تاریخ ایرانی: صادق قطبزاده که همراه امام به ایران بازگشت، قصد ماندن نداشت؛ بعد از چند
روز خواست برگردد که امام خمینی به او حکم شرعی داد که به رادیو تلویزیون
برود و ریاست آن را برعهده گیرد؛ تجربهای سخت و پرمخاطره که منتقدین زیادی
داشت.
اردشیر هوشی دوست دیرینش او را در جامجم همراهی کرد؛ در نقش مسئول روابط عمومی.
بخش دوم گفتوگوی او با «تاریخ ایرانی» شرح این دوره است:
اردشیر هوشی دوست دیرینش او را در جامجم همراهی کرد؛ در نقش مسئول روابط عمومی.
بخش دوم گفتوگوی او با «تاریخ ایرانی» شرح این دوره است:
قطبزاده پس از ورود به ایران چه کرد؟
قطبزاده وقتی از هواپیما پیاده شد، حتی یک چمدان هم همراه نداشت. خودش بود
و لباس تنش. با ما به بهشتزهرا نیامد. اولین کارش این بود که همه را رها
کرد و به دیدن مادرش در تهران رفت. بعد هم به منزل ما آمد. منزل ما در
خیابان ایران بود. مدرسه علوی هم در همین خیابان قرار داشت. قطبزاده شبها
برای خوابیدن به منزل ما میآمد. صبحها با هم به مدرسههای رفاه و علوی
میرفتیم. واقعاً لباس نداشت. هیچی. با همان یک دست کت و شلواری که سوار
هواپیما شده آمده بود. لباس دیگری نداشت. من رفتم از برادرش، فریدون
(اسماعیل) که هماندازه قطبزاده بود، برایش لباس گرفتم. به خاطر دارم در
یک نطق تلویزیونی گفت: «من شلوار برادرم را میپوشم» [خنده]. من گفتم: «چرا
این حرف را زدی؟» گفت: «مگر دروغ گفتم.» گفتم: «بابا مرد حسابی برایت جوک
درست میکنند. وقتی میخواهی از این حرفها بزنی دستکم از قبل به من بگو.
من اینجا زندگی کردهام، شرایط را بهتر میشناسم.» قطبزاده در میان افرادی
که از خارج آمده بودند، رشیدترین بود. ایستاد تا مسئولیت مدرسه رفاه را به
دست گرفت. شب
۲۲
بهمن گفتند همه بروید میخواهند کودتا کنند. همه مدرسه رفاه را تخلیه کردند
فقط سه نفر ماندند: قطبزاده، علیرضا نوربخش و بنده. گفتند آنهایی که زن و
بچه دارند همه بروند. قطبزاده گفت من همینجا میمانم و اجازه نمیدهم
اتفاقی بیفتد.
مسئولیت اداره رادیو تلویزیون را چه کسی به قطبزاده داد؟ امام یا بازرگان؟
پنج، شش روز از پیروزی انقلاب گذشته بود، با قطبزاده خدمت آقای خمینی در
مدرسه علوی رسیدیم. قطبزاده گفت: «آقا من شنیدم انقلاب فرزندانش را
میخورد. اجازه بدهید من به فرانسه برگردم و به کارهایم برسم.» امام گفت:
«به تو حکم شرعی میکنم بروی تلویزیون. ماهی دو هزار تومان هم به عنوان
حقوق طلبگی خودم به تو پرداخت میکنم.»
واقعاً تصمیم داشت به فرانسه برگردد؟
بله. همه کارهایش را هم انجام داده بود.
شما هم همراه قطبزاده به تلویزیون رفتید؟
بله. امام دستور داد آقایان مجتهد شبستری، کمال خرازی، علیرضا نوربخش و
بنده با ایشان به تلویزیون برویم. بعد کمکم آقای هاشمیطبا و میرحسین
موسوی هم به تلویزیون آمدند. کریم خداپناهی هم که در خارج با قطبزاده
زندگی میکرد و کارهایش را انجام میداد. از همان ابتدا به تلویزیون آمد و
مسئول تصفیه کارمندن ساواکی شد. ایشان و شخصی به نام آقای ناطقی شروع به
تصفیه کارمندان تلویزیون کردند. خداپناهی بعدا در وزارت خارجه هم کارش همین
بود.
