حس متفاوت آزادی
نه لحظهای که پام رو از زندان بیرون گذاشتم، نه لحظهای که مورد استقبال دوستانم قرار گرفتم، نه لحظهای که توی خیابونهای تهران قدم زدم، نه لحظهای که توی فضای مجازی اخبار مربوط به خودم رو چک میکردم، ونه هیچ لحظهٔ دیگهای در اون سی شش ساعت اول برای من تجلی کامل احساس آزادی نبودند...
۱-از لحظهای که پام رو از زندان بیرون گذاشتم و در اصطلاح مرخصیام شروع شد، سی وشش ساعت زمان لازم بود تا به لحظه ای برسم که میشد بهش گفت «حس متفاوت آزادی»
راستش نه لحظهای که پام رو از زندان بیرون گذاشتم، نه لحظهای که مورد استقبال دوستانم قرار گرفتم، نه لحظهای که توی خیابونهای تهران قدم زدم، نه لحظهای که توی فضای مجازی اخبار مربوط به خودم رو چک میکردم، ونه هیچ لحظهٔ دیگهای در اون سی شش ساعت اول برای من تجلی کامل احساس آزادی نبودند.. درسته که در طی اون مدت هرگز به این فکر نکردم که زمانی توی زندان بودم ویاد و خاطرهٔ زندان بتمامی از ذهنم پاک شده بود اما هرگز هم این احساس رو نداشتم که در موقعیت کاملا جدید و متفاوتی به نام آزادی قرار گرفتم. احساسم بیشتر این بود که دارم کیفیت پیچیدهتر و جذاب تری از گذشته ونه کاملا متفاوت با اون رو تجربه میکنم. صبح روز جمعه اما بعد از یک روز و نیم در مسیر تهران به سمنان برای اولین بار این احساس بهم دست داد که راستی راستی آزادم. وقتی توی اون صبح سرد زمستونی از ماشین پیاده شدم وشروع به قدم زدن کردم به ناگهان حس کردم که از گذشته کنده شدم! توی اون لحظهای که باد سرد به صورتم میخورد، ریه هام از هوای زلال و شفاف پرو خالی میشد، پاهام توی خاک نرم فرو میرفت وافق باز ووگسترده روبروم ایستاده بود، حدی از شادابی روحی و حسی رو تجربه کردم که ذهن و بدنم توأمان غافلگیر شده بودند. چنان هوشیاری شادمانهای بهم دست داده بود که نمیتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم. از اون دست احساساتی که نشون میده چقدر زنده بودن وزندگی کردن بینیاز از هرگونه توجیه، استدلال یا معناییه وتا چه حد خودبسنده است…
۲-در اکثر زمان مرخصی احساسم این بود که یک نفر بودن برای من کمه و حداقل میبایست دو نفر باشم. یک نفر برای اینکه ارتباط برقرار کنم، حرف بزنم و از پس موقعیتها بر بیام و دومی برای اینکه تماشا کنم ثبت کنم و بفهمم. البته قبلا به تنهایی هم میتونستم نقش این دو نفر رو بعهده بگیرم اما مشکل اینجا بود که این بار ناگهان درون حجم عظیمی از ارتباطها و تعاملات پرتاب شده بودم وچنان من بازیگرم مشغول نمایش دادن بود که من تماشاگرم مجالی برای دیدن و فهمیدن موقعیتها نداشت. یه جورایی میشه گفت معادلهٔ زندان برعکس شده بود و هرچقدر که من تماشاگرم توی زندان دست بالارو داشت و به اوضاع مسلط بود، اینبار اما توی کنجی گیر کرده بود وقافیه رو بمن بازیگرم باخته بود. راستش این حسرت به دلم مونده بود که درون جمعی بشینم وآدمها رفتارها و حرف زدن هاشون رو نگاه کنم بیاینکه لازم باشه حرفی بزنم ی واکنشی داشته باشم. احتمالا بهمین دلیله که اتفاقات بیرون اونقدرها که انتظارش رو داشتم توی ذهنم نمونده واینکه نتونستم اونطوری که دلم میخواد دیگران و تغییراتشون رو ببینم وبذهن بسپرم.. حتی این فرصت هم نبود که احساس خودم رو نسبت به موقعیتها و افراد خوب بفهمم و درک کنم.. یادمه توی فرودگاه مهر آباد دوستی ازم پرسید ازینکه بعد اینهمه وقت از زندان اومدی بیرون چه احساسی داری و من هم در جواب تنها چیزی که بذهنم رسید این بود: «هنوز فرصت نکردم احساسی داشته باشم»!
