به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۳

من اگر بر نمی گشتم به شیراز، رییسِ بچه های اطلاعات، شیر می شد

 محمد نوری‌زاد 
در شیراز چه گذشت؟ 
(قسمت نخست) 

بلیط هواپیما گیرم نیامد. بلیط اتوبوس اما بود. یکشنبه از قدمگاه به منزل رفتم و تابلویی را که یک دوستِ جهرمی خریده بود و نبرده بود، برداشتم و رفتم ترمینال بیهقی. این تابلو را داده بودم قاب گرفته بودند و همین قاب، سنگینش کرده بود کمی. از شاگرد اتوبوس خواهش کردم تابلو را در جای امنی جا دهد تا آسیب نبیند. درازای راه دوازده ساعت بود و تماشای چهره ی دوستانی که شوق دیدارشان در من پای می کوفت، این درازای راه را هموارم می ساخت. تجسمِ این که ساعاتی دیگر جمال مبارک عزیزانی را می بینم که در این یکی دو سال با من هم سوز و هم سخن بوده اند و با هم نوشته ها نوشته ایم و خواندنی ها خوانده ایم، به اشتیاق من وسعت می بخشود.

ساعت هشت – نزدیک غروب – که سوار شدم در تهران، ساعت هشت صبح پیاده شدم در شیراز. راننده ی تاکسی، تابلوی نسبتاً بزرگ را در صندلیِ عقب جای داد و رفتیم به چهار راهی که حافظیه در یکی از خیابان هایش بود. این خیابان را با موانعی مسدود کرده بودند تا اتومبیلی بدان راه نیابد. و چه کار خوبی. این کار خوب اما مرا با تابلوی نیمه سنگینم تنها گذارد. نرم نرم رفتم و رسیدم دم درِ حافظیه. هنوز یک ساعت و نیمی تا ساعت ده مانده بود. کسی نیامده بود الا یکی از مأموران اطلاعات که همو مابقیِ دوستانش را خبر کرد و هریک زاویه ای را برای اطراق خود اختیار کردند و نامحسوس قراول رفتند به سمت این مسافرِ تازه از گرد راه رسیده. اندک اندک جمع مستان آمدند و کار بالا گرفت و برادران دست به دوربین بردند و یکی شان حتی آمد و روی نیمکتِ سنگیِ مجاور ما نشست و با گوشی اش ور رفت بسیار ناشیانه.

با جمع مستان – که حتی از بوشهر و شهرهای دیگر به آنجا آمده بودند – به داخل رفتیم. به پیشنهاد یکی از نگهبانان، تابلو را در کیوسک نگاهبانی نهادیم و رفتیم بر سر مزار جناب حافظ. عجبا که بی اراده مرا اشک شوق جاری بود از دو وجه. یکی برای اَبَر مردی که جسمش در اینجا بود و روح الفاظش در هرکجا پراکنده. و دیگری، به شوقِ جمعی که حافظ را دوره کرده بودند و هریک برای من گنجی بودند از ادب و مهر و عاشقی. یکی از جوانان عاشق، غزلی از حافظ برایمان خواند. و چه نیک و پر احساس.

جمع مستان از من خواستند سخنی بگویم. و من گفتم: اگر برای هر یک از واژگان پارسی ظرفی از استعداد قائل شویم، جناب حافظ آنچنان به نوش نوشی از این جام های استعداد دست برده و معانیِ لایه لایه را بر کشیده که گویی در جام ها چیز قابلی باقی نگذارده. گفتم: اوجِ کار کشیدن از معانیِ پنهان و آشکارِ واژگانِ بهم پیوسته ی پارسی را در اشعار خواجه می توان مشاهده کرد. و گفتم: اما با همه ی ارادتی که صاحب نامانِ جمهوری اسلامی ایران به جناب حافظ دارند، معتقدم اگر وی اکنون زنده بود و شخصاً دیوانش را برای چاپ و نشر به وزارت ارشاد می سپرد، قطعاً و حتماً اثرش خط می خورد و رد می شد و مطلقاً فرصتی برای انتشار پیدا نمی کرد و خود وی نیز به شلاقِ فتوای آیت الله های ما بدنش کبود و آش و لاش شده بود. از اینجا کف زدن ها شروع شد و برادران با جدیت رویِ صورت ها و صحبت های ما مستان کار کردند و زحمت ها کشیدند با عکس ها و فیلم هایی که می گرفتند چه جور.