شما در تلویزیون مسئول دفتر قطبزاده بودید؟
من کنار ایشان بودم. هر جا میرفتیم با هم بودیم. به نوعی میتوان گفت
مسئول روابط عمومی بودم.
واکنشها به انتخاب قطبزاده برای اداره تلویزیون چطور بود؟
ما که از کار تلویزیون چیزی سرمان نمیشد. کارکنان تلویزیون اصلاً ما را
قبول نداشتند. میگفتند اداره تلویزیون شورایی باشد. اما قطبزاده خیلی
مشتیوار گفت: «شورایی بیشورایی من به فرموده امام آمدم اینجا، حقوقم را
هم از امام میگیرم. همه باید از من حرفشنوی داشته باشید.» بعد هم که
تصفیه صورت گرفت و یکسری افراد دیگر مثل هاشمیطبا و معادیخواه و میرحسین
موسوی به پخش تلویزیون آمدند. بعد از یکی دو ماه هم آقای شبستری استعفا
داد. از میان افرادی که با آیتالله خمینی از فرانسه به ایران آمدند،
بنیصدر نفوذ بیشتری در میان جوانها داشت. در مقابل قطبزاده محبوبیتی بین
جوانها نداشت. گروهی که از قطبزاده حمایت میکرد تقریباً بازاریها و
سنتیها و ورزشکاران بودند. خب به همین دلیل هم جوانها و دانشگاهیها
منتقد تلویزیون بودند و انتظار داشتند تلویزیون کارهای دیگری کند.
همان بازاریها و سنتیها هم موافق حضور او در تلویزیون بودند. مثلاً یک
روز دیدم عدهای پارچهای از ساختمان تلویزیون آویزان میکنند. از قطبزاده
پرسیدم «این چیه؟» گفت: «طومار، بازاریان در طرفداری از من طومار تهیه
کردهاند.» گفتم: «صادق مواظب باش! این پوست خربزه است.» یکدفعه دیدیم
فردایش در آیندگان نوشتند: «امروز طومارزاده فلان...» قطب به من گفت: «تو
میدانستی؟!» گفتم: «من میدانستم تفکر ایرانی چطور است.»
آقای بنیاسدی، داماد مهندس بازرگان، در مصاحبهای با مجله «ایران فردا»
نقطه آغاز اختلاف قطبزاده با بازرگان را مخالفت بازرگان با شرکت وی در
جلسات هیات دولت میداند و میگوید: «مهندس بازرگان اعتقاد داشتند که
صداوسیما زیر مجموعه وزارت ارشاد است و چون وزیر مربوطه در جلسه هیات دولت
حضور دارند لزومی به حضور رئیس صداوسیما در جلسات هیات دولت نیست. این نقطه
آغاز اختلافی شد که موجب خصومت قطبزاده با دولت موقت و عدم هماهنگی و
همکاری دستگاه رادیو و تلویزیون گردید که در استعفای دولت موقت بسیار موثر
بود.» نظر شما در این رابطه چیست؟
یکی از اختلافاتشان هم بر سر این قضیه بود اما آنطور که آقای بنیاسدی
میگوید درست نیست. به اعتقاد من اختلاف بازرگان و قطبزاده از اروپا شروع
شد و در این میان نقش آقای یزدی را نباید نادیده گرفت چون انجمن اسلامی
دانشجویان آمریکا زیر نظر آقای دکتر یزدی و گروه آنها بود. انجمن
دانشجویان اسلامی در اروپا چند نفر بودند از جمله حبیبی، بنیصدر و
قطبزاده و این دو گروه از همانجا اختلافاتی با یکدیگر داشتند. وقتی هم به
ایران آمدند دامنه مخالفتها به ایران کشیده شد. اما فارغ از اینها من فکر
میکنم علت اصلی ناراحتی آقای قطبزاده از آقای بازرگان بر سر حرفی بود که
ایشان به قطبزاده زد. ایشان گفت: «آقای قطبزاده مثل تیمورتاش است در
دولت.» این حرف خیلی به قطبزاده برخورد. به هر حال میدانید که رضاشاه در
نهایت ظن جاسوسی به تیمورتاش برد و او را به زندان انداخت.
