به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۳

مقاله ی لوموند به مناسبت درگذشت مصدق:

مصدق مطلقا شرافتمند و پاکدامن بود  

به مناسبت  ۱۴ اسفند ۱۳۹۳،  چهل و هشتمین سالگرد درگذشت دکتر محمد مصدق،
ترجمه خلاصه مقاله ی روزنامه «لوموند» چاپ پاریس به تاریخ  ۷ مارس ۱۹۶۷ تحت عنوان
«معاصر کوروش کبیر»،
بقلم آقای گاستون فورتیه، که به مناسبت درگذشت دکتر محمد مصدق منتشر شده بود، 
را از نظر خوانندگان می گذرانیم:

« حتا مرگ که پیروزی نهاییش بود حق وی را ادا نکرد... در واقع موردی نمی توان یافت که مردی با خداوندان نفت پنجه در افکند و به مرگ طبیعی جان سپارد. او مرده در صورتی که بار سالیان درازی را که برکسی معلوم نیست بر دوش داشت. در حقیقت گذشت سال و ماه را در او اثری نبود ، تو گویی او معاصر کوروش کبیر است... در زمان قدرتش رقبای وی خود را مواجه با مساله ای یافتند که در ایران سابقه نداشت .
مصدق شراقتمند بود، مطلقا شرافتمند و پاکدامن بود. نه خریدن او امکان داشت و نه بدنام کردن وبه لجن کشیدنش میسر بود، بنابراین به استهزای او پرداختند . او را مرد پیژاما پوش نامیدند – گفتند نخست ویری را که با لباس خواب روی یک تختخواب کوچک آهنی اشخاص را می پذیرد نباید جدی گرفت .  این را دلیل «حقانیت » شرکت نفت انگلیس و ایران قلمداد کردند، علاوه بر این مصدق غش می کرد! و بدون کمک دو مرد نیرومند از بستگانش که زیر بغل او را می گرفتند نمی توانست راه برود و بالاخره کوشش می شد که او ضعیف و دلقک جلوه گر شود . بدون تردید کسانی که این افسانه ها را می ساختند، خود یک کلمه ی آن را باور نداشتند و به عمق معنای این به اصطلاح کمدی پی برده بودند. آن ها دیگر با ایران فساد پذیری که نیم قرن قبل از آن قرادادهایی به او تحمیل کرده بودند، سروکار نداشتند بلکه با ایران کوروش کبیر روبرو بودند با ملتی که از زیرکی و فرهنگ و شعرشناسی و ظرافت سیاسی نیرومندی بهره مند بود... مصدق حاصل معلومات حقوقی خود را که به هنگام جوانی در فرانسه و سوئیس اندوخته بود به این ظرافت چند هزارساله افزود. بعد از آن که بسال 1951 در مسجد (شاه ) بازار نخست وزیر وقت ژنرال رزم آرا عامل استعمار و یکی از بی رحم ترین بند و بست چی ها که ایران هر گز نظیر او را ندیده بود، بقتل رسید ظهور مصدق بر صحنه ی سیاسی ایران امری غیر مترقبه نبود.
... بطور یقین ناسازگاری شاه با مصدق در اصل به نفت ارتباط داشت. شاه طرفدار این راه حل کلاسیک بود که اصولا بهره برداری شرکت نفت انگلیس و ایران از منابع نفتی کشور مورد بحث و گفتگو قرار نگیرد بلکه در قبال این بهره برداری هر چه ممکن است پول بیشتری دریافت شود. به نظر شاه اگر اختلافی وجود داشت در واقع مربوط به پورسانتاژی بود که به ایران تعلق می گرفت یعنی همان چیزی که ژنرال رزم آرا به سال 1950 هنگام مذاکره برای تمدید قرارداد 1933 با شرکت نفت انگلیس و ایران درمیان گذاشته بود.