نیز یکی از دراویش گنابادی که استاد ادبیات بود سخن شایسته ای گفت از معانی درویش و صوفی در اشعار حافظ. کم کم پرسش های بدون فیلتر پا گرفت و پاسخ های بی فیلتر تر به من موکول شد. جای شما خالی که نبودید و ببینید این جمعِ عمدتاً جوان ما به چه حساسیت های حساسی حساس بودند. سخن به دزدی ها کشیده شد. به آیت الله های دزد. به آیت الله حائریِ دزد. به سرداران دزد. به اعتمادهای دزدیده شده. به دودمان های به باد رفته. به نکبت های هسته ای. و به بابک زنجانی ها و این که چه کسانی بابک های زنجانی را در این روفتن های درندشت، مراقب و مشوق بوده اند و همچنان هستند. و من در میانه ی سخن، هر از گاه از برادران که صبورانه جمع ما را تحمل می کردند سپاس می گفتم. این پرسش ها و پاسخ های صریح و بی تعارف، شاید یک ساعت و نیمی به درازا کشید.

وقتِ جدایی فرا رسید. و من به دعوت دوستان مشتاق شدم به دو سه جای دیگر سر بزنم و شبانه با اتوبوس باز گردم به تهران. یکی به ” بی بی”، پیرزنی که سه عضو خانواده اش همزمان در زندانِ عصبیتِ حاکمیت اند. یکی به مادرِ مجید توکلی که از سال 88 پیوسته در زندان است و این مادر پای رفتن به ملاقاتِ جوانش را نداشته در این سالها. و یکی نیز به دانش آموزان محروم از تحصیلِ بهایی که فرد زمین خواری چون محمد جواد لاریجانی، وجودشان را مرتب تکذیب کرده است و می کند. آن روز هر چه سر به اطراف گرداندم، صاحب تابلو را نیافتم تا امانتش را تحویلش دهم. قرار بود بیاید حافظیه. بناچار تابلو را در صندلیِ عقب یک اتومبیل جا دادیم و از همه خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.

شاید یکی دو خیابان دور نشده بودیم که دیدم یکی از برادران زحمت کشیده و دستش را از اتومبیلشان بیرون آورده و انگشت مبارکش را به شیشه ی راننده ی ما می کوبد. به دو جوانی که در داخل اتومبیل بودند گفتم: نگران نباشید بچه ها، اینها با من کار دارند نه با شما. خوب، حکم مکم چی دارید؟ حکم هم هست نشانت می دهیم. شوخی می کردند البته. کدام حکم؟ من اما طرفم اینها نبودند. که هر کدامشان را در حافظیه دیده بودم. بچه هایی در عین سادگی، مأمور و معذور. سوار ماشین شان شدم بی هیچ مقاومتی. بُردنم کجا؟ اول گفتند ترمینال بعد بین خودشان گفتند می رویم فرودگاه.

در راه، عمده ی صحبت بچه ها با من این بود که: بهتر نیست سر به زندگی ات فرو ببری و خودت را به این وضع مبتلا نکنی؟ پرسیدم: کدام وضع؟ گفتند: همین وضعی که الآن گرفتارشی. به شوخی گفتم: مگر بد است؟ چه وضعی از این بهتر که من یک نفرم و شما شش نفرید با دو تا ماشین و هر شش نفر شما با بالاتری ها مرتب در تماس اید و همگی مراقب من اید که مبادا اتفاقی برای من رخ بدهد و کاستی ای در کار من باشد؟ و گفتم: از شوخی گذشته، اگر منصفانه به کار من نگاه کنید، خواهید دید که من برای آرامش و رشد و رفاه بچه های خود شماهاست که خودم را به زحمت و آب و آتش می اندازم. بچه های شما بچه های مردم نوه های خودم. بچه هایی که به دنیا نیامده بدهکار بی کیاستیِ مدیرانِ این سی و پنج سال اسلامی اند.

