به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۶

یادی از آن روزگاران، شیرین سمیعی

در شماره­ یِ ۱۱۸، بهار «ره­آورد» مقاله ­ای از دکتر واحدی خواندم در باره افسانه انرژی هسته­ای در ایران که در آن از نحوه­ی برنامه ریزی­های دولت در دوران سلطنت محمد رضا شاه و حکومت هویدا هم آمده بود، و من به یاد درگیری خودمان با سازمان برنامه افتادم.
به خاطر می­آورم سالی را که بهای نفت ناگهان بالا رفت. فضای کشور یکباره دگرگون شد و حکومت از این رویداد مغرور و مفتخر، و دست اندر کاران دولت در خواب­های طلایی برای کشور و ملت ایران! صحبت از نقشه­ها و برنامه­هایی بود که کشور را بهشت برین کند، حتی می­شنیدیم که ایران آنقدر ثروت دارد که می­تواند و می­خواهد به کشورهای بیگانه هم کمک کند! در این میان بودجه­ای نیز بیش از سال­های پیش ــ این بار بی­چک و چانه ــ برای ساختمان مراکز رفاه سازمان زنان در نظر گرفته شد.
ما هم شاد و شادمان از این ثروت بیکرانی که نصیب ایران شده بود و اندکی از آن هم نصیب سازمان ما، اجازه ساختمان چندین مرکز رفاه در استان­ها را از شورای مرکزی گرفتیم و ساختمان بناها آغاز شد، و همگان، به ویژه دبیران ما در استان­ها، راضی و خشنود از یک چنین رویداد خوشی.

و اما دیری نپایید ــ اگر درست به خاطر داشته باشم یک سال بعد ــ همه چیز به هم ریخت و همه­ی آن قول و قرارها برباد رفت. از سازمان برنامه خبر رسید که بودجه بی­بودجه! و دیگر از پول برای ادامه ساختمان­های مراکز رفاه خبری نخواهد بود! البته اگر ما می­دانستیم که داستان یک چنین داستانی خواهد شد و برنامه سازمان برنامه یک چنین برنامه­ای، به ساختن یک مرکز رفاه بسنده می­کردیم و به دنبال ساختن چندین مرکز نمی­رفتیم که در نقاط مختلف کشور ناتمام باقی بمانند و مخروبه شوند! من یک نفر اصلا نمی­توانستم باور کنم که سازمان برنامه ممکنست اینسان ندانسته برنامه ریزی کند! چرا به ما بودجه­ای دادند که می­بایست یک سال بعد بریده شود! پس آن ثروتی که می­گفتند، کجا بود و به کجا رفت!‌ چاره­ای نبود و می­بایست به نحوی دنبال کار را گرفت.

چه کنیم، چه نکنیم! ما هم به ناچار روی به دروازه سازمان برنامه کردیم و برای شرکت در جلسه­ای در ارتباط با مشکلی که با آن دست به گریبان بودیم، به آن سازمان رفتیم و دیدیم که سمبه سخت پر زور است و این بار چک و چانه بی­حاصل. هی من می­گفتم والاحضرت ــ که البته روحش از این داستان خبر نداشت ــ امر فرموده­اند که باید ساختمان­های مراکز رفاه تا فلان تاریخ پایان یابد و طرف هم می­گفت: اعلیحضرت امر فرموده­اند که چنین و چنان. که البته زور اعلیحضرت همواره به والاحضرت در جلسات می­چربید و دیدم بحث در این مورد بی­فایده است و این بار حرف از اوامر والاحضرت به جایی نخواهد رسید و بهتر است در خلوت با طرف صحبت کنم تا بدانم اصل داستان چیست، بلکه بتوانیم راه حلی بیابیم.

پس از پایان جلسه به اتفاق به دفترش رفتیم. فرمایشات ملوکانه و امریه والاحضرت را کنار گذاشتیم و من برایش داستان ساختمان­ها و گرفتاری­های خودمان را به تفصیل شرح دادم و گفتم کار به تعهدات خودمان هم ندارم ولی اگر بناها را نیمه تمام رها کنیم، خراب خواهند شد و تمام هزینه­هایی هم که در این یک سال کرده ایم به هدر خواهد رفت.

احساس کردم مشکل مرا درک می­کند ولی نه کاری از او ساخته است و نه به هدر رفتن مخارج و مخروبه شدن بناهای نیمه تمام از برای او مسئله­ای. دستور از بالاست و او هم مآمور است و معذور. پرسیدم چرا پارسال این بودجه را به ما دادید که امسال پس بگیرید، دستِ­کم به ما می­گفتید، و ما فقط به ساختن یک مرکز اکتفا می­کردیم و دچار این همه دردسر نمی­شدیم.
خلاصه مطلب دانستم که خودشان هم نمی­دانستند پس از یک سال ناچار از تغییر برنامه­هایشان خواهند شد و حساب­های شان غلط آز آب در خواهد آمد. در این میان سازمان ما مانده بود با تعهدات خودش و گرفتاری­های ناشی از آن، و مشکل مشکل ما بود و نه مشکل سازمان برنامه که اوامر ملوکانه را اجرا کرده بود و البته و صد البته اوامر ملوکانه هم چون و چرا نداشت!