مصدق اعتقاد داشت اگر پول بو ندارد، بوی نفت زیان بخش است و هر ملتی که پای شرکت های خارجی را به خانه خود بگشاید، گردن به یوغ استعمار نهاده است. مصدق به چشم می دید که شرکت نفت انگلیس و ایران به حقیقت در مملکت حکومت می کند. اوست که دولت ها را می آورد و می برد و با افشاندن تخم فساد دادگستری و پلیس و ارتش ایران را عملا در دست دارد و هم اوست که ملت را در جهل و بی سوادی و تیره بختی نگاه می دارد.
از نظر مصدق اندک کار عمرانی در کشور کم جمعیت ایران منجر به ایجاد سرزمینی حاصلخیز می شد؛ همانطور که دره کارون تیول شرکت نفت، در زمان هرودوت انبار غله دنیا بود. علاوه بر این مصدق به ملت ایران که با تنگدستی و بدبختی خو گرفته و قرن ها با شکیبایی و بردباری بسر برده بود، تکیه داشت و می دانست که این ملت تا پایان نبردی که وی آغاز کرده همچنان شکیبا و بردبار باقی خواهد ماند.

ملی کردن نفت :
مصدق اول ماه مه 1951 درحالی که بیش از چند روز از نخست وزیری او نمی گذشت قانون ملی شدن نفت را به تصویب پارلمان رساند و به این ترتیب نبرد با بریتانیای کبیر آغاز گردید. روس ها که به دقت تماشاگر اوضاع بودند، از این جریان خرسند نبودند و بطوری که گفته می شد به خاویار دریای خزر و نیز به خطر تشدید جنگ سرد و امنیت مرزهای قفقاز می اندیشیدند. ایران یکپارچه شور و هیجان بود . دهقانان و کارگران و زحمتکشان بیکار در این مورد اشتباه نمی کردند؛ آن ها احساس می کردند که پایان استعمار کشورشان بوسیله نفتی ها متضمن پایان استعمار خودشان بوسیله فئودال ها و متنفذین و ژاندارم ها بود و می توانند امیدوار باشند که بزودی از وضع ناشایستی که دارند نجات خواهند یافت.
ملی شدن نفت طلایه اصلاحات ارضی نیز بود ولی مصدق که تمام مردم مملکت پشت سر او ایستاده بودند اشتغالات دیگری داشت و با امور پر اهمیت تری روبرو بود. تاخیر در کار اصلاحات ارضی موجب تعجب و رنجش هیچکس نگردید. فردای روزی که قانون ملی شدن نفت به تصویب رسید، انگلستان به دادگاه لاهه شکایت کرد و مصدق منکر صلاحیت آن دادگاه برای رسیدگی به اعلام دادخواست انگلستان شد... دادگاه با اعلام عدم صلاحیت خود برای رسیدگی به موضع عملا دادخواست انگلستان را مردود شناخت .
محافل نفتی بین المللی متفقا تصمیم گرفتند که ایران را از لحاظ اقتصادی درتنگنا قرار دهند... در همین احوال مصدق به پیروی از افکار عمومی به قطع روابط دیپلماتیک با انگلستان مبادرت ورزید و بدین ترتیب اختلاف جنبه ی کاملا سیاسی به خود گرفت ... نه دولت آمریکا می توانست تا این حد دست از همکاری با انگلستان بشوید و نه شرکت های بزرگ نفتی آمریکا می توانستند روش مصدق را که سرمشق بدی برای سایر کشورهای تولید کننده نفت درخاورمیانه می شد تحمل نمایند.

کودتای سیا :
تیرماه در ایران ماه انقلاب و خون است. یک سال قبل از آن در گرمای شدید روز سی تیر، مردم تهران سینه های عریان خود را در برابر تانک ها و ارابه های دربار و قوام السلطنه سپرساختند و بادادن صدها قربانی مصدق را دوباره به قدرت رساندند اما یک سال بعد در همین فصل حوادث دیگری در حال تکوین بود... شاه مصدق را عزل و ژنرال زاهدی را به جای او منصوب نمود و در قبال عدم تمکین مصدق، کشور را ترک و به رم پناهنده شده . ظرف دو روز از 26 تا 28 مرداد 1332 یکی از محلات تهران که تیول جیب بران و چاقوکشان و تبهکاران حرفه ای دیگر بود بکلی تخلیه شد و ساکنان آن به صورت کاروانی که با پول ژنرال شوارتسکف عامل سیا قویا تغذیه و تجهیز شده بود براه افتادند و ژنرال زاهدی نیز در راس قسمتی از قوای نظامی به این کاروان ملحق و مجتما به سوی ادارات دولتی و ایستگاه فرستنده رادیو هجوم بردند.