به فرودگاه رفتیم. قسمت پروازهای خارجی. در اتاقی جایم دادند. بچه های اطلاعات می رفتند و می آمدند. دو ساعتی که گذشت ناهار آوردند. داشتم ناهار می خوردم که رییس بچه ها آمد و در آستانه ی در ایستاد و سلام گفت و پرسید: با بچه ها مشکلی نداشتید که؟ گفتم: نه، بچه های با ادبی هستند. من از همه ی آنها تشکر می کنم.

رییس بچه ها که چهل و پنج ساله می نمود و قبلاً ندیده بودمش و شتابش برای پیمودنِ پله های ترقی بد نبود، ضربه ای کاری بر فرق من نواخت به گمان خود البته. چگونه؟ با این سخنِ آرام و خونسردانه اش که: ما هم از شما تشکر می کنیم آقای نوری زاد. بخاطر همکاریِ خوبی که با ما داشتید و عده ای از ناراضیان را درحافظیه جمع کردید. و خونسردانه تر ادامه داد: ما از چهره ی همه شان فیلمبرداری کرده ایم. آنها را شناسایی می کنیم و صدایشان می زنیم و با تک تک شان برخورد می کنیم. رییس بچه ها داشت مثلاً مرا تهدید می کرد به این که اگر بفکر خودت نیستی بفکر اطرافیانت باش. قاشق را پایین آوردم و گفتم: مثلاً تهدید کردید مرا با این حرفها؟! گفت: نه این یک واقعیت است.

گفتم: من اگر جای رییس شما بودم یا کلاً می دادم حقوقتان را قطع می کردند یا می دادم نصفش می کردند بخاطر خام بودنتان. گفتم: این حرفی که شما الآن به من زدی نشان دهنده ی نهایتِ خامیِ یک مأمور برجسته ی اطلاعات است برای ترساندنِ حریف. و گفتم: عده ای بخاطر من در حافظیه جمع شده اند و من برای آنها از دزدی آیت الله ها و دزدیِ حائریِ یزدی و سرداران سپاه و گندِ هسته ای گفته ام. شما اگر مأمور خامی نباشی باید مرا مجازات کنی نه مستمعینِ مرا. گفتم: آدمهایی مثل شما با قفل زدن به زبان مردم، برای دزدان امنیت شغلی فراهم می کنید.

به رییس بچه ها گفتم: یک نفر از شماها جرأت می کند آیا به رهبر یا دیگران بگوید بابک زنجانی اگر یک ویترین است، پشت این ویترین چه کسانی دست به دست هم داده اند؟ و کمی بلند تر داد زدم: برو که آن حقوقی که می گیری حرامت باشد. بنده ی خدا اطاعت کرد و با کرک و پری ریخته راهش را کشید و رفت. منتها پیش از رفتن به وی گفتم: من پایم به تهران برسد بر می گردم شیراز. رییس بچه ها شیر شد و گفت: اگر بر گردی این بار برخورد قضایی می کنیم با شما. گفتم: من کشته مرده یِ برخورد قضاییِ شماها هستم از بس که برخوردهای شما غیر قضایی که هیچ، گاه غیر انسانی است. گفتم: برای چه مرا باز داشت کرده اید؟ با کدام مجوز؟ و با کدام مجوز قضایی می خواهید مرا به تهران بفرستید؟