آقای بنیاسدی میگوید: «وقتی که قطبزاده دید اجازه حضور در هیات دولت را
ندارد... با دولت موقت همکاری نکرد و حتی برنامهها و کارهای دولت موقت را
بسیار کم پوشش میداد و این سبب تضعیف دولت موقت میشد.» و بعد به انتقاد
از عملکرد تلویزیون در جریان اشغال سفارت آمریکا میپردازد: «صبح روز
۱۴
آبان در راه رفتن به نخستوزیری اعلامیهای به نام سپاه پاسداران ساعت
۷
از رادیو خوانده شد و به شدت دولت را محکوم میکرد که دولت با آمریکا سازش
کرده است و حمایت شدید از دانشجویان پیرو خط امام و اشغال سفارت میکرد. یک
اعلامیه بسیار شدید و خصمانه بود.»
اگر فکر کنید که تلویزیون در قبضه آقای قطبزاده بود اشتباه کردهاید. برخی
اخبار از طرف احمد خمینی میآمد. یک بار من همراه با قطبزاده و نوربخش به
قم رفتیم. قطبزاده رفت دست آقای خمینی را بوسید و همانجا کنار ایشان نشست.
آقای نوربخش هم همینطور. من فقط سلام کردم و همان دم در نشستم. قطبزاده
شروع کرد به بیان مشکلات تلویزیون. بعد آقای خمینی نطقی کرد با این مضمون
که «تلویزیون باید زبان مردم باشد، باید دانشگاه باشد. مردم باید بیاموزند.
باید خرابیها را مطرح کند و...» ما همم سخنان ایشان را ضبط کردیم. وقتی از
اتاق بیرون آمدیم دیدم آقای بازرگان و هیات دولت موقت پشت در هستند. آقای
حاج سیدجوادی دست من را گرفت که «با ما هم بیا داخل.» گفتم «من همین الان
آنجا بودم.» گفت «دوباره با ما هم بیا.» خلاصه، رفتیم نشستیم. طبق معمول
آقای بازرگان چند مطلب گفت و گله کرد که «دولت تبلیغات میخواهد. ما هر
کاری میکنیم تلویزیون عکسش را نشان میدهد. شما فکر میکنید ما آنجا
نشستهایم در بشقاب طلا و نقره غذا میخوریم. تلویزیون به جای اینکه کارهای
ما را مطرح کند در مقابل ما قرار گرفته است.» آقای خمینی نطق دیگری کردند
با این مضمون که «این پدر و پسر چیزی برای این مملکت باقی نگذاشتند. همهاش
خرابی است. تلویزیون باید کارهای دولت را مطرح کند و...» آمدم به قطبزاده
گفتم «مواظب باش شما و آقای مهندس بازرگان را مقابل هم قرار میدهند.» از
آن به بعد یک نفر را به عنوان نماینده دولت به تلویزیون فرستادند که کارهای
دولت را انجام بدهد. یک مدت هم داماد آقای بازرگان را برای این کار فرستاده
بودند. در رادیو تلویزیون در ابتدا مسئلهای میان دولت و آقای قطبزاده
وجود نداشت اما از وقتی که آقای خوئینیها و معادیخواه به سازمان آمدند
مسائل آغاز شد. بازرگان منتقد بود که چرا تلویزیون دولت را میزند. عدهای
هم مدام این دو را علیه هم تحریک و آتش به پا میکردند. در نهایت آقای
شبستری هم نماند و استعفا داد. در مسئله گروگانگیری اتفاقا قطبزاده یکی
از مخالفان صد درصد بود. حتی در این رابطه با آقای بازرگان متفقالقول بود
که عمل اشغال سفارت خلاف قانون است. چندین نطق هم علیه دانشجویان پیرو خط
امام در تلویزیون ایراد کرد.
علت استعفای آقای شبستری چه بود؟
آقای شبستری اعتراضهایی داشت. هر روز صبح احمد آقا یا آقای اشراقی از دفتر
امام زنگ میزدند که این کار را بکنید آن کار را نکنید. ما هم که درست به
کار تلویزیون وارد نبودیم. صبح تا غروب هم که نمیشد سخنرانی پخش کرد.
موزیک هم که نمیتوانستیم پخش کنیم. به محض اینکه یک موزیک پخش میکردیم
یکدفعه میدیدیم دو تا اتوبوس معترض به تلویزیون آمده و تهدید میکنند که
آنتن تلویزیون را قطع میکنیم. شبستری هم دیگر طاقتش طاق شد و استعفا داد.
