي نظير فرانسه كه بسيار بر زبان و فرهنگ خودشان تاكيد دارند. و سپس انتظار دارند كه همچون دوران استعمار يا درست پس از آن، ايرانيان ديگري پيدا شوند (كه متاسفانه فراوان هم پيدا مي‌شوند) كه آثار آنها را به زبان مادري‌شان در بياورند، زيرا ظاهرا اين دوستان در شأن خود نمي‌بينند كه به زبان مادري يا فارسي چيزي بنويسند در حالي كه امروز فارسي يكي از 15 زبان اصلي جهان است و نوشتن به فارسي مي‌تواند به همراه سياستي براي ترجمه همراه باشد كه ايجاد تعامل نيز ميان كنشگران علمي بكند. به نظر من امريكاي لاتين و كاري كه كنشگران علوم اجتماعي در آن انجام دادند مثال خوبي است. در اين كشورها به جاي آنكه با از خود باختگي زبان اسپانيايي را رها كنند كار خود را در اين زبان انجام دادند و در عين حال شرايط مبادله علمي را در سطح بين‌المللي براي خود فراهم كردند به صورتي كه امروز يكي از حوزه‌هاي اصلي علوم اجتماعي در جهان بعد از فرانسه و امريكا، امريكاي لاتين و زبان اسپانيايي است.

روشنفكران و دولت هر كدام به زعم خود چه نقش‌هايي در اين زمينه مي‌توانند ايفا كنند؟

روشنفكران ما متاسفانه از ابتداي قرن حاضر به‌شدت نسبت به غرب احساس حقارت مي‌كردند، دليل نيز آن بود كه نخستين‌بار در غرب تربيت شدند و به ايران بازگشتند: گروه‌هاي اولي از دانشجويان كه براي ادامه تحصيل در ابتداي قرن حاضر عازم كشورهايي مثل فرانسه مي‌شدند، چون آنجا را با ايران ويران‌شده قاجاري مقايسه مي‌كردند، به‌شدت در خود احساس حقارت مي‌كردند و در بازگشت تمام ذهنيت‌شان آن بود كه اگر ما «شبيه» غربي‌ها بشويم مشكلات‌مان حل مي‌شود. امروز بيش از صد سال از آن زمان گذشته و ما در ظاهر بسيار هم «شبيه» به غربي‌ها شده‌ايم اما مشكلات‌مان 10 برابر شده است. اگر روشنفكران ما نتوانند اين عقده حقارت را پشت سرگذارند، ما چشم‌اندازي نخواهيم داشت. اما پشت سر گذاشتن اين عقده نيز نبايد خود با ورود در يك مسير انحرافي باشد يعني يا ضديت بي‌معنا با غرب و فرهنگ آن در تمام ابعادش از يك سو يا برعكس ضديت با بخشي از فرهنگ چند صد ساله و گاه هزاران‌ساله ما، از سوي ديگر. رويكردهاي ضد غرب افراطي به اين نكته توجه نمي‌كنند كه فرهنگ غرب خود بخشي از ميراث فرهنگي جهان و از جمله خود ما است، و رويكردهاي ايران باستان‌گرا كه به صورتي تصنعي مايلند بيش از 1500 سال از تاريخ اسلامي ما را ناديده بگيرند و از همه بد‌تر رويكردهاي شووينيستي ملي‌گرا كه به خيال خود ايراني بر اساس يك تاريخ مفروض تك‌روايتي ساخته‌اند در حالي كه حتي از همين تاريخ نيز اطلاعات دقيقي ندارند و صرفا از ايران‌گرايي ضديت با اقوامي را مي‌دانند كه گاه از قوم آريايي در اين سرزمين قديمي‌ترند (از جمله سامي‌هاي بين‌النهريني و نه هند و اروپاييان)، نمونه‌هايي از اين‌گونه انحراف‌ها در اين زمينه‌اند. رويكردي كه روشنفكران مي‌توانند پيش بگيرند، قرار گرفتن در جهان به گونه‌يي كه هست و شناخت بهتر خود و ديگران بدون عقده و بدون مبالغه، يك آسيب‌شناسي واقعي نسبت به خود و يافتن راه‌حل‌هايي اساسي و امروزي و نه اسطوره‌يي است. اما درباره دولت به نظر من، فاصله گرفتن از همه اين گرايش‌هاي انحرافي كه در بالا از آنها نام بردم بايد در كنار فاصله گرفتن از گرايش به تصدي‌گري و تبديل الزام و روش‌هاي الزام‌آور به سياست‌هاي فرهنگي باشد. هر اندازه دموكراسي و آزادي‌هاي عمومي بيشتر شود و فضا بازتر، هر اندازه آزادي‌هاي فردي و اجتماعي در حوزه‌هاي خصوصي به رسميت بيشتري شناخته شوند و آزادي در فضاهاي عمومي بيشتر شود، هر اندازه دولت امكان دهد كه كنشگران اجتماعي خود امور خود را در دست بگيرند بي‌شك مي‌توان اميد به وضع بهتري در حوزه فرهنگي داشت. البته منظور از فاصله گرفتن دولت از تصدي‌گري آن نيست كه دولت اين حوزه‌ها را به حال خود رها كرده و شانه از زير مسووليت خود خالي كند. نقش دولت بايد از تصدي‌گري به سوي تسهيل‌گري برود يعني شرايط را از لحاظ قانوني براي فراهم آمدن شرايط قانوني و عملي انجام اين كارها بهتر كند و هرگونه كمكي را كه امكان داشته باشد در اين زمينه به جامعه مدني انجام دهد بدون آنكه انتظار داشته باشد كه در مقابل حق دخالتي به آن داده شود.

