گمنام کویرنشین تایباد
پرده اول
معرفی یک هنرمند کاملا ناشناخته
اواخر پاییز نودوسه، دیدار رخ داد که هنوز تاب از بیان شعف و سوز این دیدار نیست. هنرمندی را ملاقات کردم که در طول دههاسال، همیشه گمنام مانده است. او در تمام این سالیان در دشت و کویر خراسان همراه کارگران و کشاورزان بوه است و از نیاکان خوانده تا چراغ زندگی را نزدشان افروختهتر دارد.
در این سفر همنشین خواندگری از تبار هنرمندان مردمی قدیم بودم. برسفره کسی نشستم که او را دلی به وسعت کویر بود. دریادلی که اینچنین در گوشهای از روستاهای شهری دوردست، گمنام و حتی بینام، هشتادوچندسال از عمر خود را در کارگری و خواندگری سپری کرده است. او را نشان از درک حضور مَلَنگان بود. کسانی همچون ملنگ سرخپوش که نظر محمد سلیمانی از درک حضورش یاد کرده است. تاثیری که به مدد ثبت و پژوهشهای استاد فوزیه مجد، نظرمحمد سلیمانی را فخر موسیقی شرق خراسان کرد. همان حاملان موسیقی بکر و اصیل اقوام و نواحی که سحر کلام و جادوی سازشان در سرتاسر ایران پراکنده بود و در جایجای این سرزمین هنرمندانی از آبشخورشان نوشیدند و بیکه نایبشان را فراموش کنند بر هنر و موسیقی ایران افزودند.
بیشتر هنرمندان تربتجام مولا را ندیدهاند اما آواز و آوازهاش را نیک میشناسند و گاه که حنجره و وقت یارشان باشد، به سبک آوازی او میخوانند.
مولا، نامیست رازآمیز که در میان موسیقیدانان تربتجام، لقب هنرمندی گمنام و پوشیده در فضایی مهآلود در دل کویرنشین تایباد است. مولا نامی است که کمتر هنرمندی را میتوان در منطقه تربتجام یافت که نام و شیوهای به نام مولاخوانی را نشنیده باشد. اما مولا اسطوره نیست که نتوان در جستوجوی تاریخش بود. مولا انسانی از جنس ما و زیسته در میان ماست که هنوز بر همین خاک، خاک باقیمانده از نیاکان برایمان باقی مانده است. مولا پیرمردی ساده و صمیمیست آواره در کوه و درودشت که فرهنگ و تاریخ را گسترانیدند و هیچ نامی از خویش بر جریدهای به جای نگذاشتند جز ردی محو و گنگ در لابهلای گفتههای موسیقیدانان محلی برای روشنضمیران! پیرمردی که هنرش را همه مردمان منطقه میشناسند اما خودش را نه.
خود را قوسالدین جمشیدی فرزند خداداد معرفی میکند. پس چرا مولا مینامنداش؟ میگوید: از قدیم موقع خواندن از واژه مولا زیاد استفاده میکردم و به همین علت مردم مولا صدایم کردند.
مولا که از جمشیدیهای هَزاره است ساکن ارزنچه سفلی است که به قول خودش به این روستا ارزهپایین هم میگویند و در محدوده شمال شهر تایباد قرار دارد. مولا میگوید ما از هفتپشت، زاده و پرورده یوسفآباد تایباد بودهایم و موسیقی را از عموی خودم یاد گرفتهام. عموی مولا که نوازنده و خوانندهای مردمی بوده همواره همراه مردم روستاهای منطقه بوده و بهمرور دانستههای خود را به پسر برادر خود منتقل کرده است.
او در یک نوار قدیمی میخواند:
«دلم دیوانه بود دیوانهتر شد
رباط کهنه بود ویرانهتر شد.»
چپ کوک مولا
فرازوفرودی که مولا در سبک آوازی خود به کار میبندد در حنجرهای که گام بالا یا بهاصطلاح چپ کوکخوانی را در اوج توانمندی اجرا میکرده است، باعث میشود که مولا آوازی منحصربهفرد ارایه کند. بدیهی است که اگر هرخوانندهای بدون تسلط بر فنون مراقبت از حنجره، قدم در دامنه و محدوده صوتی بالای او بگذارد در کوتاهزمانی تارهای صوتی خود را نابود خواهد کرد و این ویژگی ممتاز مولا را سایر خوانندههای منطقه بهخوبی میشناسند.
