دوست گرامیم آقای علی مرادی مراغهای یاداشتی در وصف پتر کبیر از قول بعضی از نخبگان گذشته میآورد و بعد نتیجه میگیرد: «اما سوال اینست که چرا ۱۵۰ سال پیش، امثال رضاقلی خان هدایت و زین العابدین مراغهای که نه غرب را دیده و نه از دانشگاه سوربن فرانسه دکتری گرفته بودند ارزش اصلاحات و تلاشهای پطر کبیر را درست تشخیص دادند اما کسانی ضد مدرنیته چون دکتر علی شریعتی به خطا رفته و آنرا در حد ریش به تمسخر گرفت؟ آیا این خطای دید، ناشی از چپ زدگی روشنفکران دهه چهل نبود که نگاهی معیوب و کژاندیشانه نسبت به مفاهیم و تحولات غرب داشتند و همه چیز را در حد رابطه استعماری غرب تعبیر و تفسیر میکردند...؟».
ابتدا یک نکتهای را مقدمتاً عرض کنم و حق میدهم که دوست عزیزمان آقای مراغهای تلقی نادرستی از مدرنیته داشته باشند. چون بنا به تجربه حتی اساتید علوم سیاسی و جامعه شناسی هم درک درستی از تفاوت مدرنیته با مدرنیزاسیون و مدرنیسم ندارند. دوران مشروطیت، و تلاشهای روشنفکران از آخوندزاده و ملکم خان و مستشارالدوله و دهها تن دیگر از روشنفکران، که بعضاً به حدود ۴۰ سال قبل از مشروطیت میرسند، بنیان گذاشتن اندیشه مدرنیته بود. آنچه که رضا شاه کرد به جز تأسیس دانشگاه تهران و تأسیس دادگستری، که این هر دو دهها سال قبل، یکی در تأسیس دارالفنون و بعد کارهای میرزاحسین خان سپهسالار در طرح اجباری کردن یک دوره تحصیل برای کودکان تا دوره نوجوانی، و بعد کارهای حسن رشدیه، و دومی درخواست عدالتخوانه که به سالهای قبل از مشروطه باز میگردد، تا دوران مشروطه که این خواست نطفه میبندد، خیلی طبیعی و روشن بود که در هر حال دستگاه سیاسی و اداری کشور بعد از نیم قرن به سمت تأسیس این دو نهاد پیش میرفت. اما این دو نهاد هنوز بنیانهای مدرنیته نیستند. بنیان مدرنیته تأسیس نهادهای مدنی در حراست از آزادی، دموکراسی، تکثرگرایی، و تحول خود جامعه به سوی فردگرایی و خردگرایی است. هیچکدام از اینها در عصر آن پدر و پسر تا همین امروز تحقق نیافتهاند. اما آنچه که در عصر پهلویها رخ داد مدرنیته نبود، به عکس، رضا شاه بنیادهای مدرنیته را از ریشه کند و به جای آن به نوسازی کشور پرداخت. یعنی همین کت و شلوار و کفش و کلاه و جاده و اتومبیل و قطار و کارخانهای که دور و بر خود مشاهده میکنیم، اینها همه مظاهر مدرنیزاسیون هستند نه مدرنیته. به عبارتی اگر ورود به دنیای مدرن را به یک سازواره تشبیه کنیم، مدرنیته نیمتنه بالایی آن و مدرنیزاسیون نیمتنه پایین آن است. رضا شاه با بریدن سر، ورود به دنیای مدرنیته را در نیمتنه پائین شروع کرد. مهمترین کوشش رضا شاه و دلبستگی او به نوسازی، مدرن کردن ارتش و امور نظامی بود، که تقویت ارتش، هم مهمترین ستون پایه استبداد در طول تایخ ایران بود، و هم آنکه به قول کاتوزیان بخش عمدهای از بودجه کشور را همین نوسازی در ارتش میبلعید. حالا با این مقدمه بر میگردم به اظهارات دوست عزیزم آقای مراغهای:وقتی اسم پتر کبیر میآید، قسم مهمی از آگاهی من بر میگردد به کتاب تجربه مدرنیته اثر مارشال برمن. به غیر از اینکه ویل دورانت میگوید که پتر کبیر یک فرد خونخواری بود، و روایتهای بسیاری هست که در همین نقل قولهای بلندی که میخواهم از برمن نقل کنم، خیلی روشن عرض کنم که: کار پتر کبیر در نوسازی تقریباً کاریکاتور کارهای همین رضا شاه خودمان بود، باز صد رحمت به رضا شاه خودمان. تمام وسوسه پتر کبیر تبدیل روسیه به یک قدرت نظامی بود، اتفاقاً موفق هم شد و راه او، هم با تجهیز ادوات نظامی و هم با جنگها در ادوار بعد، از کاترین دوم تا دوره تزارها ادامه همین وضع بود. این کشور همچنان از دوران پتر کبیر تا جنگ جهانی اول یکی از کشورهای عقبمانده ماند، و تنها به یک امپراطوری نظامی تبدیل شد. بعدها هم در عصر بلشویکها تا امروز همین وضع ادامه پیدا کرد. حالا پیروزی روسها هم در دو جنگ با ایران در عصر فتحعلی شاه به دلیل همین تقویت بنیه نظامی بود، که اگر نبود بعضی از حماقتها به خصوص در جنگ دوم از سوی مراجع و روحانیت، اصلاً جنگی هم صورت نمیگرفت. درباره عقبافتادگی روسیه از دوران پتر کبیر تا آستانه قرن بیستم، مارشال برمن در صفحه ۲۱۳ کتاب خود میگوید: «رنج و عذاب ناشی از عقبماندگی و توسعهنیافتگی نقشی اساسی در سیاست و فرهنگ روسیه ایفاء میکرد». حالا ببینیم پتر کبیر چه کار کرد؟ توجه شما را به کتاب مارشال برمن جلب میکنم. اما پیش از آن اشاره کنم که پتر کبیر وقتی پیشرفتهای صنعتی و نوسازی شهرها و کشتیرانی و اوضاع ترقی تجارت را در غرب مشاهده کرده بود، بنای رقابت با غرب را گذاشت، با این ایده که با گشودن پنجرهای به سوی اروپا، و همانندسازی با پیشرفتها و از جمله پیشرفتهای فرهنگی در اروپا، عظمت امپراطوری روسیه را به رخ غرب بگشاند. برای این منظور کار نوسازی را با ساختن یک شهر جدید به نام سن پترزبورگ آغاز کرد. سن پترزبورگ در ازای رها کردن بقیه کشور و حتی مسکو به نماد پیشرفت وترقی تبدیل شد: «پتر کبیر بیش از هر چیز اصرار داشت تا پایتخت روسیه در این شهر جدید، و با پنجرهای گشوده به سوی اروپا مستقر سازد، و از شرّ مسکوی به دردنخور با همه آن سنن قدیمی و جو مذهبیاش خلاص شود... بدینسان بود که برنامهریزی، طراحی و سازماندهی ساختن پترزبورگ تماماً به دست معماران و مهندسان خارجی، که از انگلستان، فرانسه، هلند و ایتالیا وارد شده بودند، انجام گرفت... ظرف یک دهه ۳۵ هزار ساختمان در میان تالابها قد برافراشت، پس از گذشت دو دهه، جمعیت شهر به صدهزار نفر رسید، و پترزبورگ عملا یک شبه به یکی از کلانشهرهای بزرگ بدل گشت... پتر دستور داد تا همه سنگتراشان از سراسر امپراتوری روسیه به محل تأسیس شهر جدید نقل و مکان کنند، و بنای هر گونه ساختمان سنگی در هر جای دیگر را ممنوع کرد، او به بخش بزرگی از اشراف فرمان داد تا نه فقط به پایتخت جدید بروند، بلکه کاخهایی نیز آنجا بنا کنند. زیرا در غیر این صورت القاب و عناوینشان از آنان سلب میشد... پتر بندگان را هم واداشت تا برای قطع بوتهها، خشک کردن باتلاقها، زه کشی رودخانه، کندن آبراههها، بستن سدها و موانع خاکی، و زیرسازی بناها، یک نفس و با سرعتی طاقتفرسا کارکنند. تلفات انسانی بی و حد و حصر بود: طی سی سال شهر جدید سپاهی متشکل از ۱۵۰ هزار کارگر را - که مرده یا جسماً نابود شده بودند- فرو بلعید و دولت ناچار شد برای نیروی کار بیشتر منابع پایانناپذیر نواحی مرکزیتر روسیه سود جوید. پطر از لحاظ عزم و قدرتش برای نابود ساختن کلیه اتباع خویش به قصد بنای این شهر، شبیه جباران شرقی اعصار کهن - برای مثال فراعنه مصر باستان و اهرامشان- بود تا پادشاهان معاصر خود در غرب که با قدرت مطلقه فرمانروایی میکردند. هزینه انسانی و دهشناک ساختِ پترزبورگ، انبوه استخوانهای کارگران مرده که با بناهای پرشکوه آن درآمیخته بود، بلافاصله حتی در چشم کسانی که بیش از همه بدان عشق میورزیدند، به عنصر مرکزی اسطورهها و فرهنگ عامیانه این شهر بدل شد» مارشال برمن در صفحه ۲۱۷ کتاب خود مقررات پیچیدهای که پتر کبیر برای شهرسازی و نماسازی و زیباسازی شهر دستور داده بود، اما: «از سوی دیگر در مورد نحوه کاربرد فضای پشت نماهای ساختمان هیچ مقرراتی وجود نداشت، و حاصل کار، به ویژه پس از رشد سریع شهر، ظهور نماهای بیرونی مجلل و چشمگیری بود که زاغههای کثیفِ درونی را پنهان میکرد. همانطور که پیتر چادائف زمانی در باره کل روسیه گفت، این ساختمانها به واقع رداهای تمدن بودند که فقط از بیرون متمدن به نظر میرسیدند... آنچه موجب تمایز پترزبورگ میشد، اول مقیاس عظیم آن بود و دوم نابرابری و تباین ریشهای میان پایتخت و باقی کشور، هم از لحاظ شرایط محیطی و هم از نظر ایدئولوژیک، تباینی که درگیری و مقاومت خشونتبار و دو قطبی شدن جامعه در درازمدت را به بار آورد». در حقیقت کاری که امثال پترکبیر انجام دادند، همچنان که پترزبورگ نماد آن بود، نه قهرمانان مدرنیته بلکه فرعون بزک کردن مرگ بود.
برگرفته از خبرنامه گویا