مثلاً آقای اشراقی از دفتر امام، آقای قرائتی را همراه با شخص دیگری معرفی
کردند که برنامۀ کودک اجرا کنند. آقای قرائتی با لهجۀ کاشانی غلیظ صحبت
میکرد. شخص همراه ایشان هم روحانی کوتاهقدی بود که با دو دست مینوشت –
نامش را به خاطر نمیآورم. قرار شد اینها به جای خانم عاطفی که قصهگوی
برنامه کودک بود کار کنند. من با محمدعلی رجایی هم رفاقت زیادی داشتم چون
بچه محل بودیم. رجایی هم پسرش کمال را برای اجرای برنامۀ کودک به تلویزیون
میآورد.
کنترل پخش برنامههای تلویزیون در شهرهای دیگر بسیار مشکل بود. هر لحظه از
قم تماس میگرفتند که تلویزیون آذربایجان چنین چیزی گفته جلویش را بگیرید.
خیلی کار سختی بود. سازمانهای دیگر بعد از یکی دو ماه به کار افتادند در
حالی که تلویزیون از همان روز اول باید کار میکرد. ما هم که اصلا
نمیدانستیم تلویزیون چیست. سیستم تبلیغاتی نداشتیم. مدام در حال آرام کردن
این گروه و آن گروه بودیم. خوئینیها هم که مرتب در تلویزیون تحریک میکرد.
قطبزاده بیچاره شبها در همان تلویزیون میخوابید صبح که بیدار میشد هزار
داستان در پیش رو داشت. همه اعتراض داشتند: از کلانتری و بیمارستان گرفته
تا دفتر آقای خمینی در قم. تنها کسی که میتوانست در آن زمان این سازمان را
اداره کند قطبزاده بود. هیچ کس دیگری نمیتوانست.
آقای بنیاسدی میگوید «چند بار مرحوم بازرگان این موضوع را با رهبر انقلاب
مطرح کردند و در اردبیهشت
۵۸
نامه به ایشان نوشتند که نمیشود تلویزیون اینطور عمل کند و حامی دولت
نباشند. تلویزیون رکن اساسی برای کارهای انقلاب است و آقای بازرگان
میخواستند که آقای خمینی ایشان را تغییر دهند ولی قطبزاده مورد حمایت حزب
جمهوری اسلامی قرار گرفته بود و گوش به حرف دولت موقت نمیداد.»
اظهارات آقای بنیاسدی اعتبار چندانی ندارد. قطبزاده هم که فوت کرده و کسی
نیست که از او دفاع کند. او رشیدترین انسانی بود که من در جمهوری اسلامی
شناختم. اگر میخواست در قدرت باشد، میتوانست خیلی بیش از اینها به بیت
آقای خمینی نزدیک شود. رابطه ایشان با آقای خمینی رابطه پدر و پسری بود.
آقای خمینی برای ایشان عقد اخوت خوانده بود. ایشان در خانه آقای خمینی
رفتوآمد داشت. با صادق طباطبایی ارتباط نزدیک داشت. قطبزاده اصلا با حزب
جمهوری اسلامی مخالف بود بعد چطور از طرف آن حزب پشتیبانی میشد! در همان
مناظره معروف تلویزیونی هم این مخالفت را با لحن بسیار تندی ابراز کرد. به
همین خاطر هم دستگیرش کردند و به زندانش انداختند.
شما و آقای قطبزاده چه زمانی از اشغال سفارت باخبر شدید؟
در بحث گروگانگیری ما هیچ اطلاعی نداشتیم. اما وقتی این اتفاق افتاد ما در
تلویزیون بودیم و بلافاصله خبردار شدیم.
به هر حال رویکرد تلویزیون از فردای اشغال سفارت به این ماجرا منفی نبود.
از یک طرف مسئله خوئینیها بود و از پشت قضیه هم روسها از اشغال سفارت
حمایت میکردند. خوئینیها اصلا از پیش برنامهریزی کرده بود. ایشان اگر
واژه «اسلام» را پشت حرفهایش نمیگذاشت تصور میکردید یک مارکسیست
تمامعیار است. حتی از مارکسیست هم فراتر بود. اما من و قطبزاده در
تلویزیون از گروگانگیری اطلاعی نداشتیم. اشغال سفارت توسط آقای خوئینیها
و حتما با تایید امام بوده، بدون تایید ایشان این کار صورت نمیگرفت.