تابلو بدست بُردنم پای پله ی هواپیما. زحمت کشیدند و یک برگِ ” شکستنی است ” چسباندند روی تابلو و دادندش قسمتِ بار. ساعت شش عصر در فرودگاه تهران، گوشیِ تلفنم را که داده بودند به سرتیمِ امنیتیِ هواپیما، تحویل گرفتم و تابلو به دست رفتم سراغ دفاتر هواپیمایی. در ترمینال یک، دو تا دفتر فروش بلیط از دو شرکت هواپیمایی بود که تنها یکی شان به شیراز پرواز داشت و همان یکی هم تأخیر داشت دو سه ساعتی و اصلاً تکلیفش نیز روشن نبود. با تابلو رفتم بیرون و با یک تاکسی خود را به ترمینال چهار رساندم که چندین شرکت هواپیمایی در آن دفتر فروش دارند و هیچکدامشان نیز برای شیراز صندلیِ خالی نداشتند. زدم بیرون و با یک تاکسی کوبیدم رفتم پارکینگ بیهقی و به نخستین اتوبوسی سوار شدم که داشت آماده ی حرکت می شد به سمت شیراز. باز به شاگرد اتوبوس تأکید کردم این تابلو را جوری در میان بارها بگذار که آسیبی نبیند. ساعتِ هفت عصر که از تهران حرکت کردیم، هفت صبح در ترمینال اتوبوسرانی شهر شیراز بودیم. تابلو را در صندلی عقب یک تاکسی جا دادم و جلوی باغ ملی از آن پیاده شدم. با اتومبیل دو جوان، رفتیم به دیدار بی بی. راستی، من اگر بر نمی گشتم، رییس بچه ها خیلی خوش بحالش می شد.
ادامه دارد. ( پایان قسمت نخست)

محمد نوری زاد
اول خرداد و نود و سه

  ( قسمت پایانی )

