دراز ملانقطی!
گفتم: فقط مونده یه امضا قربان.
پروندهام را دوباره وارسید و برگهای کشید بیرون و گفت: این خط خودته؟
ـ نه خوبه. پول هم توی کیفت داشتی؟
ـ نه قربان.
ـ پس چی؟
ـ مدارک شخصی و نسخهی ویراستاریشدهی یک کتاب که باید به ناشر میدادم.
ـ عجب! خب بیا اینجا تهش اضافه کن با خط خودت که «به کسی مظنون نمیباشم.»
دولا شدم روی میز و نوشتم «به کسی مظنون نیستم.»
ـ چی نوشتی؟! گفتم بنویس نمیباشم، واسه چی یه چیز دیگه نوشتی؟
ـ قربان، نمیتونم بنویسم «نمیباشم»؛ خوب نیست.
ـ غلط کردی که خوب نیست. اینجا من میگم چی خوبه چی غلط. ئه!
ـ خب ببخشید قربان.
ـ خط بزن بنویس «نمیباشم».
ـ چشم، همین الان.
«نیستم» را خط زدم و کنارش نوشتم «نمیباشم» و برگه را دودستی طرفش گرفتم. از بالای عینک نگاهم کرد و برگه را گرفت و امضا انداخت و لبخندی مهربان و یواشکی زد.
شاید یعنی که:
برو به جای «میباشم»، حواست به خودت باشه دزد نبردت، دراز ملانقطی!
رضا شکراللهیشاید یعنی که:
برو به جای «میباشم»، حواست به خودت باشه دزد نبردت، دراز ملانقطی!