قطبزاده از گروگانگیری شدیدا انتقاد میکرد. میگفت محرک این جریان
تودهایها یا روسها بودهاند.
ایشان این حرفها را بعد از اینکه دیگر سمتی نداشت گفت. چرا تا وقتی رئیس
تلویزیون بود این حرفها را نمیگفت؟
چون اجازه نمیدادند. ما که در تلویزیون اختیار همه چیز را نداشتیم.
خوئینیها چند وقت بعد از ریاست قطبزاده وارد تلویزیون شد؟
فکر میکنم حداکثر دو یا سه ماه.
از جانب چه کسی به سازمان فرستاده شد؟
فکر میکنم از طرف احمد خمینی یا دفتر آقای خمینی به جای آقای شبستری معرفی
شد.
سمتش در تلویزیون چه بود؟
مثلاً نظارت بر عملکرد رادیو تلویزیون که اسلامی باشد. من دقیقاً نمیدانم
سمتش چه بود.
هنگام اشغال سفارت خوئینیها در تلویزیون سمت داشت؟
بله. همه دست او بود. قطبزاده مخالف این بساط بود. تلویزیون مرکز تبلیغات
بود و همه میخواستند به نحوی در آن نفوذ کنند.
رابطه قطبزاده با خوئینیها چطور بود؟
با هم دعوا و مرافعه نداشتند اما رابطه خوبی هم نداشتند. بیشتر آقای احمد
خمینی تماس میگرفت و در پخش اخبار مختلف دخالت میکرد یعنی ابتدا با
قطبزاده صحبت میکرد و وقتی حریف ایشان نمیشد با خوئینیها.
گفتید از کار تلویزیون سر درنمیآوردید در پخش برنامههای مختلف هم موانعی
داشتید. با این اوصاف با چه برنامههایی ساعتهای تلویزیون را پر میکردید؟
مدام سخنرانی یا مارش. اجازه نداشتیم موزیک پخش کنیم. خیلی خستهکننده بود.
برای همین هم مردم به نوار رو برده بودند.
رابطۀ قطبزاده با آیتالله طالقانی چهطور بود؟
چون مدت زیادی خارج از ایران بود زیاد ایشان را نمیشناخت. اما در تلویزیون
برنامهای برای ایشان گذاشت به نام «قرآن در صحنه» که آقای جلالی اجرا
میکرد، در این برنامه هر هفته آقای طالقانی راجع به قرآن صحبت میکردند.
ارتباط ما با آقای طالقانی به این شکل بود. اما ما به حدی در تلویزیون
مشغله داشتیم که فرصتی برای اینکه برای دیدن ایشان برویم نداشتیم. در
سازمان پر از مسئله بودیم. ساواکیها، مجاهدین، فداییان و مخالفین پیامهای
مختلفی را به صورت رمز از طریق تلویزیون میفرستادند و ما متوجه نمیشدیم.
فردی بود به نام حسینی که در مسئله ترکمنصحرا نقش بازی کرد و اخراجش کردیم.
کارول جروم که خاطرات قطبزاده را تحت عنوان «مرد در آینه» نوشته، ادعا
کرده که دوست ایشان بوده. شما این خانم را میشناسید؟
ایشان را خوب میشناسم. این خانم خبرنگار کانادایی بود و ارتباطهای خوبی
داشت. گاهی هم به ایران میآمد.
آقای علی جنتی در خاطراتش میگوید: «صادق قطبزاده [...] خیلی روحیات دینی
نداشت، یعنی در همان زمان هم که در آنجا بود بسیاری از دانشجویان خارج از
کشور پشت سر ایشان مسائلی از نظر اخلاقی مطرح میکردند.» شما به عنوان یکی
از نزدیکان ایشان این ادعا را تأیید میکنید؟
نمیخواهم بگویم هیچ کاری نمیکرد. اما آدم کثیفی نبود. برایش خیلی حرف
درآوردند. باور نمیکنید اگر بگویم هر روز خیل عظیمی از نامههای عاشقانه
به تلویزیون میرسید. از این داستانها فراوان داشتیم. روزی یک دسته نامه
میآمد، همه نامهها را من میخواندم.
