ساعتهای بعد از مرگ به صورت غریبی دردناک است. جای پررنگ و نشانههای حضور کسی که دیگر نیست، بیشتر توی چشم میزند.
مثل عکسهای ریزودرشتی که صبح پنجشنبه، بیستویکم تیر ۹۷ به دیوار خانه عباس امیرانتظام وصل بود و پیش چشمت، خاطره یک عمر را زنده میکرد؛ کسی که هر جای خانه را که چشم میانداختی نمیدیدیاش. پنجشنبه صبح خانه عباس امیرانتظام در خیابان نلسون ماندلای تهران، پر بود از جای خالی او؛ جایی که با دوستان و نزدیکانش هم پر نمیشد. زنی که میانه طاق خانه ایستاده بود و بهتزده از شب قبل حرف میزد؛ از کسی که هنوز در نظرش زنده بود. کسی که شب قبلش، حتی تاب دیدن حادثه دلخراش تصادف خونین کردستان را در تلویزیون نداشت؛ الههخانم میگفت که عباسش از او خواسته تلویزیون را خاموش کند تا بیش از این شاهد درد و رنج مردم در حوادثی از این دست نباشد. انگار همان شب که به اتاق مجاور رفت با خودش عهد بست که دیگر بس است و برای همیشه به خواب رفت...
مثل عکسهای ریزودرشتی که صبح پنجشنبه، بیستویکم تیر ۹۷ به دیوار خانه عباس امیرانتظام وصل بود و پیش چشمت، خاطره یک عمر را زنده میکرد؛ کسی که هر جای خانه را که چشم میانداختی نمیدیدیاش. پنجشنبه صبح خانه عباس امیرانتظام در خیابان نلسون ماندلای تهران، پر بود از جای خالی او؛ جایی که با دوستان و نزدیکانش هم پر نمیشد. زنی که میانه طاق خانه ایستاده بود و بهتزده از شب قبل حرف میزد؛ از کسی که هنوز در نظرش زنده بود. کسی که شب قبلش، حتی تاب دیدن حادثه دلخراش تصادف خونین کردستان را در تلویزیون نداشت؛ الههخانم میگفت که عباسش از او خواسته تلویزیون را خاموش کند تا بیش از این شاهد درد و رنج مردم در حوادثی از این دست نباشد. انگار همان شب که به اتاق مجاور رفت با خودش عهد بست که دیگر بس است و برای همیشه به خواب رفت...
پنجشنبه صبح که شایعه درگذشت امیرانتظام منتشر شد، خانه امید او شاهد حضور دوستانی بود که بهتزده میآمدند تا شاید الههخانم به آنها بگوید «نه بابا! شایعه است»؛ دریغ و درد که اشکهای او بود که به استقبال دوستان و نزدیکان میآمد و آنان را در شوکی عمیق فرومیبرد. آری! امیرانتظام واقعا رفته بود و جسم بیجانش در بیمارستان اختر در انتظار آرمیدن در کنار پدرش بود؛ پدری که چیزی در حدود ۴۵ سال قبل درگذشته بود و امیرانتظام از خانواده خواسته بود تا او را در کنار او به خاک بسپارند. «حضورش» اما در خانه به خوبی حس میشد؛ انگار که بود، کسی باور نمیکرد دیگر نباشد: نه اقوام و نه دوستان. هر که میآمد، از زندگی جاودان امیرانتظام میگفت؛ از اینکه او نه یک فرد که یک «راه» بود؛ راهی که با مرگ او نهتنها پایان نیافته که تازه آغاز شده است. یکی از «استقامت» او میگفت، یکی از «بخششاش»، یکی از «آزادیخواهی» و دیگری از روحیه «ضدنفرتش»؛ همه اما رفتاری را که او با قاضی پروندهاش در بیمارستان، سالها پس از محکومیتش از سوی او داشت مثال میزدند و اشاره میکردند که ایران بیش از هر چیز به چنین رفتارهایی نیاز دارد تا رفتارهایی که تنها «نفرت» منتشر میکنند. جز دوستان و آشنایان، خانه امید امیرانتظام، روز پنجشنبه شاهد حضور افرادی بود که هیچگاه به آن خانه نیامده بودند، اما دل در گرو صاحبخانه آن داشتند؛ این مثلا «غریبهها» چنان اشک میریختند که تمام «آشنایان» حیران میماندند از اینهمه عشقِ «مردم معمولی» به او؛ مردم نازنینی که پرسانپرسان در روز گرم پایتخت خیابانها را طی کرده بودند تا به خانه عباس امیرانتظام برسند و به الههخانم بگویند: در غمتان شریکیم، یاد و راه او تا همیشه با ماست... .
پژمان موسوی . روزنامهنگار