به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۸

مشروطه یک حزب نیست بلکه راه و شیوه ایرانیانی است که هم به استبداد نه گفتند و هم به مشروعیت

مشروطه 
برگی از خاطرات حاج سیاح – سیده علویه
حاج سیاح که زمانی مورد لطف ناصرالدین شاه بود به دلیل آزادیخواهی و نقش او در آوردن سید جمال الدین افغانی به ایران مورد سوء ظن قرار گرفته و به مشهد تبعید شده و پس از چهارده ماه به وی اجازه بازگشت داده میشود. وی در راه بازگشت از قوچان دیدن میکند و آنجا شخصی به نام حاجی میرزا رفیع او را به تماشای شهر میبرد. حاج سیاح نقل میکند که  ماه رمضان بود و بعضی دکان ها پرده کشیده بودند و میرزا رفیع به او توضیح میدهد که پشت پرده غذا میخورند و یا تریاک میکشند و چون آشکار نیست کاری ندارند اما اگر آشکار کنند تنبیه میشوند.


از آنجا با میرزا رفیع به مدرسه میرود و میبیند که مردم بسیار کمی به مسجد آمده اند و میپرسد که معتبرترین مسجد اینجا کدام است؟ میگوید همین است. میپرسد پس چرا اینقدر جمعیت کم است. پاسخ می دهد:

“مردم بمیل و اختیار بنماز آقایان در هیچ جا نمیروند، هر جا میروند برای اظهار مریدی است که بایشان چیزی داده شود یا از تعدی حکومت و غیرها محفوظ مانند یا موقع ارتکاب جرم بستی شده بتوسط آقایان از مجازات معاف بشوند یا اینکه باسم نوکر و بسته و مریدان از مردم چیز بگیرند. در قوچان بست موقوف شده و ملاها آن نفوذ را ندارند از این بابت مردم هم نماز ریائی کم میخوانند.”

میرزا رفیع سپس به او پیشنهاد میکند که به ملاقات حاکم قوچان شجاع الدوله برود. حاج سیاح به ملاقات حاکم میرود و شجاع الدوله از او میپرسد که قوچان را چگونه یافته است؟ پاسخ میدهد که بهترین جای ایران است و اگر مردم تربیت میشدند بهتر هم میشد. سپس سوال میکند که چگونه است که در ایران که جای امن و راحتی نیست، اینجا مردم چنین آسوده اند؟ حاکم میگوید:

“اغلب فساد و ناامنی و شرور از طرف ملاها و خانه بست کردن ایشان و مداخلات ایشان است بتمام امور. مردم آدم میکشند، دزدی میکنند، هر فسق و فجور مینمایند آقایان همه نحو حمایت و توسط میکنند. حکام هم نمیتوانند بکار صحیحی اقدام نمایند چون هزار قسم تهمت و تکفیر و بلاها بسرشان می آرند. اینجا هم همینطور بود. من دیدم دیگر اندازه و حدی برای اینها نیست و تمام امور مختل شده، اختیار جان آبرو و مال مردم در نوک قلم ایشان است و خیلی ارزان تلف میشود. قضیه ای اتفاق افتاد که من دیگر نتوانستم اغماض نمایم ایستادگی کردم تا نفوذ ایشان را بدرجه ای کم کرده خودم و مردم را آسوده ساختم. تفصیل این است که زنی باسم اینکه من سیده ام در اینجا دلاک نسوان شده و در حمام زنانه خدمت میکرده و بنام سیده اجرت مضاعف میگرفته. یک سال باین نحو گذشت روزی زنی نزد من آمده گفت عرض خلوت محرمانه دارم. محرمانه پرسیدم مطلب چیست؟ گفت: این زن که میگوید سیده ام و دلاکی زنان میکند زن نیست، مرد است خود را بشکل زن در آورده. من خودم دیدم در خلوت حمام بزنی نزدیکی کرد، مرا نگاه دارید او را برای تحقیق بیاورید. در ولایت اسلام با وجود سرکار چنین کاری سزا نیست.