اگرچه مولا پیر و تا حدودی فرسوده شده است، اما فریادهای او هنوز با سنی بیش از ٨٤سال، سوزناکی و زخمهای تاریخ خراسان را در خود دارد. امروز بهواقع میتوان او را فریاد نسلها دانست. او شاید همان چگوریست که اخوان به او میگوید:
«بس کن خدا را ای چگوری، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است.
هر پنجه کانجا میخرامانی
بر پردههای آشنا بادرد
گویی که چنگم در جگر میافکنی، اینست
کهم تاب و آرام شنیدن نیست
اینست.»
به واقع زمانی که مولا میخواند، گویی:
«با خاطر خود مینشست و ساز میزد مرد،
و موجهای زیر و اوج نغمههای او
چون مشتی افسون در فضای شب رها میشد،
من خوب میدیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه میرفتند.
احوالشان از خستگی میگفت، اما هیچیک چیزی
نمیگفتند.]
خاموش و غمگین کوچ میکردند.
افتان و خیزان، بیشتر با پشتهای خم،
فرسوده زیر پشتواره سرنوشتی شوم و بیحاصل،
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت...»
مولا چه میگویی تو ای مرد؟
«گوید چگوری این نه آواز است نفرین است...
تو چونشناسی، این
روح سیهپوش قبیله ماست
در سازها چون رازها پنهان،
در آتش آوازها پیداست...»
مولا بگو از چه راهی معیشت خانواده را تامین میکنی؟ پاسخ یک کلمه است؛ «کارگری»
اما پس از مکثی در ادامه صحبتهای معصومانهاش میتوان فهمید در گذشته از کارگری کورههای آجرپزی، کارگری ساختمان تا کارگری مزارع کشاورزی را برای درآوردن نان انجام داده و هنوز در ٨٤سالگی به عنوان کارگر پنبهچینی در مزارع مردم کار میکند.
مولا مگر تو هنرمند نیستی؟ میگوید چرا هستم. میپرسم با این همه کار و کارگری، پس این هنر چه جایی در زندگی شما داشته است؟ در کمال سادگی میگوید باید یک چیزی باشه که بخوری تا بتوانی ساز بزنی. از هنر که به ما چیزی نمیدادند. اگه شما هم باشی مجبوری بری غریبی (عبارتی برای کارگری در دیار غربت) کنی و کارگری کنی تا نانی برای زن و بچه دربیاوری.
از کمک و حمایتهای اداره فرهنگ و ارشاد میپرسم و معلوم میشود در تمام سیوچندسال گذشته جز چندبار که مبالغی در حدود ٢٠ تا ٥٠هزارتومان به او داده شده، هیچ امکانی و بهرهای نصیب او نشده است.
و این گمنامی از چیست؟
از غلامحسین غفاری خواننده شناختهشده تربتجام که خود راهنمای دیدار با مولا بود، میپرسم این چه وضعیتیست که مولا در چنین گمنامی و چنین عسرتی گرفتار است؟ او در پاسخ با طبع خاص و بلند خود ضمن تلاش برای پردهپوشی، بیکه بخواهد این غفلت را برگردن کسی یا سازمانی بیندازد، میگوید: «اعتراف میکنم که ما هم مقصریم. ما پختگی لازم را نداشتیم تا در جشنوارهها و مراسمهایی که دعوت میشدیم ایشان را هم مطرح کنیم. ذهن ما هم کور بود و کوتاهی از ما هم بوده است و استاد باید ما را عفو کند. ما وقتی به این موضوع پی بردیم که استاد به این سن رسید و این افسوس برای همیشه در دل ما باقی ماند و ما این افسوس را باید همیشه با خود بکشیم که نکردیم استاد را در جشنوارهها معرفی کنیم.»