در چگونگی این روز 28 مرداد کافی است بدانیم که ناظران وقایع آن روز عموما خاطره ای نفرت انگیز و مشمئز کننده از آن محفوظ داشته اند.
28 مرداد تنها روز سقوط مصدق از طریق به توپ بستن خانه او نبود بلکه آغاز یک سلسله کشتارها و ترورها و رشوه خواری هایی بود که مدت ها بطول انجامید. نظامیان، ماموران پلیس و عوامل مزدور به بهانه ریشه کن ساختن کمونیست ها دست تسلط بر هرکس که رد مظان مخالفت با آنان بود گشودند و بسیاری از توانگران را به بند و زنجیر کشیدند به این منظور که اگر از زیر شکنجه جان بدر برند دز ازای آزاد کردنشان حق و حسابی بگیرند.
به این ترتیب در عرض چند ساعت حکومتی که شاخص آن یعنی دکتر مصدق از پشتیبانی قریب باتفاق مردم مملکت برخوردار بود سرنگون نگردید ... چند هفته بعد ریچارد نیکسون معاون رئیس جمهور ایالات متحده برای این که نتیجه اقدامات سیا از نزدیک مورد بازدید قرار گیرد به تهران آمد.
گاستون فورتیه – لوموند



Mohammed Mossadegh est mort à Téhéran UN CONTEMPORAIN DU GRAND CYRUS
LE MONDE | 07.03.1967 à 00h00 • Mis à jour le 07.03.1967 à 00h00 |GASTON FOURNIER
La mort même ne lui rendra pas justice, bien qu'elle constitue pour lui une ultime victoire. Il n'y a guère, en effet, d'exemples qu'un homme qui ait osé s'attaquer au pétrole soit mort dans son lit.

Il est mort si chargé d'années, qu'on n'en connaît pas le nombre. On lui prêtait soixante-neuf ans, en 1951, quand il accéda au pouvoir. Mais pour cette seule raison que l'âge limite, pour être membre du Parlement iranien, est fixé à soixante-dix ans. En vérité, il n'a jamais eu d'âge. Il était quelque peu contemporain du Grand Cyrus. C'est tout ce qu'on peut affirmer de précis...
Au temps de sa puissance, ses adversaires se trouvèrent devant un problème sans précédent en Iran. Mossadegh était honnête, irréprochablement honnête. On ne pouvait pas plus l' " acheter " que le compromettre ou le salir. Alors on le ridiculisa. Mossadegh devint l'homme au pyjama. Un président du conseil qui reçoit en pyjama, assis en tailleur sur un petit lit de fer, est-ce sérieux ? Et n'était-ce par la preuve que l'A.I.O.C. (l'Anglo-Iranian Oil Company) avait raison ? De surcroît, il s'évanouissait et n'avançait guère que si deux robustes familiers l'encadraient et le soutenaient. C'était un pantin. Un clown. Bien sûr, ceux qui répandaient cette légende n'en croyaient pas un mot. Et ils connaissaient le sens profond de cette pseudo – comédie. Et qu'ils avaient affaire non à cet Iran vénal auquel, un demi-siècle plus tôt, ils avaient arraché des contrats, mais à la Perse de Cyrus, à ce peuple nourri d'intelligence, de culture, de poésie et d'une désarmante finesse diplomatique. Tel ce Persan de l'ancien temps, qui feignait de dormir lors d'un entretien avec l'ambassadeur du tsar pour pouvoir arguer qu'il l'avait mal suivi, et le prier de lui résumer l'affaire par écrit, sachant bien que la mission du diplomate n'avait pour but que d'éviter tout ce qui peut laisser une trace.