فضاهاي سايبري و سايت‌ها از ‌جمله انسان‌شناسي و فرهنگ به چه طريق مي‌توانند در زمينه گسترش قوم‌شناسي نقش ايفا كنند؟

اين فضا‌ها بايد سياستي را پيش بگيرند كه باز با جهان امروز و فرآيندهاي درون آن انطباق داشته باشد. اكثر فضاهاي كنوني ما هنوز نتوانسته‌اند با شرايط جديد رسانه‌يي جهان سازش و هماهنگي بيابند و براي اين كار اولا نياز به قانونمند شدن روابط رسانه‌يي و سايبري ما در سطح جهاني وجود دارد كه خود نيازمند ضابطه‌مندي شدن كنترل شبكه، حقوق نشر و هماهنگ شدن آنها با قوانين بين‌المللي باشد و ثانيا نياز به بالا رفتن شديد پهناي باند اينترنتي وجود دارد. افزون بر اين رسانه‌ها به‌طور عام و رسانه‌هاي سايبري به‌طور خاص بايد مفهوم چندرسانه‌يي شدن و تداخل‌ها و موازي‌بودن‌هاي رسانه‌يي را درك كنند. يعني بتوانند متوجه شوند كه در جهان حاضر مساله «انحصار خبري» يا «انحصار نوشتاري» بي‌معناست و هر اندازه يك خبر و نوشته و گفت‌وگو و غيره بيشتر منتشر شود بهتر است. در اين حالت به نظر من، با توجه به اهميتي كه مسائل قومي دارد مي‌توان از فضاي رسانه‌يي و سايبري در اين زمينه به خوبي استفاده كرد. اما درباره اقوام بايد توضيح و تذكري را اضافه كنم؛ در حال حاضر در فضاي سايبري ايران تعداد و بلاگ‌ها و سايت‌هاي قانوني و غيرقانوني در حوزه اقوام بي‌شمار است، اما اغلب اين وبلاگ‌ها و سايت‌ها داراي مخاطبان محدودي هستند كه تنها اقليتي از همان گروه قومي را دربرمي‌گيرند. اين امر ما را به نوعي جماعت‌گرايي سوق مي‌دهد كه هيچ سودي براي مطالعات قومي ندارد. افزون بر اين اكثريت اين وبلاگ‌ها و سايت‌ها صرفا به مسائل سياسي، آن هم در سطحي‌ترين و مقطعي‌ترين اشكال آنها مي‌پردازند و در آنها خبري از فرهنگ آن قوم نيست و اگر هم باشد چارچوب‌هاي علمي حتي حداقلي رعايت نشده است. «انسان‌شناسي و فرهنگ» از روزهاي نخست فعاليت خود فضاهاي متعددي را براي اقوام و هويت‌هاي گوناگون ايراني باز كرد اما از همان ابتدا شرط گذاشت كه مطالب بايد از سياست‌زدگي، ايدئولوژي‌گرايي و برخوردهاي شخصي به دور بوده از مسائل مقطعي فاصله بگيرند و بر فرهنگ غني اين گروه‌ها تاكيد كنند و آن را بشناسانند و به علاوه اين شرط را نيز مطرح كرد كه مطالب چارچوب‌هاي علمي حداقلي داشته باشند. به همين دليل اين صفحات هنوز آن‌طور كه بايد و شايد توانمند نشده‌اند زيرا بيشتر كساني كه خود را طرفدار اين يا آن فرهنگ قومي مي‌دانند، قادر نيستند درباره مسائل اساسي فرهنگي آن، به دور از سياست‌زدگي و با زباني علمي و رعايت چارچوب ‌هاي علمي سخن بگويند، كه اميدواريم با تلاش آنها اين مشكل حل شود. توصيه من به تمام دوستان آن است كه از جماعت‌گرايي بيرون بيايند و اگر واقعا به هويت‌هاي قومي و محلي خود علاقه‌مندند، كارهايي جدي در اين زمينه انجام داده و آنها را در صفحات مربوط در انسان‌شناسي و فرهنگ منتشر كنند. سياسي‌نويسي سطحي و مقطع‌گرايانه كاري است ساده اما به همان ميزان بي‌اثر و بي‌فايده.