به وقتی دیگر، از عزیز احمدی دیگر خواننده تربتجام درباره آواز مولا پرسیدم، این هنرمند نیز میگفت: «من خود مولا را هیچوقت ندیدهام ولی خوانندهای هم نمیشناسم که سرآواز مولا را نشناسد.» او ادامه میدهد: «سرآواز مولا بار سنگینیست که من ندیدهام در هیچ مجلسی و برنامهای هیچیک از خوانندگان و هنرمندان منطقه به خود جرات بدهد تا در جمع سرآواز مولا را بخواند.»
او در پاسخ به درخواست و اصرار برای اجرای یک نمونه از سرآوازِمولا یا به قولِ غلامحسین غفاری مولاخوانی، با صداقت و خلوص همیشگی خود گفت: «سعی میکنم کمی برای شما بخوانم اما من تنها میتوانم اندکی شبیه به این سرآواز را دربیاورم. به واقع این بار سنگینیست که هر کسی نمیتواند زیر این بار برود و من که نمیتوانم از زمین بلندش کنم.»
عزیز احمدی خواند و چه زیبا و خالصانه تلاش کرد چون مولا بخواند.
مولا که با سن تقویمی بالا، هنوز رگههای برجستهای از دلزندگی در کلام و رفتار را داراست، از گذشتههای دور و نزدیکش میگوید. او از دوستیاش با استادان بزرگی چون حاجی لطفالله عطایی، عزیزخان عزیزی و جبار رحمتی میگوید که با آنان زیسته و بزرگ شده است. از ارتباط و دوستیاش با نظرمحمد سلیمانی میگوید. اگرچه سن نظرمحمد از او بالاتر بوده، ولی با هم دوست بودهاند.
غلامحسین غفاری میگوید: «تمام افسوس من این است که دیر به قدر این استادان پیبردیم.»
او که نوه دایی مولاست، میگوید: «افتخار ما دیدن و بودن با این استادان است هرچند از حاجی لطفالله نتوانستیم خوب استفاده کنیم! این دو استاد، هم آوازشان و هم دوتارشان کاملا متفاوت، قدرتمند و منحصربهفرد است و هنوز کسی نمیتواند مثل این استادان بخواند یا دوتار بزند.»
تنها یک نوار از مولا در دست است
مولا چرا چیزی نخواند تا ضبط شود و آن تنها نواز ضبطشده از مولا چه قصهای دارد؟ قصه مولا همچون زندگی او باز غمبار و گران بود. مولا گفت: سال٥٣ برای کارگری کوره عازم تهران بودم که با خود گفتم از مشهد دوتاری تهیه کنم تا با خود برای تنهاییها رفیقی همراه داشته باشم. خیلی گشتم و آخر یک محمدجانی بود از بلوچهای سرخس. گفت برایت پیدا میکنیم. مرا برد پیش کلبه ممّد (کربلایی محمد) پسر کلبه نعمت خدا بیامرز. رفتیم و دوستم به او گفت این مرد را میشناسی و وقتی او نام مرا شنید گفت: از خدا در آسمان این را میخواستم و امروز در زمین و اینجا میبینمش. گفتم دوتاری به من بده که باید بروم سر کوره. بعد به من گفت صد میلیون تومن هم بدهی به تو دوتار نمیدهم! گفتم برای چی؟ گفت: به شرطی میدهم که امشب بمانی و برای من بخوانی و فردا با دوتار از اینجا بروی. ماندم و او میهمانان بسیاری هم جمع کرده بود. برایشان خواندم و آنها هم ضبط کردند و صبح یک دوتار مجانی و ٦٠٠ تومان هم پول در جیبم گذاشتند و من راه افتادم. در پنج راه بودم که شخص دیگری مرا دید و گفت باید بیای برای ما بخوانی و مرا به خانهاش برد. او یکی از این رادیوگرامها هم داشت. در خانه او خواندم و او ضبط کرد. ٢٠٠تومنی هم او به من داد و بعد من راهی تهران شدم. این نوار که آنجا ضبط شد، بعدها پخش شد و همانیست که شما هم شنیدهای.