چه تیپ خانمهایی بودند؟
از همه قشرها. از محجبه و چادری تا بیحجاب. برای دیدن قطبزاده به
تلویزیون میآمدند که مثلاً من خوابتان را دیدهام و... در راه جام جم
میایستادند و خودشان را جلوی ماشین میانداختند. قطبزاده هم خیلی خجالتی
بود سرش را پایین میانداخت.
شاید به این خاطر بود که نسبت به بقیه انقلابیون ظاهری متفاوت داشت؟
بله. بسیار خوشلباس بود. از قصد همیشه ادکلن میزد و کراوات میبست.
میگفتم: «چرا این کار را میکنی؟» میگفت: «بگذار بفهمند که اسلام به معنی
نامرتبی نیست. چرا نباید کروات بزنم؟!» بنیصدر جوی راه انداخته بود که
نباید کراوات بزنیم. میگفت این علامت صلیب است. من بعدا رفتم تحقیق کردم
دیدم که اصلا کراوات گردنبندی بود که کرواتها به خاطر شرجی بودن هوا به
گردنشان میبستند تا جلوی عرق کردنشان را بگیرد. بعدا چون این از کرواتها
گرفته شده بود به نام کراوات معروف شد.
در
۳۱
خرداد روزنامه آیندگان (ص
۹)
مطلبی را منتشر کرد که تیترش این بود: «خلبان آزما: کاسه صبرم لبریز شد.» و
زیرتیر خبر نوشته بود: «از زمان طاغوت صحبت میکنم و
۲۶
روزی که در تلویزیون قطبزاده بودم.» ایشان در این مطلب ادعایی را علیه
قطبزاده مطرح کرده و علت برکناریاش از تلویزیون را هم همین دانسته. او
نوشته است که به عنوان خلبان در تلویزیون استخدام شده بوده و «... دقیقا
صبح روز تشییع جنازه استاد مطهری که سرزده به اتاق کار آقای قطبزاده واقع
در طبقه
۱۱
ساختمان تلویزیون وارد شدم با دیدن منظرهای در آن روز غمانگیز در اتاق
ایشان قدرت پرواز از من سلب شد و آقای هوشنگی شاهد هستند که خبرنگاران و
کسانی که میبایست برای تشییع جنازه به سوی قم پرواز کنند با یک خلبان
خارجی اعزام شدند...» بعد هم از بریز و بپاشهای قطبزاده در تلویزیون گفته
است. ظاهراً در اینجا منظورش از «هوشنگی» شما هستید. ایشان به عنوان خلبان
در رادیو تلویزیون استخدام شده بود؟ اصلاً جریان چه بود؟
نه اصلا ایشان به عنوان خلبان استخدام نشده بود. یک روز آقای اشراقی شخصی
را معرفی کرد با این مضمون که ایشان ادعا میکند هواپیمای اشرف، خواهر شاه،
را با مدارک و پول و... به فرانسه برده. ببینید درست میگوید یا نه. شخصی
به نام خلبان آزما به دیدن ما آمد. گفت من خلبان مخصوص اشرف بودم و
هواپیمایی پر از جواهر و اشیای قیمتی متعلق به اشرف را به فرانسه بردم. آن
هواپیما را در قسمتی از فرودگاه فرانسه مخفی کردهام، بیایید برویم به شما
تحویل بدهم. ما همه آن زمان ناشی بویدم چه میدانستیم جریان از چه قرار
است. خلاصه، برای آقای نوربخش ویزا گرفتیم که با این شخص به فرانسه برود و
ببیند جریان چیست. در همین حین یک افسر نیروی هوایی از شیراز به ما تلفن زد
که «شخصی به نام خلبان آزما پیش شما آمده؟» گفتیم «بله.» گفت: «در شیراز سه
خانواده از او به جرم تعرض به دخترهایشان شکایت کردهاند. شما نگویید من
تماس گرفتم. من میخواهم او را ببینم.» ما هم صبح با او قرار داشتیم که
بلیت فرانسه را تحویلش بدهیم. حرفهای عجیب و غریبی میزد مثلاً میگفت «من
دو هزار ساعت با کنکورد پرواز کردم.» یا «ما به دستور اشرف میرفتیم از
قبرس خر میآوردیم. بعد هم که کارش تمام میشد خرها را به جنوب میبردیم و
در خلیج فارس رها میکردیم که خوراک کوسهها شوند.» این حرفهایش ما را به
شک انداخته بود.