و اما از دبیران استان سازمان بگویم که بیشترین­شان اهل محل بودند، شایسته و دلسوز و کاردان، و از همه مهم­تر وارد به امور استان. به یاد دارم زمانی تصمیم گرفته شد که باید دبیران سازمان حتمآ لیسانس داشته باشند. و بعد خوشبختانه متوجه شدند که برای پاره­ای از مشاغل نه تنها لیسانس، بلکه دکترا هم به درد نمی­خورد و باید در پی نکات دیگری می بود، و تصمیم بر این شد که تنها معاونان­شان لیسانس داشته باشند. چون زن ناآشنایی به محیط شهرستان که از تهران مثلآ به بلوچستان اعزام می­شد، تنها با لیسانسی در دست نمی­توانست کار مهمی از پیش برد. من در طی سفرهایم پی به این مهم برده بودم و با دیدن این بانوان در محیط و نحوه کارشان بود که دانستم خرمن کوفتن کار هر کس در هر کجایی نیست!

سفرها خواه ناخواه مرا به دبیران نزدیک کرد و به خاطر همین نزدیکی نیز با من از ناگفتنی­ها و رمز و راز کارهای­شان می­گفتند و مرا از اسرار نهانی­شان ــ که گاه حتی مغایر با مقررات سازمان نیز می بود ــ آگاه می­کردند و با خیال راحت­تری به کارهای نیک غیر مجازشان ادامه می­دادند، چون می­دانستند که در صورت لزوم از آنان به خاطر عملکردی که باطنآ می­پذیرفتم، دفاع خواهم کرد. به یاری همین دبیران و بودجه مخفی­شان هم توانستیم عاقبت تعدادی از بناهای نیمه تمام مراکز رفاه را بدون کمک دولت به پایان رسانیم.

دبیران ما دور اندیش بودند و با تجربه­ای که داشتند، همواره برای روز مبادا پس اندازی. در کنار حساب اداری، حساب جداگانه­ای هم برای یک چنین روزهایی که اغلب پیش می­آمد و گاه در بودجه سازمان نیز منظور نشده بود، می­داشتند. حساب و کتابش را به من هم می­دادند که بدانم پول از کجا آمده است و به کجا می­رود.

به طور مثال، در مراکز رفاه سازمان، مهد کودکی هم بود که از کودکان زنان کارگر به رایگان نگهداری می­کرد، و قید هم شده بود باید تنها از کودکان زنان کارگر نگهداری شود! بودند شهرها و شهرک­هایی در آن دوران، که درون­شان مهد کودک یا کودکستانی، سوای مهد کودک سازمان وجود نداشت. و بودند زنان آموزگار یا زنان کارمندی که برای نگهداری از کودکان­شان ناچار دست به دامان سازمان زنان می­شدند، و حاضر بودند ماهیانه­ای هم بپردازند و از کودکان­شان نگهداری شود. در حالی که سازمان طبق مقررات اجازه پذیرش کودکان این زنان ــ که در خارج از خانه کار می­کردند ولی کارگر نبودند ــ را نداشت! و چون دانسته بودند که دبیر کل ما محال است به کاری که خلاف مقررات سازمان است رضایت دهد، دبیران دست به دامان من می­شدند و من هم با آسودگی وجدان همواره با چنین کارهایی که به داد زنان و کودکان از هر تیره و طایفه­ای می­رسید، موافقت می­کردم! خیال هم نکنم با این کردار و رفتارم من یک نفر سبب انقلاب اسلامی در ایران شده باشم!!

یا هزینه تعمیرات، که اگر در انتظار رسیدن بودجه از تهران می­ماندند، چه بسا که سقف بر سرشان فرو می­ریخت. برای خرید کفش و لباس برای کودکان بی بضاعتی هم که زمستان پای برهنه یا با کفش پاره به مهد کودک می­آمدند نیز بودجه­ای منظور نشده بود و می­بایست به دادشان رسید. من امروز اعتراف به این کارهای خلافم می­کنم، که اگر هم گناهی بود با اعترافش از زیر بار آن در آن دنیا رهایی یابم!!! چون در این دنیا با آن هیچ مشکلی ندارم و سنگینی بارش را مطلقا احساس نمی­کنم و تا به امروز هم به راحتی حملش کرده­ام!