من اگر بر نمی گشتم به شیراز، رییسِ بچه های اطلاعات، شیر می شد و به کاری که اساسش غیر قانونی بود غرور می ورزید و احتمالاً ترفیعی نیز می گرفت. دیروز - جمعه - سرکار خانم نسرین ستوده زنگ زد و گفت: چندین بار با همسرم رضا پیگیر حال تان بودیم. هر چه زنگ می زدیم جوابی نمی آمد. بعد که دانستیم گرفتار آقایان بوده اید و ماجرا به سر انجام رسیده خیالمان راحت شد. وی گفت: بر گشتنِ شما به شیراز کارِ بسیار درستی بود. در نقطه ی مقابل، کارِ آنها بسیار نادرست و غیر قانونی بوده است. هیچ دستگاهی اجازه ندارد هر یک از ایرانیان را از حضور در هرکجای دنیا بویژه کشورش مانع شود. اینها که ما را ممنوع الخروج کرده اند، از سفر به شهرهای خودمان چرا در هراس اند؟ گفت: هم باز داشت شما غیر قانونی بوده و هم انتقال شما به تهران. اگر هم بخواهند از این کارها بکنند حتماً به حکم دستگاه قضا باید باشد.
شب بود و اتوبوس دو بار در میانه ی راه توقف کرد. یعنی اصلش چهار بار در دو شبِ پیاپی. بار دوم بود که با توقفِ اتوبوس، از مسافران فاصله گرفتم و به کنجی خلوت فرو شدم. شب از نیمه گذشته بود و من اراده ام بر این بود که به هر قیمتی خود را به شیراز برسانم. حتی اگر در همان ورودیِ شهر به برادران بر بخورم و آنها دو باره برم گردانند. مهم برای من بهم زدنِ معادله ای بود که بنیانش غلط بود. در همان نیمه های شب، از روشنایی و هیاهوی مسافران و بلند گویی که حرکتِ عنقریبِ اتوبوس ها را گوشزد می کرد، به سگی تنها برخوردم که از تاریکی بدر آمد و سلّانه سلّانه به سمتی که برایش مهم نبود رفت. نه شتابی داشت و نه شاید سگی دیگر در انتظارش بود. غمِ سنگینی را انگار با قدم هایش جابجا می کرد.
در توقفِ دوم - که برای نماز صبح بود - به گندمزاری برخوردم در نیمه راهِ پختن و زرد شدن. نمی دانم چرا حسّ سلانگیِ آن سگِ بی شتاب را در آرامش گندمزارِ نا پخته مستحیل کردم. حسِ بر آمده، حسِ من نبود. که من از سلّانگی بدر جسته و از این که جماعتی مرا خام خام ببلعند، فاصله گرفته بودم. بل به معبری اندیشیدم که به این خصلت دچار است و ما مردمان ایران باید از آن گذر کنیم بی ذره ای تردید. معبرِ سلّانگیِ نیم پخت، بهترین راهِ میان بُر است برای غارتگری های خاموشِ ملتی که با همه ی استعدادش به تماشای غارتِ سرمایه های خود نشسته و از سرِ تفریح، تخمه می شکند و همزمان به صدای تلق تلقِ تخمه هایی که می شکند دلخوش است.
کمی مانده به شیراز، چشمم برای سومین بار به تابلوهای دو قلوی تخت رستم و تخت رجب افتاد. و من، عجبا که در حیرتِ این به رخ کشیدن های نابخردانه ی اسلامی ام در هر کجا. نیز همین پنجشنبه در نیاسرِ کاشان، درست مقابلِ آبشار بسیار زیبای نیاسر، گنبدی دیدم احتمالاً با این پیام اسلامی که: ایهاالناس، در دنیا مستغرق نشوید، آخرتی هم هست. این آخرت هم در دست با کفایت روحانیانی است که مستقیماً به نمایندگی از خودِ خدا بر زمینِ خدا می خرامند.
شیرازِ زیبا، خیابان هایش را به چرخ های اتوبوس سپرد و اتوبوس در ترمینال شهر آرام گرفت. من در سالهای پیش از انقلاب نیز به شیراز رفته بودم. بعدها نیز بارها. امروز اما باورم براین است که آخوندهای حکومتیِ ما صرفاً بخاطر دو چیز از شیراز انتقام گرفته اند و این استان راستان را از رشد بایسته اش باز داشته اند. یکی، جشن های دو هزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی است و دیگری وجود تخت جمشید در این استان. که اگر مثلاً در سالهای دور تاریخ، مراسم عمامه گذاریِ یکی از خدمتکارانِ یکی از امامان در فارس صورت گرفته بود یا اسبِ یکی از امامان در شیراز از پا در آمده بود، امروز شیراز بر تارکِ آمد و شدهای با شکوه خرافه می درخشید و آبادانی اش تضمین شده بود.