صبح وقتی در اتاق مذاکره نشسته بودیم در حین حرافیهای آزما، در باز شد و
افسری که از شیراز با ما تماس گرفته بود وارد شد. آزما تا او را دید رنگ از
رویش پرید، قبض روح شد. افسر گفت: «مرتیکه پدرسوخته تو دو هزار ساعت پرواز
کنکورد داری؟...» بعد از این ماجرا رفت در آیندگان نوشت که من سرزده وارد
اتاق قطبزاده شدم دیدم که ایشان همراه سکرترش از اتاق بیرون آمد و... اصلا
مگر میشود سرزده وارد اتاق مدیر یک سازمان شد. تمام اینها ساخته و
پرداخته ذهنش بود.
روی جلد مجله تهران مصور در مرداد
۵۸
عکسی از زهرا یعقوبی معروف به زهرا خانم در کنار قطبزاده منتشر شده بود.
تیتر این مطلب در صفحات داخلی از رازهای مگوی بین این دو خبر میداد. مسعود
بهنود در تحلیل این عکس نوشت: «... این عکسها مدارکی هستند که ارتباط زهرا
خانم [...] را با افراد مشکوک صاحبنفوذ نشان میدهند. آیا این هم قطبزاده
نیست؟ ما حق نداریم فکر کنیم این قطبزاده است که دستور میدهد؟ این
قطبزاده است که مامور استخدام میکند تا گروههای سیاسی را خفه کند؟ [...]
قطبزاده با چنین شخصیتی صلاحیت آن را دارد که بر مسند بزرگترین رسانه
همگانی کشور تکیه زند؟...» ارتباط زهرا خانم با قطبزاده چه بود؟
من همیشه از عکس فرار میکردم و اتفاقا این تنها باری بود که عکس من هم
ناغافل گرفته شد. در همین عکسها میان قطبزاده و زهرا خانم ایستاده بودم.
ماجرا از این قرار بود که ما در سالگرد شهدای سی تیر به ابنبابویه رفته
بودیم، یکدفعه دیدیم پیرزنی به سمت قطبزاده خیز برداشت که او را ببوسد.
قطبزاده اجازه نداد. آن زن شروع کرد به تعریف از قطبزاده که «تو جوان
رشید اسلامی و...» ما حتی اسمش را هم نمیدانستیم. چه میدانستیم کیست. بعد
دیدیم عکسش را در جلد تهران مصور منتشر کردند با این توضیح که زهرا خانم از
قطبزاده دستور میگیرد. قطبزاده به من گفت «زهرا خانم کیست؟» من را
فرستاد بروم ته و توی ماجرا را دربیاورم. من هم پرسانپرسان به سراغ زهرا
خانم رفتم. گفتند صبحها میآید جلوی دانشگاه. وقتی رفتم جلوی دانشگاه تازه
متوجه شدم که زهرا خانم به اندازه رئیسجمهور آمریکا در آنجا معروف است.
همه میشناختندش الا ما. دیدم زنی حدود
۶۰-۵۰
ساله چادرش را دور گردنش پیچیده و چوبی هم دستش بود. از پشت موتور پیاده شد
و هجوم برد به سمت دختران دانشجو و... پرسیدم «این کیست؟» گفتند: «جزو گروه
هادی غفاری است...». خلاصه، از این حرفها علیه قطبزاده زیاد بود. سالها
بعد در اروپا بهنود را دیدم. گفتم «آقا چرا این عکس را در تهران مصور
انداختی؟ چرا چیزی را که نمیدانستی نوشتی؟ چرا آنقدر با قطبزاده مخالفت
میکردید؟ فکر میکردید او برود شما را میگذارند مدیر تلویزیون؟» گفت: «ما
قهرمانان شنای استخر بودیم، در دریا شنا نکرده بودیم برای همین وقتی به
دریا افتادیم غرق شدیم.»
سه شنبه 25 دى 1397
فهیمه نظری / تاریخ ایرانی
فهیمه نظری / تاریخ ایرانی