این حرف مرا حیران کرد زیرا آن زن شوهر هم اختیار کرده بود این چگونه میشود؟ بهر حال فرستادم آن زن را آوردند باندرون فرستادم. شوهرش بملاها ملتجی شد که حکومت زن مرا جبرا نگاه داشته. آن زنی که خبر داد حاضر بود گفت: همین دلاک مرد است زن نیست و سید هم نیست دزد اجامری است. از دلاک پرسیدم زیاد تحاشی کرد گفت: چگونه روا میدارید بمن علویه فرزند فاطمه چنین تهمت بگویند؟ من بدلاکی قناعت کرده ام که گدائی نکنم. شوهر دارم. فردا در محشر جواب جده ام را چگونه میدهید؟ این زن مرا و شوهرم را متهم و رسوا کرده است. آن زن گفت آقا باین زبان بازیها گوش ندهید تحقیق خیلی آسان است. بهر حال گفتم تفحص کنند. زیرجامه را طوری پوشیده بود که از بالای لباس معلوم نشد. گفتم زیرجامه را در آوردند معلوم شد از مرد گذشته، نره خری بوده است! از این طرف ملاها مثل باران کاغذ توسط بارانیدند که سیده علویه را چرا نگاه داشته ای؟ ما باید خوبان را بخاطر خدا و بدان را بخاطر پیغمبر احترام کنیم. جواب دادم. باز دست نکشیدند. هی نوشتند: علویه را مرخص کنید برود سر کار دلاکیش. بهر راه خواستم حالی کنم بخرجشان نرفت لابد مانده گفتم زیرجامه علویه نره خر را کنده در میدان و معبر عموم چوب بسته بمردم نمایاندند و در شهر گرداندند. اما این دفعه آخوندها افتادند بجان من، باز کاغذها آمد گفتم آورنده را توسری زدند. این شخص مردی بود از اهل ترشیز که مو در رخسار نداشت و صدایش خشن بود با این شوهر جعلی که از اهل مشهد بود ساخته خود را علویه کرده، دخل را با شریک میخوردند. در حمام هر شکار نرم و گرم بدست می آورده بشوهر هم طعمه میداده. باری میخواستم ایشان را از قوچان بیرون کنم باز کاغذ بارانی شد گوش ندادم هر دو را روانه مشهد کرده برکن الدوله تفصیل را نوشتم. بعد از مدت کمی کاغذ ملاها را برای من فرستاد که نوشته بودند: شجاع الدوله بابی است سیده علویه را بی زیرجامه در بازار چوب زد.

من هم مجلس کرده آخوندها را حاضر کردم. گفتم: این چه لوطی بازی است که برای هوای دلتان هر کس اطاعت نکرد تکفیر میکنید؟ مرا بابی نوشته اید؟ باز هم آن مرد سیده علویه است؟ انکار کردند گفتند: ما ننوشته ایم. خطشان را نشان دادم گفتم: حالا محبت در حق شما میکنم که چوب نمیزنم و مهار نمیکنم فوراَ از این شهر بروید و مردم را راحت کنید. گفتند: نمیرویم و در اصطبل بستی میشویم. گفتم: این هم فهم شما. در اسلام غیر حرم خدا بست نیست. هم من غلط میکنم طویله ام بست میشود هم شما غلط میکنید خانه تان را بست میکنید. پس حکماَ نویسندگان کاغذها را بیرون کردم شهر آرام و مردم راحت شدند. بعد یک یک باز بتوسط ملا علی و دیگران برگشتند لکن دیگر قدری ساکتند و در اینجا اگر راحت و امنیت میبینید از این است. مردم ارادت قلبی بایشان ندارند زیرا اعمالشان مردم را متنفر کرده چنانچه ایشان اسم دین و شریعت را بآن اصرار برای دنیا و دخل و نفوذ میگویند. مردم هم نزد ایشان اظهار تقدس را برای اغراض میکنند ظاهراَ همینکه دیدند نفوذ ایشان اثر ندارد اعتنا نمیکنند. بحقیقت در بسیار جاها گناه نفوذ ایشان بگردن ما است که برای دنیای خود با ایشان میسازیم فعلا جز نکاح و عمل اموات و نماز و مسئله کاری ندارند.”

برگرفته از خبرنامه گویا