۳صبح روز سوم از مرخصی وقتی وارد روستای خالی از سکنه مون شدم، انتظار احساسی شدیدتر از اونی که تجربه کردم و داشتم. توقعم این بود که همون حس شادی انفجاری که معمولا موقع ورود به روستا بهم دست میده انتظارم رو بکشه اما اینطور نبود وتنها حس من بیوزنی مطلق بود! همون ابتدای ورودم از همراهانم جدا شدم و به عادت قدیم از جاده وسط روستا قدم زنان به سمت مزارع پایین رفتم اما باز هم از اون احساس خاص قدم زدن خبری نبود.. بخودم میگفتم بندهٔ خدا، این موقعیتی که توش هستی تعبیر همون رویاهای زندانته وهمون مکانیه که اینقدر با خیالش توی زندان ور رفتی، اما انگار که نمیشد به این محیط وصل بشم! یجورایی میشه گفت که در مرز واقعی بودن و رویا دیدن قرار گرفته بودم، یعنی ذهنم ذهنم بعد سه روز قانع شده بود که واقعا در جهان آزاد قرار داره ولی دستگاه حسی م اونچه که دریافت میکرد رو باور نمیکرد!
به هرحال یه دو ساعتی رو روی تپههای اطراف روستا ول گشتم وبا اون حس بیوزنی و تعلیق سر کردم وپیش همراهانم برگشتم.. بعد از ظر همون روز اما وقتی دوباره بیرن زدم وضعیت بتمامی فرق کرده بود وهمون اتفاقی افتاد که اینقدر انتظارش رو میکشیدم. انگار که با محیط به تعادل رسیده بودم و موقعیتی که توش بودم رو کاملا باور کرده بودم! همون حس قدیمی تنها چشم بودن، حس ایستادن در پشت زمان و مکان، حس بیشکلی و نامتعین بودن دنیا، حس غریبگی باانسان وحس عجیب دریچه شدن.. اونجا دوباره فهمیدم که چرا اینطور بیدلیل وابستهٔ این مزرعهٔ نه چندان زیبا هستم و اینکه چرا از هر جا ولم میکنند، در نهایت سر ازین روستا در میآرم!!.. بگذریم.. صبح فردا که به قصد تمدید مرخصی به تهران میرفتم میدونستم که در صورت تمدید مرخصی چارهای جز بر گشتن به جای دیروزی ندارم..
