به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۳

ضد ارزش ها چگونه خود را جای«ارزش»ها جا سازی کردند؟

نویسنده:  فرهنگ فرهی
«نگاهی به مجموعه شعر مینا اسدی» 
داشتم نگاهی از سر تامل» میکردم به مجموعه ی شعر شاعر آزاده ی پر آوازه ای, تا خواننده های مجله ی جوانان را با لذتی که از سروده هایش برده ام سهیم کنم که دوستی از راه رسید و نگاهش که به روی جلد کتاب افتاد چهره در هم کشید:«جاکش ها: از مینا اسدی». نه فقط چهره در هم کشید که با لحنی خشمگنانه گفت: «نمیشد حالا اسم کتابشو نذاره جاکش ها؟
این شاعر از برداشت های ذوقی بیرون رفته است !» گفتم چقدر دلم میخواهد شما هم از این نظر استاد شفیعی کد کنی آگاهی پیداکنید و کتاب «ادوار شعر فارسی از مشروطیت تا سقوط سلطنت » را که به مقتضای نیازم دم دست بود باز کردم و برای او خواندم که:«محور همه ی تحولات شعر ، زبان و روابط اجزای زبان است این آن چیز یست که در شعر فروغ فرخ زاد هست و در شعر یغمای جندقی -مثلا- نیست چون زبان چیزی جز «ذهن » نیست و ذهن چیزی جز «زبان » نیست…..وقتی که زبان شاعر تکراری است جهان بینی او هم تکراری است آنهایی که تصور می کنند با زبان فرخی سیستانی و یا زبان سعدی شیرازی میتوان در این عصر تجارب ، انسان عصر ما را تصویر کرد به دلایل صد در صد علمی، علم دلالت جدیدحرفشان پوچ و بی معنی است…
این سخن «ویتگنشتاین» (از فلاسفه ی طراز اول قرن بیستم ) را از یاد نبرید که گفت : «محدودیت زبان من ، محدویت جهان من است»یعنی هر کس هر قدر گسترش زبان داشته باشد به همان اندازه دارای جهان بینی وسیع تری است…..» پس اگر ما شاعری که تفکر در بسته ی قرون وسطایی دارد و چهره ی او از لحاظ عوامل اجتماعی و تاریخی، تکرار چهره های فرسوده ی قرون و اعصار گذشته است توقع داشته باشیم که این انسان زبان نوی داشته باشد توقع ما بیهوده است چون تجدد زبان در پروسه ی عمل و در زندگی به وجود می آید وقتی زندگی جامعه زبان هم مرده و ایستاست». 

وقتی من نخستین سروده ی مینا اسدی را با عنوان «جاکش ها » خواندم سفری کردم به سالها فعالیت های جوانی ام و پاتوق هایی که از آن ها در این سفر نام برده : کافه نادری، کافه مرمر ، ریویرا که خودم و دوستانم همنشین این « جاکش ها » بوده ایم در اینجا ها و در مطبوعات در رادیو و تلویزیون ها، و دور منقل که بعد کاشف به عمل آمد که این ها ماموران ساواک و خبر چین ها بودند (در ایران را میگویم) و مینا اسدی گفته است: 