چه بايد كرد كه گسترش قوم‌شناسي باعث قوم‌گرايي نشود؟ مي‌توانيد مصداقي بياوريد كه در آن جامعه قوم‌شناسي باعث قوم‌گرايي نشده است كه آن را الگو در اين مسير معرفي كنيم.

همان كه در بالا گفتم اگر مطالعات قومي و انتشار نتايج آنها حتي در اشكال ترويجي بر مفاهيم فرهنگي استوار باشد و نه بر سياست‌زدگي‌هاي سطحي، ما به سوي پيشبرد دانش قومي و بالا رفتن سطح مطالعات قومي خواهيم رفت و اما برعكس به سرعت به بن‌بست مي‌خوريم. مثال براي كارهاي قوم‌شناسي در سطح جهان بي‌شمار است. اگر تنها نگاهي گذرا بر شبكه بيندازيد مي‌بينيد كه امروز از سرخپوستان امريكا گرفته تا بوميان استراليا، از گروه‌هاي كوچك قبيله‌يي در افريقا گرفته تا هويت‌هاي حتي بسيار اقليتي در آسيا براي خود داراي سايت‌هاي فرهنگي هستند كه اين فرهنگ را به جهانيان معرفي مي‌كنند و با ديگر فرهنگ‌ها رابطه ايجاد مي‌كنند. اما در اين موارد ما كمتر شاهد قوم گرايي بوده‌ايم. اصولا وقتي بحث كار علمي عميق پيش مي‌آيد راه بر سطحي‌نگري و موضع‌گيري‌هاي مقطعي كه اغلب كارهايي ساده هستند، بسته مي‌شود چون كساني كه وارد اين نوع از رويكرد علمي مي‌شوند، ناچار به كاري دراز مدت و سخت هستند كه با فعاليت‌هاي زودگذر سياست‌زده قابل جمع شدن نيست.

حال عدم مطالعه و گسترش قوم‌شناسي چه تبعاتي را در ساير زمينه‌ها از ‌جمله توسعه انساني مي‌تواند به بار بياورد؟ آيا اصلا تبعاتي به بار مي‌آورد؟

سخت‌ترين و خطرناك‌ترين تبعات اين است كه در شرايط مدرن بر خلاف موقعيت‌هاي كلاسيك از جمله در كشور ما، دولت مركزي نمي‌تواند صرفا بر اساس يك سياست آمرانه بالا به پايين، خود را تثبيت كند بلكه بايد تعداد زيادي سياست‌هاي عمومي داشته باشد و بتواند اشكال بسيار زيادي از رفتارهاي مدني و جهانشمول براي مثال در حوزه‌هايي مثل اقتصاد و سياست را در سراسر يك پهنه ملي گسترش دهد. در اين حال اگر قوم‌شناسي رشد كافي كرده باشد مي‌تواند راه‌حل‌هاي عملي براي سازش دادن و همسازي ميان هويت‌هاي محلي و مركزي از يك طرف و ميان هويت‌هاي محلي با يكديگر را بيابد و مانع از بروز تنش ميان آنها شود و بنابراين از توسعه پايدار و صلح اجتماعي دفاع كرده و آنها را تضمين كند، اما اگر چنين مطالعات و برنامه‌هايي رشد نكرده باشند همواره خطر آن وجود دارد كه كار به افزايش تنش‌ها و ورود جامعه به چرخه‌هاي خشونت‌هاي هر چه پرزيان‌تر بكشد. دقت كنيم كه نبود خشونت و تنش در گذشته در اين حوزه به هيچ عنوان ضمانتي براي به وجود نيامدن آن در آينده نيست.

برگرفته از سایت اعتماد