سفرهای استانی

در کرمان، دبیر استان خانم آموزگاری بود که نیمی از اهالی شهر از شاگردان او بودند و مورد احترام همه. تمام دیدنی­های استان را او نشانم داد و گویی در بهشتی گردش می­کردیم. در بلوچستان، دبیر سازمان ما دختر رئیس ایل منطقه بود و وارد به راه و چاه امور، و همه از او حساب می­بردند. من با دیدنشان در آن دو استان به عیان می­دیدم که این خانم­ها مطلقآ نیازی به لیسانس ندارند و بدون آن هم کارشان به خوبی پیش می­رود! در بلوچستان اگر دبیر همراه من نمی­آمد و مرا با اتومبیل و راننده به امان خدا رها می­کرد، من قادر به انجام هیچ کار مثبتی نمی­بودم! در آن مکان، غیر محلی­ها را قجر می­نامیدند و از آنان دوری می­کردند، لابد اجدادشان خاطرات تلخی از قاجارها داشتند.

هنگام سفرم به بلوچستان زمستان بود و در زاهدان هوا سرد. با اتومبیل به سوی چاه بهار به راه افتادیم و پس از یک دو ساعت راندن خودروی ما رو به سرازیری رفت و ناگهان از سرمای زمستان به گرمای تابستان رسیدیم! باور کردنی نبود! اندکی دورتر هم کودکانی می­دیدیم که پیاده کنار جاده راه می­رفتند که در ده دیگری به دبستان روند. آب، حتی آب آشامیدنی هم در همه جای آن دیار شور بود، و خانم دبیر برای رفع تشنگی ما مقداری میوه با خودش از زاهدان آورده بود. آن طور که برای من شرح دادند، اشتباهی در حفر چاه­های عمیق در آن منطقه رخ داده بود و از آب بی­نمک عبور کرده، به آب شور رسیده بودند! عاقبت هم ندانستم کدام شرکتی آن چاه­های بی­مصرف را برای­شان حفر کرده بود!

در چاه بهار پا به درون تنها مهمانسرایش نهادیم که درِ اتاق­هایش از درون بسته نمی­شد و مسافرانش هم جملگی رانندگان کامیون بودند. مدیر آن مهمانسرا که مرد جوانی بود و خودش اهل خراسان، از دیدن ما حیرت کرد، چون در انتظار چنین مسافرانی نمی­بود و اتاقی به من داد چسبیده به اتاقی که خودش و خانواده­اش در آن می­خوابیدند. به من سفارش کرد که اگر مشکلی بود با مشت به دیوار بین دو اتاق­مان بکوبم!‌ چنین اتاقی را من در هیچ مهمانسرایی تا به آن روز ندیده بودم. کف اتاق سمنت بود و دوش آب شوری در گوشه­ای از سقف، بدون هیچ پرده­ای به دورش، نصب شده بود که اگر شیر آبش را باز می­کردید آب کف اتاق را می­پوشاند، و دو تخت هم در دو سوی اتاق قرار داشت! از همه بدتر بسته نشدن در ورودی خود اتاق بود.
خانم دبیر استان که قرار بود شب را در خانه بستگانش بسر برد، با دیدن آن مهمانخانه و آن اتاق، تصمیمش عوض شد و او هم با من در همان اتاق خوابید، و مرا تنها نگذاشت، در حالی که اجباری به این کار نداشت. هرچه به او گفتم نزد خویشانش برود و خواب راحتی بکند، و شب را با من در آن بیغوله سر نکند، نپذیرفت!

و اما شب بسیار خوشی را به اتفاق گذراندیم! تا دیر وقت از همه کس و از همه جا گپ زدیم و من اندکی با آداب و رسوم مردم نازنین آن دیار آشنا شدم. در همان شب هم بود که پس از تشکر گرم من از محبتش، به من گفت: بدانید که اگر آن شازده خانم­های اطواری را از تهران برایم می­فرستادند، محال بود با آن­ها راه بیفتم و دور استان بگردم، بیماری را بهانه می­کردم و در همان زاهدان می­ماندم. فردای آن روز هم پس از بازدید از مکان­های لازم و دیدار با اشخاصی که می­بایست می­دیدیم، دانستیم که برای کارمندان دولت اقامتگاه خاصی وجود دارد و باید به آن جا می­رفتیم.

اقامتگاه اندکی دور از شهر بود و آمد و شد مشکل. از آن گذشته او چون اهل محل بود و من از تهران آمده بودم، فقط من می­توانستم در آن جا بسر برم، و من هم اخلاقآ نمی­توانستم پس از محبت او، رهایش کنم که مجبور شود روزی چند بار به دنبال من بیاید و برود. از آن گذشته، و به رغم نا بسامانی­ها، بیشتر دوست می­داشتم که در میان مردم آن دیار بلولم و در همان فضای نا بسامانش سر کنم تا میان کارمندان شیک و شریف دولت، که متآسفانه بیشترین­شان با دیده تحقیر به اهالی محل می­نگریستند و گویی شق­القمر کرده­اند که به آن جا آمده­اند.