معرفی یک هنرمند کاملا ناشناخته
اواخر پاییز نودوسه، دیدار رخ داد که هنوز تاب از بیان شعف و سوز این دیدار نیست. هنرمندی را ملاقات کردم که در طول دههاسال، همیشه گمنام مانده است. او در تمام این سالیان در دشت و کویر خراسان همراه کارگران و کشاورزان بوه است و از نیاکان خوانده تا چراغ زندگی را نزدشان افروختهتر دارد.
در این سفر همنشین خواندگری از تبار هنرمندان مردمی قدیم بودم. برسفره کسی نشستم که او را دلی به وسعت کویر بود. دریادلی که اینچنین در گوشهای از روستاهای شهری دوردست، گمنام و حتی بینام، هشتادوچندسال از عمر خود را در کارگری و خواندگری سپری کرده است. او را نشان از درک حضور مَلَنگان بود. کسانی همچون ملنگ سرخپوش که نظر محمد سلیمانی از درک حضورش یاد کرده است. تاثیری که به مدد ثبت و پژوهشهای استاد فوزیه مجد، نظرمحمد سلیمانی را فخر موسیقی شرق خراسان کرد. همان حاملان موسیقی بکر و اصیل اقوام و نواحی که سحر کلام و جادوی سازشان در سرتاسر ایران پراکنده بود و در جایجای این سرزمین هنرمندانی از آبشخورشان نوشیدند و بیکه نایبشان را فراموش کنند بر هنر و موسیقی ایران افزودند.
بیشتر هنرمندان تربتجام مولا را ندیدهاند اما آواز و آوازهاش را نیک میشناسند و گاه که حنجره و وقت یارشان باشد، به سبک آوازی او میخوانند.
مولا، نامیست رازآمیز که در میان موسیقیدانان تربتجام، لقب هنرمندی گمنام و پوشیده در فضایی مهآلود در دل کویرنشین تایباد است. مولا نامی است که کمتر هنرمندی را میتوان در منطقه تربتجام یافت که نام و شیوهای به نام مولاخوانی را نشنیده باشد. اما مولا اسطوره نیست که نتوان در جستوجوی تاریخش بود. مولا انسانی از جنس ما و زیسته در میان ماست که هنوز بر همین خاک، خاک باقیمانده از نیاکان برایمان باقی مانده است. مولا پیرمردی ساده و صمیمیست آواره در کوه و درودشت که فرهنگ و تاریخ را گسترانیدند و هیچ نامی از خویش بر جریدهای به جای نگذاشتند جز ردی محو و گنگ در لابهلای گفتههای موسیقیدانان محلی برای روشنضمیران! پیرمردی که هنرش را همه مردمان منطقه میشناسند اما خودش را نه.
خود را قوسالدین جمشیدی فرزند خداداد معرفی میکند. پس چرا مولا مینامنداش؟ میگوید: از قدیم موقع خواندن از واژه مولا زیاد استفاده میکردم و به همین علت مردم مولا صدایم کردند.
مولا که از جمشیدیهای هَزاره است ساکن ارزنچه سفلی است که به قول خودش به این روستا ارزهپایین هم میگویند و در محدوده شمال شهر تایباد قرار دارد. مولا میگوید ما از هفتپشت، زاده و پرورده یوسفآباد تایباد بودهایم و موسیقی را از عموی خودم یاد گرفتهام. عموی مولا که نوازنده و خوانندهای مردمی بوده همواره همراه مردم روستاهای منطقه بوده و بهمرور دانستههای خود را به پسر برادر خود منتقل کرده است.
او در یک نوار قدیمی میخواند:
«دلم دیوانه بود دیوانهتر شد
رباط کهنه بود ویرانهتر شد.»
چپ کوک مولا
فرازوفرودی که مولا در سبک آوازی خود به کار میبندد در حنجرهای که گام بالا یا بهاصطلاح چپ کوکخوانی را در اوج توانمندی اجرا میکرده است، باعث میشود که مولا آوازی منحصربهفرد ارایه کند. بدیهی است که اگر هرخوانندهای بدون تسلط بر فنون مراقبت از حنجره، قدم در دامنه و محدوده صوتی بالای او بگذارد در کوتاهزمانی تارهای صوتی خود را نابود خواهد کرد و این ویژگی ممتاز مولا را سایر خوانندههای منطقه بهخوبی میشناسند.