در میان ما / جاکش ها/ جابه جا/ جاسازی می کنند/ غیر قانونی نیست / «نو ستالژی»/ به یاد روز های عرق خوری در « مرمر» / »کافه نادری»/ « ریویرای» قوام السلطنه / خاطرات مدرسه / دانشگاه / کارخانه / روز نامه / همکلاسی/ همکار / در یک اداره / دور یک میز / گرد یک منقل / در یک زمین ورزش / جاکش ها / نبوده ها [نبوده ها را ] عکاسی می کنند/ نمی شناسی / ندیده ای / بوده ای اما/ در پس پشت خاطره ی / قمار بازی / کلاشی / پشت هم اندازی/ نمی شناسی / نمی شناسی شان/ کافه هایی که تو به یاد نمی آوری / گیلاس هایی که هرگز بالا نبرده ای / همکلاسی هایی که هرگز ندیده ای/ مثل ما با ما می گویند « کار» / مثل ما با ما می گویند « تضاد» / مثل ما با ما می گویند: کارگر/ می گویند: کارخانه / کارفرما / مثل ما/ مشت های شان را گره می کنند/ و می گویند/ همه ی آن چیزهایی را که ما می گوئیم / دست ما را می فشارند/ محکم / «رفیق « / و همراه ماسرود می خوانند« تنها ما توده ی جهانیم»….. می گویند «ما» / و از ما نیستند/ جاکش ها/ همه چیز را در میان ما / جا سازی کرده اند/ روزنامه نگار/ طنزپرداز/ مقاله نویس / نویسنده / شاعر/ هنرپیشه/ کارگر دان/ نقاش/ قهرمان/ از همه رقم/ جنس شان جور است / کم نمی آورند / جاکش ها/ همه چیز را در میان ما جاسازی کرده اند.»
به راستی هم این شعر توصیف آدمک هایی است که دور و بر همه مان هستند ، از همان قدیم بوده اند امروز هم هستند و در جامعه ما انگار همیشه خواهند بود، همه ی همکاران من در رادیو، تلویزیون و مطبوعات ایران آدمک هایی را در همین لوس آنجلس می شناسند که مدعی اند از برنامه سازان پیشکسوت و از فیلمسازان طراز اول تلویزیون بوده اند و از برنامه سازی ها شان در رادیو می گویند و از خاطرات شاندر وسایل ارتباط جمعی می گویند و وقتی خاطراتشان می گویند می بینید حیرتا که خودتان هم «همکلاسی» آنها بوده اید «روی یک نیمکت» در «یک اداره» « دور یک میز» ، «گرد یک منقل» با آنها بوده ام، آنها نبوده ها را «عکاسی» می کنند حال آنکه آنها را همین جا دیده اید و بر حسب تصادف و اصلا نمی شناسید شان. بعضی ها که اتفاقا در رادیو، تلویزیون بوده اند (و نمی دانم کجا و چه وقت که ما ندیدیمشان) لابد شغل مخفی داشته اند و چون به لوس آنجلس آمدند و سی و سه چهار پنج سال هم اینجا علاف بوده اند آن را هم به حساب خدمتشان در رادیو ، تلویزیون می گذارند و اینجا و آنجا حتی وقتی پیشکسوت های راستین مخاطب شان هستند می گویند «در این جهل و پنج سالی که در رادیو ، تلویزیون بوده ام خاطراتی از برنامه سازان و هنر مندان ممتاز این فرستنده ها دارم که می خواهم فیلمی از آنها بسازم…..»
«جاکش ها آنها می خواهند خودشان را در بین ما جا سازی کنند» آنها که اینجا آلاف و آلوفی پیدا کرده اند و یا در ایران داشته اند و با دلار هفت، هشت و ده و بیست دلاری آمده اند اینجا و به کار گرفته اندو در آمدی دارند که آن را هم به نمایش گذاشته اند حالا چطور می توانند موقع و موضع خود را تثبیت کنند؟ لابد با «شبهای فرهنگی»، شام و انواع مشروبات. به این اعتبار جماعتی را هم دعوت می کنند یکی دو نوازنده و خواننده هم دارند. و شخصیت بلند پایه ای را هم که به شهر می آید دعوت می کنند و به بقیه میگویند فلانی مهمان ما در شبهای فرهنگی است و آن وقت از بعضی از شخصیت های مقیم هم به بهانه حضور آن شخصیت که میزبان را نمی شناسند دعوت به عمل می آورند و میزبان عکس های متعدد می گیرد و در فیس بوک ارایه می دهند و به هر حال خود را در میان « شخصیت هائی نامدار» « جاسازی می کنند» این اعتیاد به شهرت خواهی و « جاسازی » به ما آسیب های فراوان زده است گر چه آنها « شخصیت های کاذبی» هم از خود ساخته اند که کشف شده است.دو باره این جمله ی « فیلسوف طراز اول قرن بیستم»« ویتگن اشتاین»را بخوانید و در آن تامل کنید: « محدودیت زبان من، محدودیت جهان من است» یعنی هر قدر گسترش زبانی داشته باشد به همان اندازه دارای جهان بینی وسیع تری است چون از لحاظ آنها ( اروپائیان) زبان و فکر دو روی یک سکه اند.

شفیعی کدکنی می نویسد:«سخن از آزادی و این کلمه را گفتن با مشروطیت شروع می شود.قبل از مشروطیت مفهوم آزادی که مترادف دمکراسی غربی است به هیچوجه وجود نداشت:اما تحول و دگرگونی با مشروطه آغاز شد و « چهره های متشخصی چون قائم مقام ، ملک الشعراء بهار ، ایرج میرزا، ادیب پیشاوری، ادیب نیشابوری، ادیب الممالک و دهخدا، سید اشرف گیلانی ( نسیم شمال) ، عارف ، میرزاده عشقی ، لاهوتی، فرخی» را به جلوه در آورند که « اگر کسی الان به آن هیاهو گوش دهد این صدا ها به گوشش میرسد: 

ای خطه ی ایران میهن، ای وطن من

ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من……

یا: ای مرغ سحر چو این شب تار/ بگذشت ز سر سیاهکاری.

استاد می گوید: « بعد از گذشت چندین دهه من گوشم را که به دیوار مشروطیت می گذارم،این صداها را می شنوم بهار و عارف قزوینی و عشقی و صدای ایرج میرزا».بنابراین حق است که شاعر امروز وقتی می بیند دور او را «شخصیت های کاذبی» گرفته اند یعنی ضد ارزش هایی که خود را جای ارزش ها «جاسازی» کرده اند باید مثل مینا اسدی از « جاکش ها» بگوید و از « این میکروفن صاحب مرده»: میخواهید دیده شوید/ فرقی نمی کند/ روی جلد/ پشت جلد/ لابلای مجله/ در زیر آگهی های ترحیم/ می خواهید باشید/ همین که دیده شوید/ کافی است/ با کت، بی کت/ با« پیراهن» یا زیر پیراهن رکابی/ می خواهید باشید/ و این میکروفن صاحب مرده/ همیشه روی میزتان باشد/ می خواهیدباشید/ آن بالا/ پشت آن میکروفن/ چه می گوئید؟ / از کمترین اهمیتی بر خوردار نیست/ مهم این است که بگوئید/ و هی/ چانه هاتان را بچرخانید/ ور ورور «من» من ، من/ آهای نگاه کنید/ جان مادرتان به من نگاه کنید/ خواهش می کنم/ من/ ببینید/ من اینجا هستم/ استدعا می کنم / من / اینجا / توی صفحه ی نود و چهار/ ستون پنجم/ آن زیر زیر /…….
چه فرق می کند/ در چه اندازه ای / هستم/ من اینجا هستم/ مهم نیست چه کرده ام/ چه گفته ام/ و چه نوشته ام/ بالاخره / توی روزنامه هستم/ به کوری چشم شما!/ می خواهید دیده شوید به هر قیمتی/ و این میکروفن صاحب مرده/ همیشه روی میزتان باشد/ می خواهید آنقدر بگوئید/ که کف کنید/ و آب از چک و چانه تان بریزد/ میخواهید دیده شوید/ چه فرق می کند/ کجا / چه وقت/ و با چه کسانی/ همین که آن بالا باشید/ خوب است.