A cette finesse millénaire, Mossadegh joignait l'acquis d'un solide savoir accumulé dans sa jeunesse, en France et en Suisse, dans le domaine du droit. On s'en aperçut à La Haye. Comme s'il avait plongé au fond d'une autre vie, il évoquait parfois le temps où il étudiait à Paris. Et ce qu'il aimait alors à se rappeler de notre capitale, c'était le boulevard Raspail...
Mossadegh n'a pas surgi comme d'une trappe sur la scène politique iranienne, en 1951, après qu'eut été assassiné, dans la mosquée du Bazar, le président du conseil d'alors, le général Razmara, l'homme des Américains, un des plus cruels soudards que l'Iran ait jamais comptés. Mossadegh, grand bourgeois, grand propriétaire terrien, appartenait par alliance à la dynastie des Kadjars, qui régna un siècle et demi sur la Perse, avant que le chef de la brigade cosaque Rezah Pahlevi - le père du souverain actuel, - ait détrôné, en 1925, le souverain régnant. Or, sous le dernier des Kadjars, Mossadegh avait occupé les plus hautes fonctions gouvernementales : gouverneur de province, ministre des finances. Rezah chah régnant, il s'était retiré sous sa tente, et, de 1936 à 1943, avait connu les rigueurs relatives de la résidence forcée.
Il faut peut-être avoir ces détails en l'esprit pour comprendre notamment, au-delà et à travers le conflit du pétrole, l'intelligence ambiguë des rapports entre le souverain actuel et celui qui fut, pendant plus de deux ans, nolens volens, son président du conseil. L'histoire politique de l'Iran moderne est pavée de cadavres. Or, le fait est là, Mossadegh, au faîte de sa puissance, alors qu'il avait derrière lui des centaines de milliers de fanatiques, a fait respecter, a protégé la vie du chah. Et celui-ci, lorsque Mossadegh fut à sa merci, aux mains d'un tribunal à tout faire, qui croyait avoir l'ordre de le faire pendre, exigea qu'il ne fût condamné qu'à une peine dérisoire. Et le chah, douze ans après, affirmait encore qu'il veillait à la protection du proscrit. De telles préoccupations réciproques sont rares en Orient.
Un respect mutuel
Le Mossadegh politique autant que le vieux Persan Mossadegh ne pouvait éprouver de respect particulier pour la couronne de celui qu'il considérait comme le fils d'un usurpateur. Mais ce même Mossadegh était trop ancré dans les traditions de sa race et de sa caste pour imaginer sans crainte une République persane et trop habitué au respect de la longue lignée souveraine, de son pays pour ne pas, malgré tout, éprouver quelque respect pour celui qui - nolens volens, c'est de Mossadegh qu'il s'agit - occupait de fait le palais impérial.
Quant à la clémence du chah pour l'homme qui l'avait chassé de son trône et de son pays, elle s'explique par deux raisons, sans en oublier quelques autres. Le fils du sabreur Reza Pahlevi, parce qu'il est Persan, éprouvait lui aussi, sans songer à s'en défendre, un certain respect pour ces aristocrates qui avaient été les soutiens de la dynastie défunte. Bonaparte a fait fusiller le duc d'Enghien. Napoléon 1er n'aurait pas osé. Enfin, plus prosaïquement, le souverain a jugé dangereux de prendre le risque de conférer à Mossadegh l'auréole posthume du martyre.
Bien sûr, l'incompatibilité foncière entre les deux hommes, c'était le pétrole. Le souverain était pour la solution classique : laisser exploiter les puits par de puissantes compagnies étrangères. Et, en contrepartie, toucher des royalties aussi substantielles que possible. Le conflit - s'il y en avait un - avec les compagnies exploitantes ne pouvait porter que sur des questions d'argent, sur des pourcentages. Le principe de l'exploitation ne pouvait être mis en question. Le général Razmara, lorsqu'il négocie avec l'A.I.O.C., en 1950, pour la reconduction de l'accord de 1933, ne discute que pour des gros sous. Sa signature ne dépend que du relèvement des royalties.