بله، معتقدم آخوندهای حکومتیِ ما، از استان فارس انتقام گرفتند و اجازه ندادند این استان بویژه شیراز به مسیر بایسته اش پای گذارد و مثلاً مثل اصفهان و تبریز و مشهد سری میان سرها در آورد. در سالهای نوجوانی، همکلاسیِ لاغری داشتم که تا با یکی به تنگنا در می افتاد، بر زمین تف می کرد و همزمان می گفت: به غیرتی که نداری! تابلوی نیمه سنگین را تحویل گرفتم و پرسان پرسان به دیدار " بی بی" رفتم. پیرزنی که هم پسرش هم دامادش وهم نوه اش هم اکنون در زندان اند. فرشید یداللهی - فرزندش - با هفت سال و نیم زندان، امید بهروزی - دامادش - با هفت سال و نیم زندان، و نوه اش کسری نوری با چهار سال و نیم زندان. بخاطرِ چه؟ بخاطرِ درویش بودنشان. که البته کسری نوری بخاطر چرخاندنِ سایتی که اخبار دراویش گنابادی را پوشش می دهد. بی بی راضی نمی شد. اما با اصرارِ من راضی به این شد که بر دستش بوسه بزنم. از یکی خواستم عکس بگیرد از این صحنه. همه اش که نمی شود آقایانِ از خود راضی بر تختِ آیت اللهی جلوس فرمایند و خلق الله به دستبوسیِ خود خروش دهند. دستبوسی ای که اختراع این آقایان است و در قاموس هیچ پیامبری و در مرام هیچ امامی نبوده مطلقاً!
به عکسِ من و بی بی نگاه کنید و سخن مرا با معنای این بوسه جوش زنید: ای مادر، مرا و ما را ببخشای بخاطر جفاهایی که بر شما باریده ایم در این سالهای پر شقاوت اسلامی. ما را ببخشای بخاطر این که بی پروا برای روسها و اسراییلی ها و آمریکایی ها و چینی ها سفره ها گشودیم و اجازه داده ایم آنان کلاه بی کفایتی را تا خرخره که نه، تا پای زانو بر تنِ ما پایین بکشند و تریلیارد ها دارایی ما و نسل های بر نیامده ی ما را بالا بکشند و همزمان این فرصت را برای ما پدید آورند تا ما برای پوشاندنِ بی کفایتی های تمام نشدنی مان، نشان بدهیم از درویش بودن و از علی علی گفتن های شما در هراسیم و برای روفتنِ این هراسِ هردمبیل، خانقاه ها و حسینیه ها را بر سر شما خراب می کنیم و معترضانتان را به زندان می اندازیم با چه اقتداری مثلاً. آهای همکلاسیِ لاغرِ من، کجایی؟!
جابجا کردنِ تابلوی نیمه سنگین کار دشواری بود. به امانت، در جایی گذاردمش و با یک تاکسی خود را به مسجد قبا رساندم. کلاس درسِ آیت الله سید علی محمد دستغیب تمام شده بود و طلبه ها رفته رفته پراکنده می شدند. تا پای به حوزه ی علمیه شان گذاردم، پراکندگان باز آمدند و در اطرافم ازدحام کردند. پر از پرسش بودند هر کدامشان. سرِ پایی به چند پرسششان پاسخ گفتم و رفتم به دیدار آیت الله. چند نفری در اتاق انتظار بودند. داخل که شدم، سلام گفتم و بر شانه اش بوسه نشاندم. کمی که صحبت کردیم، از طلبه های حاضر در اتاق خواست که بیرون بروند. تنها که شدیم، به شبهه ی بوسیدنِ پای کودک بهایی اشاره کرد. که این یعنی چه؟ نگران خروجِ من از دامان تشیع بود. گفتم: من بر پای کودکی بوسه نشانده ام که شما نیز پای معصومیت و انسانیت او را می بوسید. کودکی که همزمان هم مادرش هم پدرش در زندانِ قساوت مایند. و گفتم: من مگر به پای مرام و مسلک و اعتقاد او بوسه زده ام؟ پذیرفت. و خوشحال از این که من از دین خروج نکرده ام آنگونه که احتمالاً برای وی خبر برده اند.