اگرچه مولا پیر و تا حدودی فرسوده شده است، اما فریادهای او هنوز با سنی بیش از ٨٤سال، سوزناکی و زخمهای تاریخ خراسان را در خود دارد. امروز بهواقع میتوان او را فریاد نسلها دانست. او شاید همان چگوریست که اخوان به او میگوید:
«بس کن خدا را ای چگوری، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است.
هر پنجه کانجا میخرامانی
بر پردههای آشنا بادرد
گویی که چنگم در جگر میافکنی، اینست
کهم تاب و آرام شنیدن نیست
اینست.»
به واقع زمانی که مولا میخواند، گویی:
«با خاطر خود مینشست و ساز میزد مرد،
و موجهای زیر و اوج نغمههای او
چون مشتی افسون در فضای شب رها میشد،
من خوب میدیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه میرفتند.
احوالشان از خستگی میگفت، اما هیچیک چیزی
نمیگفتند.]
خاموش و غمگین کوچ میکردند.
افتان و خیزان، بیشتر با پشتهای خم،
فرسوده زیر پشتواره سرنوشتی شوم و بیحاصل،
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت...»
مولا چه میگویی تو ای مرد؟
«گوید چگوری این نه آواز است نفرین است...
تو چونشناسی، این
روح سیهپوش قبیله ماست
در سازها چون رازها پنهان،
در آتش آوازها پیداست...»
مولا بگو از چه راهی معیشت خانواده را تامین میکنی؟ پاسخ یک کلمه است؛ «کارگری»
اما پس از مکثی در ادامه صحبتهای معصومانهاش میتوان فهمید در گذشته از کارگری کورههای آجرپزی، کارگری ساختمان تا کارگری مزارع کشاورزی را برای درآوردن نان انجام داده و هنوز در ٨٤سالگی به عنوان کارگر پنبهچینی در مزارع مردم کار میکند.
مولا مگر تو هنرمند نیستی؟ میگوید چرا هستم. میپرسم با این همه کار و کارگری، پس این هنر چه جایی در زندگی شما داشته است؟ در کمال سادگی میگوید باید یک چیزی باشه که بخوری تا بتوانی ساز بزنی. از هنر که به ما چیزی نمیدادند. اگه شما هم باشی مجبوری بری غریبی (عبارتی برای کارگری در دیار غربت) کنی و کارگری کنی تا نانی برای زن و بچه دربیاوری.
از کمک و حمایتهای اداره فرهنگ و ارشاد میپرسم و معلوم میشود در تمام سیوچندسال گذشته جز چندبار که مبالغی در حدود ٢٠ تا ٥٠هزارتومان به او داده شده، هیچ امکانی و بهرهای نصیب او نشده است.
و این گمنامی از چیست؟
از غلامحسین غفاری خواننده شناختهشده تربتجام که خود راهنمای دیدار با مولا بود، میپرسم این چه وضعیتیست که مولا در چنین گمنامی و چنین عسرتی گرفتار است؟ او در پاسخ با طبع خاص و بلند خود ضمن تلاش برای پردهپوشی، بیکه بخواهد این غفلت را برگردن کسی یا سازمانی بیندازد، میگوید: «اعتراف میکنم که ما هم مقصریم. ما پختگی لازم را نداشتیم تا در جشنوارهها و مراسمهایی که دعوت میشدیم ایشان را هم مطرح کنیم. ذهن ما هم کور بود و کوتاهی از ما هم بوده است و استاد باید ما را عفو کند. ما وقتی به این موضوع پی بردیم که استاد به این سن رسید و این افسوس برای همیشه در دل ما باقی ماند و ما این افسوس را باید همیشه با خود بکشیم که نکردیم استاد را در جشنوارهها معرفی کنیم.»
