به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۳

تکه‌ای از «چرند و پرند» ٧

علی‌اکبر دهخدا (دخو)

ما دهاتی‌ها تا شهر نیاییم هیچ چیز نمی‌فهمیم.
... مطلب اینجاست که حاجی محمدتقی صراف به عقیده اویارقلی پهلوان است. بله، می‌گفت یک روز صرافی از این حاجی‌آقا طلبکار بود. آمد توی بالاخانه پولش را بگیرد. حاجی چنان به تخت سینه صراف زد که از بالاخانه پرت شده به زمین نقش بست. و یک طلبکار دیگر را همین حاجی‌آقا با مشت چنان به مغزش کوبید که با زمین یکسان شده برای طلبکار اولی به آن دنیا خبر برد. وقتی مطلب به اینجا می‌رسید ما همه یکدفعه به اویارقلی می‌گفتیم پاشو پاشو آواره شو، ما هرچه هم نفهم باشیم باز آن‌قد نفهم نیستیم که هرچه بگویی باور کنیم.


بیچاره وقتی می‌دید ما به حرف‌های او باور نمی‌کنیم می‌گفت اگر دروغ بگویم زبانم به اشد برنگردد، عروسی پسرم را نبینم، دِین شمر، یزید، حاکم، فراشباشی، کدخدا گردن من باشد.
باری حالا که آمده‌ایم شهر تازه می‌فهمیم که بیچاره اویارقلی راست می‌گفته. مثلا حالا می‌بینیم که آدم تا به شهر نیاید این چیزها را درست نمی‌فهمد. چرا که وقتی به شهر آمدیم همین حاجی محمدتقی آقا را دیدیم که خیلی پهلوان‌تر از آن بود که اویارقلی می‌گفت. مثل اینکه همین روزها بنابر مذکور به پنج نفر پول و تفنگ داده و مامورشان کرده بروند و به بهانه آبِ بهارستان محقق‌الدوله و دو نفر دیگر از وکلاء را در خانه حاجی معین‌التجار بکشند. و از زیادی قوت و پهلوانی هیچ فکر نکرده که محقق‌الدوله گذشته از اینکه وکیل ملت است و مردم همه طرفدار او هستند اولا پانصد نفر شاگرد در این شهر تربیت کرده که کوچک‌تر از همه‌شان دخو است که با بزرگ‌ترین گردن‌کلفت‌های ما به جوال می‌رود. پس همچو آدمی پهلوان است. همچو آدمی لولهنگش خیلی آب می‌گیرد. همچو آدمی حاجی آقا نیست. اما آدم دهاتی تا شهر نیاید این چیزها را نمی‌فهمد.
بله، آدم دهاتی تا شهر نیاید این چیزها را نمی‌فهمد. مثلا ما دهاتی‌ها وقتی اسم سرتیپ، صاحب منصب، سرهنگ می‌شنیدیم بدنمان می‌لرزید و پیش خودمان اینها را مثل لولو تصور می‌کردیم و می‌گفتیم یقین اینها آدم را می‌خورند. یقین اینها انصاف ندارند، یقین اینها رحم علی در دلشان نیست. در صورتی که این مساله هم این‌طور نبودکه ما می‌گفتیم. برای اینکه همین صاحب‌منصب‌ها را دیدیم که وقتی نمره سوم حکمت‌آموز را به دست گرفته و آنجا حمایت جناب پولکونیک را با آن فصاحت و بلاغت خواندند.
یکدفعه رحم و مروت در دل همین‌ها که ما می‌گفتیم هیچ انصاف بو نکرده‌اند مثل یک چشمه جوشید و بالا آمد و فورا دفتر اعانه نقدی بازکردند و هی پنج‌هزار، شش‌هزار، هشت‌هزار بود که از جیب‌ها درآمد تا بیست‌و‌پنج تومان و شش‌هزار و هفت‌صد‌و‌نیم شاهی جمع شد و به خدمت مدیر روزنامه فرستادند. بله ما دهاتی‌ها تا شهر نیاییم هیچ چیز نمی‌فهمیم.