۴ از اتفاقات جالب دوران مرخصی، تداخل نقشها و شخصیتهایی بود که قبلا به صورت مستقل و جدا ازهم برای خودم تعریف کرده بودم. مثلا اون شخصیتی که توی خونه داشتم با اون منی که در ارتباط با دوستان دانشجو رشد کرده بود و همینطور شخصیتی که در طول زندان از خودم نشون دادم تفاوتها و شاید تناقضاتی داشتند که جمع کردنشون با هم کار راحتی نبود. توی خونه مون تک پسری بیتوجه، ازخود راضی ولی مودب بودم ودر دوران دانشجوئی نقش آدمی همیشه منتقد، بیبنیاد و نه چندان مقید رو بعهده داشتم ودر زندان هم سعی کردم فرهیختهتر، جا افتادهتر و کاملاً آدم حسابیتر باشم! مدیریت این تفاوت نقشها البته زمانی که صحنههای نمایش یعنی خانه، دانشگاه وزندان از هم مجزا بودند، کار سختی نبود اما وقتی قرار شد که درون یک اتاق با همه این طیف مخاطبها، یکجا روبرو بشم، وضعیت فرق میکرد. من میبایست قدر مشترکی از همهٔ این نقشها میگرفتم و به زبان و ادبیات موجهی میرسیدم که با هر سه دستهٔ مخاطبها ارتباط مناسبی رو برقرار کنه و این اصلا کار راحتی نبود. مشکل زمانی سختتر میشد که پای نقش چهارمی وسط میاومد واون نقشی بود که حس میکردم آدم هائی که تازه بهشون برخوردم ازم انتظار دارن. نقش زندانی سیاسی تبعیدی رنج کشیدهای که با اتفاقات سال ۸۸ پیوند خورده.. نقشی که به تصور من از حدی جدیت و وزانت رو میطلبید که نشان دادنش در توانم نبود! این ناتوانی به این معنا نبود که با دغدغههای چنین نقشی همدلی نداشتم که اصلاً این طور نبود اما مشکل شاید اینجا بود که در نحوه گفتن و حرف زدنم از این دغدغهها تفاوت زیادی رو احساس میکردم.. به هرحال علی رغم همهٔ مقاومتی که در برابر پذیرش این نقش و اقتضائاتش بخرج دادم اما در برابر یکی دو انسان خیلی محترم که اتفاقاً اونها هم هزینههای زیادی در طی اون اتفاقات پرداخته بودند، بناچار در برابر چنین نقشی تسلیم شدم و پذیرفتن این تسلیم به طرز وحشتناکی برام سخت و دشوار بود!! اینکه به زبانی حرف زدم که دوستش نداشتم. شرم آورترین اتفاق دورهٔ مرخصی از نظر خودم بود..
۵- اگه بخوام دورهٔ مرخصی رو بچیزی تشبیه کنم میگم ایام مرخصی خیلی شبیه عمر آدمیزاده. به این معنی که اگه مرخصی فاصلهٔ بین دو آزاد نبودنه، عمر آدمی هم فاصلهٔ بین زنده نبودن هاست! نقطه اشترک اصلی این دو پدیده اینه که در هردو آدمی میدونه فرصت محدودی در اختیارشه وباید خودش رو با این محدودیتها هماهنگ کنه.. یه جورائی میشه گفت یه زندانی با همون شکل و فرمی ایام مرخصی رو سر میکنه که عمرش رو گذرونده و به همون اولویتهایی میپردازه که در طول زندگی براش برجسته بودن.. حداقل در مورد خودم میتونم بگم که ایام مرخصی با همون آهنگی برام گذشت که دوران زندگیام برام سپری شد، با همون بیتکلیفی، بیبرنامگی… اینکه آینده رو کاملا باز واتفاقی در نظر بگیرم و به امکانهایی بپردازم که علی الحساب جلو روم قرار گرفته.. راستش در طی این مدت ده روزه آخرین وسوسهای که حاضر بودم بهش تسلیم بشم، وسوسهٔ خوابین بود! مجموعه امکانهایی که برای گذران وقت در برابرم بود، ناچارم میکرد که در برابر چنین میلی مقاومت کنم و به هر زحمتی شده خودم رو هشیار نگه دارم. در واقع همون قدر که لحظهٔ تسلیم شدن به هوس خواب در زندان آسوده و بیمجادله بود، چنین تسلیمی در دورهٔ مرخصی برام عذاب وجدان داشت. عذاب وجدانی که باعث شده بود خواب یومیه م به سه چهار ساعت کاهش پیدا کنه ودر نتیجه کسریهای خوابم هر روز بیشتر بر روز گذشته تلمبار بشه ودر روزهای آخر به وضعیت دهشتناک و غیر قابل تحملی برسه. وضعیتی که به ناخود آگاه از خودم بپرسم بهتر نیست بری زندان خودت رو معرفی کنی وبا خیال راحت بخوابی؟ یادمه صبح روزی که وارد زندان شده بودم، چنان قیافه بهم ریخته و چشمان قرمزی داشتم که هرکسی منو میدید فکر میکرد اتفاق بدی برام افتاده اماخب من فقط دنبال یه تخت خواب میگشتم تا اونجا بیافتم و بیهوش بشم اینکه بخوابم بیاینکه از خودم بپرسم: «کاری هست که دلت بخواد یا باید انجام بدی؟»؟!