به وقتی دیگر، از عزیز احمدی دیگر خواننده تربتجام درباره آواز مولا پرسیدم، این هنرمند نیز میگفت: «من خود مولا را هیچوقت ندیدهام ولی خوانندهای هم نمیشناسم که سرآواز مولا را نشناسد.» او ادامه میدهد: «سرآواز مولا بار سنگینیست که من ندیدهام در هیچ مجلسی و برنامهای هیچیک از خوانندگان و هنرمندان منطقه به خود جرات بدهد تا در جمع سرآواز مولا را بخواند.»
او در پاسخ به درخواست و اصرار برای اجرای یک نمونه از سرآوازِمولا یا به قولِ غلامحسین غفاری مولاخوانی، با صداقت و خلوص همیشگی خود گفت: «سعی میکنم کمی برای شما بخوانم اما من تنها میتوانم اندکی شبیه به این سرآواز را دربیاورم. به واقع این بار سنگینیست که هر کسی نمیتواند زیر این بار برود و من که نمیتوانم از زمین بلندش کنم.»
عزیز احمدی خواند و چه زیبا و خالصانه تلاش کرد چون مولا بخواند.
مولا که با سن تقویمی بالا، هنوز رگههای برجستهای از دلزندگی در کلام و رفتار را داراست، از گذشتههای دور و نزدیکش میگوید. او از دوستیاش با استادان بزرگی چون حاجی لطفالله عطایی، عزیزخان عزیزی و جبار رحمتی میگوید که با آنان زیسته و بزرگ شده است. از ارتباط و دوستیاش با نظرمحمد سلیمانی میگوید. اگرچه سن نظرمحمد از او بالاتر بوده، ولی با هم دوست بودهاند.
غلامحسین غفاری میگوید: «تمام افسوس من این است که دیر به قدر این استادان پیبردیم.»
او که نوه دایی مولاست، میگوید: «افتخار ما دیدن و بودن با این استادان است هرچند از حاجی لطفالله نتوانستیم خوب استفاده کنیم! این دو استاد، هم آوازشان و هم دوتارشان کاملا متفاوت، قدرتمند و منحصربهفرد است و هنوز کسی نمیتواند مثل این استادان بخواند یا دوتار بزند.»
تنها یک نوار از مولا در دست است
مولا چرا چیزی نخواند تا ضبط شود و آن تنها نواز ضبطشده از مولا چه قصهای دارد؟ قصه مولا همچون زندگی او باز غمبار و گران بود. مولا گفت: سال٥٣ برای کارگری کوره عازم تهران بودم که با خود گفتم از مشهد دوتاری تهیه کنم تا با خود برای تنهاییها رفیقی همراه داشته باشم. خیلی گشتم و آخر یک محمدجانی بود از بلوچهای سرخس. گفت برایت پیدا میکنیم. مرا برد پیش کلبه ممّد (کربلایی محمد) پسر کلبه نعمت خدا بیامرز. رفتیم و دوستم به او گفت این مرد را میشناسی و وقتی او نام مرا شنید گفت: از خدا در آسمان این را میخواستم و امروز در زمین و اینجا میبینمش. گفتم دوتاری به من بده که باید بروم سر کوره. بعد به من گفت صد میلیون تومن هم بدهی به تو دوتار نمیدهم! گفتم برای چی؟ گفت: به شرطی میدهم که امشب بمانی و برای من بخوانی و فردا با دوتار از اینجا بروی. ماندم و او میهمانان بسیاری هم جمع کرده بود. برایشان خواندم و آنها هم ضبط کردند و صبح یک دوتار مجانی و ٦٠٠ تومان هم پول در جیبم گذاشتند و من راه افتادم. در پنج راه بودم که شخص دیگری مرا دید و گفت باید بیای برای ما بخوانی و مرا به خانهاش برد. او یکی از این رادیوگرامها هم داشت. در خانه او خواندم و او ضبط کرد. ٢٠٠تومنی هم او به من داد و بعد من راهی تهران شدم. این نوار که آنجا ضبط شد، بعدها پخش شد و همانیست که شما هم شنیدهای.
پرده دوم
توقیف شناسنامه هنرمند پیر به اتهام افغانبودن
امروز اما مولا که زاده و بزرگ شده یوسفآباد تایباد است، فاقد هویت است.
