به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۰

زری خانم... 

نامش زریندخت است اما "زری خانم" صدایش می‌کنند. از آن‌ خانم‌هاست که وقتی با او برخورد می‌کنی، بوی "مادری" می‌دهد. آرام... آرام...
شوهر زری خانم یک فعال سیاسی بود. در زمان شاه چندین سال آزگار و پیاپی، او را به خاطر عقایدش به زندان انداختند... او دوری‌اش را به جان خرید... پدر شوهرش هم سال‌ها، از زمان شاه مدام زندان بود... مذهبی بودند. عمیقاً. از خانواده‌های اصیل تهرانی. از آن‌ها که می‌گویند ما حجاب و اسلام‌مان ربطی به انقلاب نداشت.
خیلی تلاش کردند تا شاه دیکتاتور را بربیندازند. پشت سر آیت‌الله خمینی که آزادی را برای ایران می‌خواست و از عدالت و مرگ خفقان می‌گفت، ایستادند. اما چند وقتی بیشتر از انقلاب نگذشت که غیرخودی تلقی شدند. باز شوهرش به زندان افتاد. باز اتاقک‌های ملاقات... باز بی‌خبری... باز دلتنگی... دوباره سال‌های زندان...
دختری داشت که آرام آرام قد می‌کشید و جا پای پدر و مادرش می‌گذاشت. هر جا که درد بود، او هم بود. جنگ که شروع شد، همین دخترش با دوستانی که داشت به جبهه رفتند و در چادرهای جنگی شب‌ها را به صبح رساندند. دخترش قرآن‌پژوه بود. خوب می‌خواند، خوب می‌فهمیدش. هر کس که می‌شناسدش می‌گوید که نگذاشت در آن سال‌های جبهه کسی بفهمد که دختر سحابی است؛ از آن "آقازاده‌"هایی که دیگر خیلی کم پیدا می‌شوند... از آن‌هایی که برای همه دل می‌سوزاند، حتی برای مأمورهای "معذور" که برایشان از خانه چای میفرستد... حتی برای بازجوها... حتی برای مقاماتی که به زنجیرش کشیده‌اند... پدر همچنان حصر، زندان، تهدید... دختری که همچنان قد می‌کشد...
سال هشتاد و هشت است. شوهر زری خانم باز به زندان می‌افتد. و این بار دخترش هم... دخترش در زندان هم همنشین یگانه‌ای است... معلم خوبی است. مونس لحظه‌های تنهایی خیلی هاست..
زری خانم باز در خانه است. دور از دختر. دور از شوهر. شوهر به سختی بیمار است. به سختی رهایش می‌کنند. شوهر روی تخت بیمارستان، به کما می‌رود، در حالی چشمش به در خشک شده تا شاید در لحظه‌ی آخر دخترش را ببیند... و نمی‌بیند... دختر دیر می‌رسد (دختر را دیر میرسانند!). و در تمام این مدت باز زری‌خانم تیماردار شوهر است. هر روز، ساعت 4، بیمارستان، ... نگران شوهر؛ ندزدندش... نکند جایی ببرندش که...
شوهر پر می‌کشد؛ چشم‌انتظار... ضربه سنگین است. کافی است برای خم شدن کمر زری‌خانم. اما محکم می‌ماند. خواسته‌ی زیادی نیست مراسم آبرومندی برای تشییع شوهر داشتن، برای آرام شدن، برای اشک... اما نمی‌گذارند. دخترش را به سختی رها می‌کنند تا شب آخر کنار پدر باشد. دختری که مثل کوه محکم است... مکن ای صبح طلوع...باقی‌اش را می‌دانید. بهتر از من. طاقت گفتنش را هم ندارم...
حالا باز زری‌خانم مانده و خانه. خانه‌ای که شوهر ندارد. خانه‌ای که دختر ندارد... خودت می‌دانی زری‌خانم که چقدر دلم می‌خواهد مثل مادرم، مثل مادربزرگم در آغوشت بگیرم و من به جای تو اشک بریزم؟ در دامن کوهی که تو هستی... چرا زن‌ها همیشه کمتر دیده می‌شوند؟...

چه کسی از قلب تو خبر دارد؟ هیچ‌کس... هیچ‌کس...

منبع: تغییر برای برابری