به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۳

غلط کردی که درست نوشتی!

دراز ملانقطی!
پس‌فردای روزی که زیر پل پارک‌وی، یک عدد دزد موتورسوار، کیفِ زیر بغلم را زد و خلاف جهتِ آن همه ماشین گاز داد و در رفت، ایستاده بودم کنار میز آقاي مسوول.

گفتم: فقط مونده یه امضا قربان.

پرونده‌ام را دوباره وارسید و برگه‌ای کشید بیرون و گفت: این خط خودته؟

ـ بله قربان، بدخطه؟

ـ نه خوبه. پول هم توی کیفت داشتی؟

ـ نه قربان.

ـ پس چی؟

ـ مدارک شخصی و نسخه‌ی ویراستاری‌شده‌ی یک کتاب که باید به ناشر می‌دادم.
ـ عجب! خب بیا این‌جا تهش اضافه کن با خط خودت که «به کسی مظنون نمی‌باشم.»
دولا شدم روی میز و نوشتم «به کسی مظنون نیستم.»
ـ چی نوشتی؟! گفتم بنویس نمی‌باشم، واسه چی یه چیز دیگه نوشتی؟
ـ قربان، نمی‌تونم بنویسم «نمی‌باشم»؛ خوب نیست.
ـ غلط کردی که خوب نیست. این‌جا من می‌گم چی خوبه چی غلط. ئه!
ـ خب ببخشید قربان.
ـ خط بزن بنویس «نمی‌باشم».
ـ چشم، همین الان.
«نیستم» را خط زدم و کنارش نوشتم «نمی‌باشم» و برگه را دودستی طرفش گرفتم. از بالای عینک نگاهم کرد و برگه را گرفت و امضا انداخت و  لبخندی مهربان و یواشکی زد.
شاید یعنی که: 
برو به جای «می‌باشم»، حواست به خودت باشه دزد نبردت، دراز ملانقطی!
رضا شکراللهی