چند سال است که شناسنامه مولا را از دستش گرفتهاند. برای دلیل این امر هم به او گفتهاند که تو افغان هستی و باید از این کشور بروی.
مولا چهار پسر و پنج دختر دارد و به جز یکی، همه فرزندان او ازدواج کردهاند و صاحب فرزند هستند. دو پسر مولا حتی در سالهای گذشته خدمت سربازی را هم طی کردهاند اما آنها نیز مشمول این توجه ویژه و استثنایی مسوولان ثبت احوال تایباد شده و افغانی شناسایی شدهاند و سالهاست تمام وقت و نیروی خود را صرف اثبات ایرانیت خود میکنند.
مولا، با چه منطقی شما را افغان نامیده و شناسنامه شما را ضبط کردهاند؟ در جواب میگوید: ماندهام به خدا! ما از جدوآباد زاده و بزرگشده این دیاریم، آخر چطور وقتی پسرانم باید به سربازی بروند، ایرانیام و بعد از آن افغانم! پدر و مادر من همینجا شناسنامه داشتند. من خودم شناسنامه داشتهام. هنوز کارت ملی دارم. این همه آدم در منطقه مرا میشناسند. حالا یک از خدا بیخبری آمده نمیدانم چطور گفته اینها افغانی هستند و بعد ماموران هم آمدهاند شناسنامههای ما را از دستمان گرفتهاند.
به خدا دلم میترکد از این ستم. نه خواب خوش برایم مانده نه خوراک. پسرانم همه وقتشان دنبال ثابتکردن ایرانیبودنشان گذشت. چطور ما افغانیایم در حالی که بیش از صد خانواده از فامیلهای ما زاده و ساکن همین منطقه هستند.
در پاسخ این پرسش که آیا به افغانستان رفتوآمدی داشتهای، میگوید: بله من هم مثل همه مردم این منطقه که از این طرف به آن طرف یا برعکس رفتوآمد داشتند در زمانهای دور شده که به افغانستان بروم ولی این مسافرتها در این منطقه طبیعی است. تایباد که فاصلهای با افغانستان ندارد. خواستم اگر برایشان امکان دارد مدارکشان را بیاورند من ببینم. آوردند و باورکردنی نبود که انبوهی از مدارک و شناسنامه و گذرنامه و استشهاد محلی و نامههای بزرگان و سرشناسان منطقه در دستشان بود، اما گویا اراده یا برنامهای بر سلب یا حذف هویت و ملیت و ایرانیت او وجود دارد که هنوز باگذشت چند سال از پیگیریها، در اداره ثبت احوال گوش کسی به حرفهای مولا و ادله و مدارک او بدهکار نیست.
غلامحسین غفاری که نسبت فامیلی هم با مولا دارد در ارتباط با مشکل مولا میگوید: «اصولا مردمان این منطقه و هزارههای ایرانی و افغانی که از یک ایل و یک قوماند و در طایفه هزاره موسیقی و بازیهای محلی قرنهاست همینگونه در جریان است و اگر مولا با ٨٠سال سن و زندگی در این منطقه ایرانی نیست و باید از ایران برود ما هم ایرانی نیستیم و باید برویم. اگر مولا افغانیست پس ما و خیلی از اقوام ما و مردمان این منطقه هم افغان هستند.»
چگونه میشود هویت و تابعیت ذاتی (خونی و خاکی) یک انسان را با هر بهانهای از وی اسقاط و سلب و شناسنامه او را که وجودش طبق قوانین تابعیت، از مهمترین اسناد اثبات تابعیت افراد است، ضبط و باطل کرد؟ و اگر کسی یا کسانی به خطا و ناروا چنین کردند، کدام مرجع قانونی متضمن جبران خسارات مادی و معنوی (روحی-روانی) افراد خسارتدیده و تعقیب مسببان خسارت خواهد بود؟
و آیا در جایی از این دنیا دیده شده است چنین برخوردی با هنرمند خودشان کرده باشند که ایشان میکنند؟
توقیف شناسنامه هنرمند پیر به اتهام افغانبودن
امروز اما مولا که زاده و بزرگ شده یوسفآباد تایباد است، فاقد هویت است.
