به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۶

اصلا کسی هست؟ مریم پیمان

مریم پیمان
دستش را به پهلوی راستش می‌گیرد. پیشانی‌اش از درد پرچین می‌شود. «جوان بودم و سالم. باورم نمی‌شد روزی خودم محتاج کلیه‌ای شوم که فروختم». نسرین از خاطرات روزگاری می‌گوید که حاصل آن سه فرزند یتیم است. اشک در چشمانش از درد می‌نشیند. کمک می‌کنم تا از دیواری نمور و سرد دور شود و روی زمین دراز بکشد. قطره اشکی از چشم راستش روی متکا می‌ریزد. دلم ذره‌ای می‌شود و با درد او چنگ می‌زند به وجودم. از دردهایش می‌گوید؛ از پنج سال تنهایی و مرگ همسر، از فقر و خانه ‌به ‌دوشی، از تلخی‌های طلاق مریم، از دشواری‌های ازدواج زهرا و آرزوهای امیرحسین.

«بیست‌ویک‌ساله بودم که برای نجات از این سرگردانی، کلیه‌ام را فروختم و خانه خریدم اما آن‌قدر ناامنی برای دخترانم زیاد بود که خانه را فروختیم و در جای بهتری در اطراف کرمانشاه مستأجر شدیم». خانه خلوت است، از هر آنچه نیاز یک خانواده می‌تواند باشد؛ از یخچال و فرش گرفته تا آرزوهای امیرحسین مثل کامپیوتر و تبلت. پتو را با دستانش جمع می‌کند به دور کمرش و از درد دست‌وپاهایش آرام می‌نالد. در خانه دیگران کار می‌کند و خرج بچه‌ها را می‌دهد. به‌تدریج به‌دلیل ازدست‌دادن کلیه و کار زیاد ضعیف شده است.

بین کلمه‌های سخت و لهجه غلیظ او مبهوت و به تصویر همسرش بر دیوار خیره می‌شوم. مردی که در زمان حیات نیز به‌دلیل بیماری نتوانست به نسرین کمک کند و در بیمارستان مرد. صدای برخورد توپ به دیوار زودتر از صدای سلام امیرحسین خانه را می‌لرزاند. مرد خانه وارد می‌شود و لبخند چشمانش را از من می‌دزدد. می‌دود و به اتاق پناه می‌برد. با صدای مادرش ظاهر می‌شود و دور از ما می‌نشیند. می‌دانم که درس‌هایش خیلی خوب است. با خجالت از علاقه‌اش به فوتبال حرف می‌زند و بین آبی و قرمز با لبخند هیچ‌کدام را انتخاب می‌کند. مریم هم پیدایش می‌شود.

امیرحسین از سفالگری می‌گوید. از داستان ساخت و شکل‌دادن به خاک با دستان کوچکش. مریم شرمنده در آشپزخانه بی‌صدا چای دم می‌کند. بازگشت او به خانه پدری هنوز چند ماه هم نشده است، اما راه دیگری برایش نمانده بود. او برای ماندن در خانه خود تلاش کرد، اما همسرش اخلاق نیکویی نداشت و او را گریزان از خانه کرد. عطر دارچین چای در فضای ذهنم، مرا به خاطرات تلخ درگیری‌ها می‌برد. هر دو مریم نام داریم. هر دو از خانه همسر با غم بازگشته‌ایم و اکنون هر دو در آغوش هم آرام می‌گرییم برای روزهای ناشناخته‌ای که در پیش است. نسرین هم تجربه جدایی از همسر را دارد. یک بار با پدر امیرحسین ازدواج کرد و از او جدا شد. اما بعد از چند ماه از همسر دومش جدا شد و با همسر اول ازدواج کرد. جدایی برای من و مریم تلخی ازدست‌دادن یک همراه است و برای او داغ مرگ را هم معنا می‌کند.

 با خودم تکرار می‌کنم: «با من بگو که بعد از این پایانِ ناچار/ چشم انتظارِ ما کسی/ اصلا کسی هست؟».