Mossadegh est convaincu, lui, que si l'argent n'a pas d'odeur, celle du pétrole est nocive, qu'une nation qui laisse prendre pied chez elle par des compagnies étrangères est colonisée du même coup. Il en a le spectacle sous les yeux. C'est l'A.I.O.C. qui gouverne l'Iran, qui fait et défait les gouvernements, et tient en main, en fait, par la vénalité souvent, la justice, la police et l'armée. C'est elle qui maintient le peuple dans l'ignorance et l'analphabétisme, le pays dans sa misère, Mossadegh, théoriquement, a des atouts. Son pays est peu peuplé. Et, pour peu qu'on accomplisse quelques travaux d'irrigation, il peut être fertile. Cette vallée du Karoum, aujourd'hui fief du pétrole, était au temps d'Hérodote un des greniers du monde. Et, au surplus, le peuple iranien est habitué à la misère et à la famine. Mossadegh peut entreprendre le combat, l'Iran patientera. C'est ce qu'il a fait depuis des siècles.
La nationalisation du pétrole
Et Mossadegh, le 1er mai 1951, président du conseil depuis quelques jours, fait voter la loi sur la nationalisation du pétrole. La guerre avec la Grande-Bretagne est déclarée. Les Russes, spectateurs attentifs, ne sont pas enchantés. L'ambassadeur soviétique lui fait cette remarque : " Quelle mouche vous pique ? Vous partez en guerre contre l'Angleterre moribonde pour aller chercher la protection des États-Unis tout-puissants et qui vont vous dévorer. " Les Russes, disait-on, ne pensaient alors qu'au caviar de la Caspienne, qu'ils avaient affermé. Voire. Ils pensaient surtout à la guerre froide et à la frontière du Caucase...
Dans tout l'Iran, c'est du délire. Le petit peuple des paysans et des chômeurs ne s'y trompe pas. Il sent que la fin de l'exploitation de son pays par les pétroliers c'est la fin de sa propre exploitation par les grandes familles et par le gendarme. Et qu'il peut espérer sortir de son indignité. Assez bizarrement - en apparence - la nationalisation du pétrole préfigure dans les campagnes la réforme agraire (la loi ne laisse au fermier que le cinquième des récoltes et le reste, pratiquement, est pour le grand propriétaire et l'usurier). La réforme agraire attendra sans que personne s'étonne et s'offusque. Mossadegh, qui a le pays derrière lui, doit faire front à d'autres préoccupations. On s'enfonce d'abord dans le maquis de la procédure. L'Angleterre en appelle à la Cour de La Haye dès le lendemain du vote de la loi. Mossadegh refuse de s'incliner devant le " référé " des juges internationaux. Londres s'adresse alors au Conseil de sécurité. Mossadegh part pour New-York. Il y obtiendra une sorte de triomphe (sur lequel il se leurrera). L'affaire est ajournée ; on en revient à La Haye. Mossadegh plaide le dossier de son pays. Et la Grande-Bretagne, en fait, est déboutée.
C'est alors que le pétrole international décide solidairement d'étrangler économiquement l'Iran. Les Iraniens, faute de techniciens (la Grande-Bretagne s'est bien gardée d'en former), ne peuvent faire couler le pétrole. Et le gouvernement iranien au surplus ne trouve devant lui que des acheteurs qui se dérobent. Mossadegh obtient encore le plébiscite de la rue lorsque, en octobre 1952, les relations diplomatiques sont rompues avec l'Angleterre. Mais le conflit prend alors un net aspect politique. Les États-Unis, qui au temps de Truman l'avaient appuyé, changent de tactique avec l'arrivée d'Eisenhower à la Maison Blanche. Ils ne peuvent se désolidariser à ce point de l'Angleterre, pas plus que les grandes compagnies pétrolières américaines ne peuvent tolérer le mauvais exemple que donne l'Iran aux autres pays producteurs du Moyen-Orient. Le parti Toudeh, communisant, soutient Mossadegh. Et le soleil, quand il se lève à l'Est, jette son ombre sur l'Iran. Mossadegh, certes, on le sait, est anticommuniste. Mais les communistes sont pour Mossadegh. Le parti Toudeh descend dans la rue sans que Mossadegh donne à l'armée l'ordre de tirer dessus. Ces choses se passent en juillet 1953.