چند سال است که شناسنامه مولا را از دستش گرفتهاند. برای دلیل این امر هم به او گفتهاند که تو افغان هستی و باید از این کشور بروی.
مولا چهار پسر و پنج دختر دارد و به جز یکی، همه فرزندان او ازدواج کردهاند و صاحب فرزند هستند. دو پسر مولا حتی در سالهای گذشته خدمت سربازی را هم طی کردهاند اما آنها نیز مشمول این توجه ویژه و استثنایی مسوولان ثبت احوال تایباد شده و افغانی شناسایی شدهاند و سالهاست تمام وقت و نیروی خود را صرف اثبات ایرانیت خود میکنند.
مولا، با چه منطقی شما را افغان نامیده و شناسنامه شما را ضبط کردهاند؟ در جواب میگوید: ماندهام به خدا! ما از جدوآباد زاده و بزرگشده این دیاریم، آخر چطور وقتی پسرانم باید به سربازی بروند، ایرانیام و بعد از آن افغانم! پدر و مادر من همینجا شناسنامه داشتند. من خودم شناسنامه داشتهام. هنوز کارت ملی دارم. این همه آدم در منطقه مرا میشناسند. حالا یک از خدا بیخبری آمده نمیدانم چطور گفته اینها افغانی هستند و بعد ماموران هم آمدهاند شناسنامههای ما را از دستمان گرفتهاند.
به خدا دلم میترکد از این ستم. نه خواب خوش برایم مانده نه خوراک. پسرانم همه وقتشان دنبال ثابتکردن ایرانیبودنشان گذشت. چطور ما افغانیایم در حالی که بیش از صد خانواده از فامیلهای ما زاده و ساکن همین منطقه هستند.
در پاسخ این پرسش که آیا به افغانستان رفتوآمدی داشتهای، میگوید: بله من هم مثل همه مردم این منطقه که از این طرف به آن طرف یا برعکس رفتوآمد داشتند در زمانهای دور شده که به افغانستان بروم ولی این مسافرتها در این منطقه طبیعی است. تایباد که فاصلهای با افغانستان ندارد. خواستم اگر برایشان امکان دارد مدارکشان را بیاورند من ببینم. آوردند و باورکردنی نبود که انبوهی از مدارک و شناسنامه و گذرنامه و استشهاد محلی و نامههای بزرگان و سرشناسان منطقه در دستشان بود، اما گویا اراده یا برنامهای بر سلب یا حذف هویت و ملیت و ایرانیت او وجود دارد که هنوز باگذشت چند سال از پیگیریها، در اداره ثبت احوال گوش کسی به حرفهای مولا و ادله و مدارک او بدهکار نیست.
غلامحسین غفاری که نسبت فامیلی هم با مولا دارد در ارتباط با مشکل مولا میگوید: «اصولا مردمان این منطقه و هزارههای ایرانی و افغانی که از یک ایل و یک قوماند و در طایفه هزاره موسیقی و بازیهای محلی قرنهاست همینگونه در جریان است و اگر مولا با ٨٠سال سن و زندگی در این منطقه ایرانی نیست و باید از ایران برود ما هم ایرانی نیستیم و باید برویم. اگر مولا افغانیست پس ما و خیلی از اقوام ما و مردمان این منطقه هم افغان هستند.»
چگونه میشود هویت و تابعیت ذاتی (خونی و خاکی) یک انسان را با هر بهانهای از وی اسقاط و سلب و شناسنامه او را که وجودش طبق قوانین تابعیت، از مهمترین اسناد اثبات تابعیت افراد است، ضبط و باطل کرد؟ و اگر کسی یا کسانی به خطا و ناروا چنین کردند، کدام مرجع قانونی متضمن جبران خسارات مادی و معنوی (روحی-روانی) افراد خسارتدیده و تعقیب مسببان خسارت خواهد بود؟
و آیا در جایی از این دنیا دیده شده است چنین برخوردی با هنرمند خودشان کرده باشند که ایشان میکنند؟
* اشعار برگرفته از کتاب «از این اوستا» سروده مهدی اخوانثالث
علی مغازهای . مستندساز و پژوهشگر موسیقی نواحی ایران