با وجود این که می بایست دو سه شب دیگر هم می­ماندیم و دلم هم می­خواست شستشویی بکنم، از حاضران تشکر کردم و گفتم چون امروز غروب باز می­گردیم نیازی به ماندن در آن اقامتگاه نیست و در سفر آینده­ام به آن جا خواهم آمد. با خانم دبیر به همان مهمانسرای درب و داغان خودمان بازگشتیم که مدیرش همچو میزبان مهربانی مراقب ما بود و با مهر از ما پذیرایی می­کرد. شرح کوتاهی از این سفر را در ارتباط با کارهای سازمان زنان در کتاب «درحکومت شاه» آورده­ام. در همان اقامتگاه هم بود که یک افسر ژاندارم برایم از سفرهایش و فقر در آن منطقه تعریف کرد.

کنجکاو بودم که از نحوه زندگی مردم آن دیار هرچه بیشتر بدانم، و دانستم که رؤسای ایل اهل شکارند و پیمانکاران برای یافتن کارگر همواره در مضیقه. چون کارگران بقدر نیاز خود کار می­کردند و نیازشان هم اندک می­بود، معمولآ پس از تآمین هزینه­یِ چند ماه خود، کارشان را رها می­کردند و هروقت پولشان ته می­کشید دوباره به دنبال کار می­رفتند. ظاهرآ‌ پول برای­شان ارزشی نداشت و در پی اندوختنش نمی­بودند. به اتفاق یکی از برادر زاده­های خانم دبیر از باغی هم دیدن کردیم که در آن به دستور رضا شاه انواع درختان میوه­های گرمسیری کاشته شده بود و پس از رفتن او، به امان خدا رها.

هیچ مغازه لباس فروشی و دوزندگی هم در آن حوالی یافت نمی­شد که من یک دست لباس محلی بخرم. چون در شهرکرد، مغازه­ای در طول یک روز برایم یک دست لباس محلی دوخته و تحویلم داده بود. اما روز بازگشتمان به زاهدان، درست به خاطر ندارم برادر خانم دبیر یا یکی از پسر عموهایش، یک­دست از پیراهن­های دخترش را شسته و اتو کرده برایم آورد. چون فرصت نکرده بودند به دنبال دوختن لباس برای من بروند، و آن پیراهن دست دوم!! آنچنان بر دلم نشست که یکی از عزیزترین پیراهن­های من شد و یادگاری از صفا و مهر مردم آن سامان!

تفریح اهالی هم در آن شهر سینما بود و تنها سینمای شهر همیشه تماشاچی داشت و برنامه­هایش هر دو سه شب عوض می­شد. تصمیم گرفتم من هم به آن سینما بروم و به سینما رفتیم. سینما در هوای آزاد بود، مردان درون حیاط می­نشستند و زنان با خانواده­های شان روی پشت بام، و برای رفتن به روی پشت بام هم می­بایست از نردبانی بالا رفت! چون منظور من دیدن خود سینما بود، به خاطر نمی­آورم که در آن شب چه فیلمی را تماشا کردیم.

در راه بازگشت به زاهدان، در شهری توقف کردیم و با فرماندار جوانش آشنا شدیم. مرکز رفاه ما ناتمام مانده بود و دختران در مکانی در جوار فرمانداری برای آموزش می­رفتند. و فرماندار بینوا هم که مازندرانی بود و بی­زن و فرزند، در اتاقش محبوس می­شد تا زنان کارشان تمام شود، مبادا که بر او برچسب چشم چرانی بخورد! برایم تعریف کرد که در آن دیار می­بایست سخت محتاط می­بود و آداب و رسوم محل را رعایت کرد. خیلی دلش می­خواست به مازندران منتقل شود و در همان­جا بماند و ازدواج کند. خوشبختانه دیری هم نپایید که حکم انتقالش به مازندران رسید، اما مردم قدر شناس شهر که از این مرد شریف و نجیب راضی بودند و دوستش می­داشتند، نه تنها به او برچسب چشم چران، که برچسب قجر هم نزدند و به استاندار و وزارت کشور و مراجع مختلف تلگراف کردند، و مانع از رفتنش شدند. او هم نمی­دانم تا کی همچنان در همان شهر ماند و محبوس در اتاقش باقی!

خداوندا که خواندن مقاله­ای در «ره­آورد» چه خاطراتی را در من زنده کرد و یاد چه آدم­های نازنینی را بیدار!

شیرین سمیعی 
برگرفته از فصلنامه «ره آورد» پائیز ۱۹۹۶، شماره ١٢٠