Le coup d'Étal de la C.I.A.
C'est le mois de Tyr qui est comme les ides de mars de l'Iran. Dans l'implacable chaleur de l'été, c'est le mois des révolutions et du sang. L'année précédente, c'est le 30 du mois de Tyr que le peuple de Téhéran s'est lancé, poitrine nue, contre les chars de Ghavam Sultaneh et de la cour, pour ramener Mossadegh au pouvoir, sur des centaines de cadavres. Les événements, maintenant, vont aller vite. Contre lui : les États-Unis, la cour, l'armée, et, pour seul soutien organisé, le Toudeh dont il ne veut pas ; l'homme au pyjama flaire le danger. Il se fait plébisciter par le peuple, dissout le Parlement, réclame les pleins pouvoirs et le ministère de la guerre.
Le roi destitue Mossadegh, désigne pour le remplacer le général Zahedi. Et, devant le refus de Mossadegh de s'incliner, quitte le pays et se réfugie à Rome. Mossadegh semble avoir gagné. On parle déjà de République. En réalité, il a été pris de vitesse.
Dans les deux jours qui précédent le 19 août 1953, tout un quartier de Téhéran, fief des coupeurs de bourses, hommes au couteau et autres forbans professionnels et impunis, se vide. Un cortège copieusement financé par le général Schwartzkopf de la C.I.A., et rejoint par une partie de l'armée, Zahedi en tête, se dirige vers les bâtiments officiels et s'empare de la radio.
Ce que fut cette journée du 19 août, ceux qui la vécurent en gardent un écœurant souvenir. Ce ne fut pas seulement la chute de Mossadegh, attaqué à coups de canon dans sa maison, ce fut le début d'une entreprise de meurtres, de terreur et de rapine qui dura des jours et des jours. Militaires, policiers, hommes de main s'en prirent - sous prétexte d'exterminer le Toudeh - à tous ceux qu'ils soupçonnaient de les blâmer. On s'en prit aussi à ceux qui étaient assez riches pour payer rançon, après avoir survécu à la torture.
Ainsi fut mis à bas, en quelques heures, un régime, personnifié par un homme, qui avait l'appui inconditionnel de la quasi - unanimité numérique du pays.
Le roi rentra de son bref exil, franchissant dans une voiture blindée, roulant à une allure folle, le chemin qui joint l'aérodrome à son palais. Chaque carrefour était barré par des tanks. Téhéran, ce jour-là, paraissait comme une ville morte. Quelques semaines plus tard, le vice-président des Etats-Unis, Richard Nixon, venait constater sur place que la C.I.A. avait bien travaillé. Il ne restait plus qu'à juger Mossadegh. Ce fut un procès caricatural et interminable qui se déroula dans une atmosphère tour à tour tragique et burlesque, où l'ancien président du conseil, entre deux syncopes, se joua de ses accusateurs, clignant de l'œil, sans en avoir l'air, du côté du palais impérial, comme s'il mettait au défi le souverain - en vertu d'un accord tacite - de lui mettre la corde au cou. Le plus étonnant des verdicts sanctionnait le plus étonnant des procès : une peine de mort théorique commuée en trois ans de prison.
Ce verdict a été respecté à la lettre contrairement à ce que pouvaient craindre les gens insuffisamment informés. Mossadegh n'est pas mort en prison. Dans le domaine où il résidait en liberté strictement surveillée, il a, paisiblement, jusqu'à sa fin, cultivé ses roses.
GASTON FOURNIER
منبع: لوموند