در
سرزمینِ سرد غریبان
در روزگارِ دوری و حرمان
بشنیدم این ز غنچه ی خندان
کز ره رسد دوباره بهاران
می گفت :مردِ غمزده برخیز !
از غصه ی زمانه بپرهیز
صحرای بیکران شده گلریز
گلخانه گشته دشت وبیابان
ازسر خیال تیره بدر کن
با چلچله ز کوچه گذر کن
بر جلوه ی شکوفه نظر کن
تا بشکفی چو لاله ی بستان
آری جهان دوباره جوان شد
برف آب گشت و رود روان شد
باد صبا به برکه وزان شد
غوغا و شور عشق دوچندان
گفتم به غنچه با دل خسته :
خوش گفتی ای خجسته ی بسته
من زورقم به خاک نشسته
ویران شده دل از غم هجران
از رِی گرفته تا به خراسان
مردم به بند و زار و پریشان
آنگه بخوان مرا به بهاران
کازاد گشته کشور ایران !
مسعود عطائیئی