به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۳

زبان فارسي ريشه در جان و تن من دارد، گلي ترقي

آهي كه ايراني‏ها مي‎كشند فرق مي‌كند با آهي كه فرنگي‎ها مي‎كشند.
گلي ترقي
٣٤ سال است كه من پاريس زندگي مي‎كنم، اما با آنجا فاصله دارم.
من در پاريس زندگي مي‎كنم و چيزها را انتخاب مي‎كنم، اما چيزها در درونم نيستند. مثل زبان فرانسه، زبان فرانسه در دلم نيست، من خارج از زبان فرانسه هستم ولي زبان فارسي يك چيز ديگر است برايم. با وجود اينكه من تا ١٦ سالگي امريكا بودم و بعد هم در فرانسه، ولي يك رابطه‎اي ذاتي دارم با زبان فارسي.
عجينم با اين زبان. وقتي به زبان فارسي مي‎رسم، زبان فارسي توي من است. از بيرون به آن نگاه نمي‏كنم، انتخاب نمي‏كنم. اصلا خود به خود با من يكي است.
اين رابطه زباني خيلي مهم است. وقتي به ايران مي‎آيم، همان لحظه‎ ورود، مثل اينكه وارد اقيانوسي از كلمات، از زبان شده‎ام كه با من الفتي قديمي دارند.
صداهايي كه مي‎شنوم، بوهايي كه به مشامم مي‏خورد، همه اينها با من يك الفت خيلي خيلي قديمي دارند.
حتي صداي آه. مي‏‎دانيد آهي كه ايراني‏ها مي‎كشند فرق مي‌كند با آهي كه فرنگي‎ها مي‎كشند.
آه ايراني‎ها آهي است قديمي. آه عرفاني است. بيشتر سوژه‎‏هايم را در ايران پيدا كردم. بيشتر قصه‌هايم در ارتباط با اينجا بوده است. 


پدر من [لطف الله ترقی] مجله ترقي را داشت و هميشه هم سر و كار من با مجله و كتاب بود. پدرم هم قصه‏ مي‎نوشت، قصه‌هايي مخصوص خودش و گاهي مادرم عصباني مي‌شد و به من مي‏گفت كه حق نداري اين قصه‌ها را بخواني. من اما مي‎خواندم. من هم خيلي استعداد نويسندگي داشتم. انشاهايي كه مي‏نوشتم هميشه ٢٠ بود.

در كتاب «دو دنيا» اين داستان را نوشته‏ ام؛ كوچك هستم و به اتاق پدرم مي‎روم و مي‎بينم پدرم نشسته و مي‎نويسد. پدرم مرا مي‎نشاند كنار خودش و قلم را در جوهر فرو مي‏برد و شكل كلمات را به من نشان مي‎داد. من مي‎ديدم هر چي هست در آن دوات جادويي است. يك‌بار پدرم كه بيرون رفت، من نشستم و انگشتم را كردم در دوات و مي‎زدم روي كاغذ، روي پيراهنم و مي‎خواستم قصه بنويسم. با انگشتم آنچه را در مغزم بود به عنوان قصه مي‎نوشتم يك دفعه صدايي را شنيدم و مادرم به من نهيب مي‎زد، ببين دختر كثيف با خودت چي كار كردي؟
مادرم يقه‌ام را از پشت گرفت و به حمام برد و پيراهنم را درآورد و دوش را باز كرد، من ديدم‌اي واي اين قصه‎اي را كه نوشته بودم، آب برد. برايم اين نخستين تجربه سانسور بود. هنوز هم فكرم به دنبال آن نخستين و احتمالا بهترين قصه‎اي است كه نوشتم. فكر مي‎كنم هر چي مي‎نويسم براي پيدا كردن آن نخستين و بهترين و كامل‎ترين قصه است.


مادرم خيلي اهل ادبيات بود، هميشه چيزهايي خيلي رمانتيك مي‎نوشت ولي نوشته‎ها را جايي قايم مي‌كرد.

مي‎دانستم كجاست، برمي‎داشتم و مي‎خواندم. خيلي متاثر مي‎شدم. خودم هم خيلي به ادبيات علاقه داشتم و پدر و مادرم را مي‎ديدم، دلم مي‎خواست قصه بنويسم. همه چيز برايم قصه است. دنيا، آدم‏ها، همه شخصيت‎هاي يك رمان‎اند.


به خيابان كه مي‎روم، همه جا در ذهنم ضبط مي‎شود. براي همين است كه مي‎گويم من به ايران نياز دارم، به تهران، براي نوشتن. پاريس كه هستم يك فاصله‎اي هست، اگر چيزي را هم نگاه مي‎كنم يك عكس تار مي‎شود.



فاصله دارم. ٣٤ سال است كه من پاريس زندگي مي‎كنم، اما با آنجا فاصله دارم. من در پاريس زندگي مي‎كنم و چيزها را انتخاب مي‎كنم، اما چيزها در درونم نيستند. مثل زبان فرانسه، زبان فرانسه در دلم نيست، من خارج از زبان فرانسه هستم ولي زبان فارسي يك چيز ديگر است برايم. با وجود اينكه من تا ١٦ سالگي امريكا بودم و بعد هم در فرانسه، ولي يك رابطه‎اي ذاتي دارم با زبان فارسي. عجينم با اين زبان.

 وقتي به زبان فارسي مي‎رسم، زبان فارسي توي من است. از بيرون به آن نگاه نمي‏كنم، انتخاب نمي‏كنم. اصلا خود به خود با من يكي است. اين رابطه زباني خيلي مهم است. وقتي به ايران مي‎آيم، همان لحظه‎ ورود، مثل اينكه وارد اقيانوسي از كلمات، از زبان شده‎ام كه با من الفتي قديمي دارند. صداهايي كه مي‎شنوم، بوهايي كه به مشامم مي‏خورد، همه اينها با من يك الفت خيلي خيلي قديمي دارند. 
   حتی صداي آه. مي‏‎دانيد آهي كه ايراني‏ها مي‎كشند فرق مي‌كند با آهي كه فرنگي‎ها مي‎كشند. آه ايراني‎ها آهي است قديمي. آه عرفاني است.
بيشتر سوژه‎‏هايم را در ايران پيدا كردم. بيشتر قصه‌هايم در ارتباط با اينجا بوده است. ايران آنقدر سوررئال است كه انگار قصه ريخته. شايد شما به آنها عادت كرده باشيد، از كنارش گذشته باشيد. ولي براي من اين‌طوري نيست، برايم هم خيلي خاطره‎انگيز است. هر چند تهران خيلي عوض شده، اصلا من آن را نمي‏شناسم. تهران جشن غول‎هاي آهني است. آن كوچه قديمي ديگر نيست ولي آن گذشته برايم از آن پس و پشت‎ها مي‎زند بيرون.
به هر جهت غم‎انگيز هم هست كه آن تهران قديم را پيدا نمي‎كنم.
در كتاب «خاطرات پراكنده» من از همه اينها حرف زده ‏ام.