۶- غروب روزی که از مرخصی برگشتم برای دومین بار در طول دوران حبس دلم گرفته بود. میگم دومین بار چون دفعهٔ اول برای روزی بود که تبعید شدم و میگم راستی راستی چون فکر میکنم غالب احساسات توی آدم جدی نیستند و کافیه اراده کنیم تا از درون شون بیرون بپریم، اما خب ظاهرا زور اون احساس کمی زیاد بود! احساسی که موقع بیدار شدن از اون خواب بیهوشی مانند بهم دست داد وهمزمان با اینکه وارد هواخوری زندان شدم وچشمم به دیوارها و سقف مشبک افتاد، منو در بر گرفت لحظهای که دوباره متوجه شدم که یک زندانیام.. راستش قبلا که به زندانی بودنم فک میکردم، از بلاهت و حماقتی که پشت این اتفاق بود عصبانی میشدم اما این بار قصه کمی متفاوت بود ودلم گرفت تا جائی که گریه کردن رو هم میشد به عنوان یه گزینه در نظر داشت!!.. خنده دار اینجاست که همزمان با اینکه متاثر از این احساسات بودم، جریانی درون ذهنم از این شرایط متعجب بود و سعی میکرد سر از کار این احساس در بیاره. آخه این احساسی بود که بیشتر به دورهٔ کودکی و نوجوانیام پیوند خورده بود، دورهای که حس میکردم در برابر دنیا ضعیفم واز پس تحقق خواسته هام بر نمیام، احساس ضعفی که این سالها بندرت سراغم رو میگرفت.. اصلا این مقوله قدرت و ضعف مسئله ایه که چند وقتیه ذهنم رو بخودش مشغول کرده.. پارسال که توی انفرادی بودم وقت زیادی برای تحلیل خودم داشتم وسعی میکردم اون بنیادیترین واساسیترین، دستورالعملها و قواعد ناخود آگاهی که سبک زندگیام رو میسازن پیدا کنم.. موقع این کلنجار رفتنها و شیرجه زدنها در ناخود آگاه، یکی از دستورالعملهایی که توجهم رو بخودش جلب کرد، «امر به قوی بودن» بود! قوی نه در برابر کسی یا چیزی بلکه در تمام زندگی و صرف انرژی کردن.. این دستور به قوی بودن از معمدود اوامری بود که تقریبا در همه حوزهها صادر میشد و موقع رعایتش هم هیچ حس اجباری در کار نبود.. سوال من اما در این بین اینه که سرچشمهٔ این دستور کجاست؟ آیا در نهاد همهٔ انسانها وشاید هم موجودات زنده چنین دستوری هست؟ آیا این دستور از دل تربیت اجتماعی م در اومده؟
آیا ممکن نیست این دستور اتفاقی باشه و به کتابهایی که خوندم مربوط باشه؟ شاید هم این دستور چکیدهٔ تجربهای باشه که در طول زندگی بدست آوردم! نمیدونم گاهی بخودم میگم شاید اگه بیشتر با این سوالها کلنجار بری این دستور رو هم مثل باقی دستورها زیاد جدی نگیری اما باز میبینم که حتی همین میل به جدی نگرفتن هم انگار در ادامهٔ دستور قوی بودنه!!..
کلمه – سیدضیا نبوی