از اتاق آیت الله که بیرون آمدم، طلبه ها مرا به اتاقی بردند و هجوم آوردند به همان اتاق و بحثی تند در گرفت بی آنکه من از تعلقات و دلبستگی های آنان و خط قرمزها و باورمندی های انقلابی شان خبر داشته باشم. در همان ابتدای سخن، میخی بر پیشانی آرزوهایشان کوفتم با این سخن که: فصل آخوند جماعت تمام شد و رفت و شما باید خود را برای دوره ای تلخ آماده کنید. گفتم: این سی و پنج سال، بزرگترین فرصتِ طلایی برای آخوندهای ما بود که داراییِ خود را به تاریخ و جهان عرضه کنند. گفتم: آخوندهای ما، بجای بر کشیدن شکوهی به اسم درخشندگی های ایمانی، سراسیمه به اعماق دنیاخواری فرو شدند و برای این که این دنیا خواری شان بی مزاحم باشد، دست شان به خون آلوده شد و تا توانستند، زدند و کشتند و زندانی کردند و مردم را تاراندند. گفتم: دستِ ما تهی است این روزها. یعنی چیزی در دست نداریم که به مردم خود و مردمان دنیا بگوییم: ما اگر زده ایم و کشته ایم و زندانی کرده ایم، بخاطر دستیابی به این چیزی بوده که اکنون در دست داریم.
بنده های خدا طلبه ها سخت پریشان شدند از این سخنان. یکی شان بر آشفت و با نعره هایی که بر می کشید و با مشت هایی که به دیوار می کوفت، تلاش کرد بر این شکست زود هنگامِ روحانیان فائق آید و گریزگاهی برای قال الباقرها و قال الصادق هایش بجوید. گفتم: شماها هرچه پرپر بزنید، با حضور قاتلی مثل شیخ علی فلاحیان در کسوت آیت اللهی چه می کنید؟ و این که این قاتل در مجلس خبرگان چه می کند همین اکنون؟ یا با قاتلی مثل شیخ مصطفی پور محمدی در جایگاه وزیر دادگستری چه می کنید؟ و یا با قاتلی چون شیخ روح الله حسینیان در مقام نمایندگیِ مجلس اسلامی؟ یا با قاتل مخوفی چون خلخالی با حکم و تأیید مستقیم امام خمینی؟ یا با کشتار سی و سه هزار جوان زندانی در یکی دو ماه آنهم بضرب چهار خط نوشته ی تاریخی که در همین چهار خط بر قاطعیت و شتاب اصرار می ورزد انگار که با بار هندوانه طرف است؟
و گفتم: اینها همه و خیلی چیزهای دیگر، به امضاء و اراده ی آخوندهای شیعه صورت پذیرفته و همین اکنون نیز صورت می پذیرد. گفتم: شماها پرپر هم که بزنید، نمی توانید عبای خود را از این آلودگی ها و خون هایی که در همه جا جاری است، مبرّا بدارید. دوره ی شماها تمام شد و رفت. البته مرتب به این نکته نیز اشاره می کردم که: مراد من آخوندهای حکومتی اند نه شما اما تیزیی سخن کارِ خودش را کرده بود و آرزوها را نقش برآب کرده بود و جماعتی از طلبه ها را چاره ای جز هیاهو نبود.
در میان طلبه های آیت الله دستغیب، طلبه های برادر نیز بودند. که به برادران بالاتری خبر دادند و حضور مرا با آن سخنان بی فیلتر به اطلاع رساندند. با جمعی از طلاب به یک چایخانه ی سنتی رفتیم که صاحبش یک جانباز جنگ بود با یک دستی که در جبهه جا نهاده بود. این جانباز، مرا می شناخت و سخت بر مواضع من موضع داشت. همو اما با نهایت ادب، آمد و خیر مقدم گفت و مرا از دخول در امهات انقلاب پرهیز داد. به وی گفتم: من از همه ی کرده ها و نکرده های امام خمینی که شما خود را شیدای وی می دانی، تنها یک سخنش را به داوری می خوانم. همان: " حفظ نظام اوجب واجبات است" ش را.
گفتم: همین یک جمله، زبانم لال آنچنان پوستی از تنِ خدا و پیغمبر و امامان و قرآن و هست و نیست این مردم دریده که مگر گذرِ هشتصد ساله بر تاریخ این مرز و بوم بتواند به فراموشیِ خسارتهایش توفیق یابد. و گفتم: من کلمه ی "حفظ" را از این سخن مخوف بر می دارم و بجایش " نقد " می نشانم. خود شما بگو آیا معقول تر و خدایی تر و انسانی تر و اسلامی تر نیست این جمله ای که من ساخته ام؟ مرد جانباز اما دل در گروِ آسمانی دیگر داشت و مرا شایسته نبود سقف آسمانش را فرو بریزم. سخن فراوان گفتیم و نهایتاً به راه افتادیم. من باید به جمع جوانانی می پیوستم که بهایی بودند و محروم از تحصیل. خودم این تقاضا را از بهاییان شیراز کرده بودم. راستش را بخواهید به شیراز که رسیدم، شوق دیدار خانواده ی مونا محمود نژاد - این دختر هفده ساله ی اعدام شده ی بهایی – در من پای کوفت. اما وقتی دانستم پدرش اعدام شده و مادرش دق کرده و بارش را بر دوش ما نهاده و رفته، به دیدار موناهای دیگر اشتیاق بستم. با طلبه های فهیمِ آیت الله دستغیب در راه بودیم که برادران سر رسیدند و جلوی اتومبیل ما پیچیدند. طلبه ها بی تابی کردند و پوزشخواهی. که ما میزبانان خوبی برای تو نبودیم. آرامشان کردم که: نه عزیزانم، این راهی که من می روم، با همین مشقت ها روبروست.
برادران مرا در چند خیابان چرخاندند و سرآخر به فرودگاه بردند. به همان اتاق دیروزی. این برادران را یک به یک می شناختم. که همه شان دیروز در حافظیه حضور داشتند. یکی به فیلمبرداری و یکی به عکاسی و یکی مجهز به گاز فلفل و همگی البته مسلح و آماده ی درگیری. معطلیِ من هشت ساعت به درازا کشید. این هشت ساعت، کلاس درسی بود ناب برای من. در این کلاس، برادرانِ جوان می پرسیدند و من پاسخ می گفتم. بالاتری های اطلاعات بهترین فرصت را برای ترویج سخنانِ منطقیِ من فراهم آورده بودند بی آنکه خود بدانند. برادران جوان از غلیظ ترین مواضع من می پرسیدند و من به آرامی از بدیهی ترین حقوقِ تباه شده ی مردم می گفتم. آنها مرا بخیال خود به تنگناهای اعتقادی و مرامی در می انداختند و من با هر پاسخ، بنیان باورهایشان را به لرزه در می آوردم. اخلاق و مدارایشان اما انصافاً خوب بود. البته با من. که همینان اگر با کسی دیگر در می آمیختند، نمی دانم چگونه حسابش را کف دستش می نشاندند.
سخن از اینجا شروع شد که: داشتی کجا می رفتی؟ گفتم: به دیدار جوانان بهایی که از تحصیل محروم اند. دیگر به کجا؟ به دیدار مادرِ مجید توکلی که اگر دو سه روز به مجید مرخصی نداده بودند، چهره ی این دانشجوی زندانی از خاطر مادر محو شده بود. دیگر به کجا؟ تخت جمشید و پاسارگاد. اتومبیل را نگه داشتند و با بالاتری ها مشورت کردند. یکی شان آمد و پرسید: اگر شما را به تخت جمشید و پاسارگاد ببریم، بر می گردی تهران؟ گفتم: بله، بشرطی که بعد از تخت جمشید و پاسارگاد برویم دیدنِ جوانان بهایی و مادر مجید توکلی. رفتند و باز آمدند که کمی کوتاه بیا.
گفتم: رفتار شما غیر قانونی است. من می توانم از شما شکایت کنم و بالاتری های شما را به چالش بکشم. منتها نه که قانون در این مُلکِ مُلا زده خاکمالی شده، نه شکایت من بجایی می رسد و نه ککی به تن شما می افتد. یکی شان گفت: با این حساب که کار ما غیر قانونی است و شکایت شما بجایی نمی رسد، چه بکنیم که برگردی تهران؟ گفتم: همین دوتای آخری را اگر جور کنید من برمی گردم تهران و به این زودی نمی آیم به شیراز. رفتند و مشورت کردند و مرا بردند به همان اتاق در فرودگاه. ظاهراً معامله جوش نخورده بود و من نیز تقلایی نکردم.
چه در اتومبیل و چه در اتاق، من به جور واجور مأمور جوان برخوردم که هرکدامشان کوهی از پرسش بود. ابتدا در موضعی سخت تدافعی، وبعد از باب کنجکاوی. سخن نرم نرم به مخالفت من با رهبر کشیده شد. این که چرا با رهبر مخالفی؟ این پرسش با تب و لرز شروع شد. من گفتم: گردش مالی ایشان مشخص نیست و ایشان به هیچ دستگاهی پاسخگو نیست و کارهایی می کند که نباید. مثلاً چرا نباید از دستگاههای تحت امر ایشان حسابرسی شود و همگی مالیات بپردازند؟ مثل کجا؟ مثل همه ی بنگاههای اقتصادیِ بنیاد مستضعفان و ستاد فرمان امام و آستان قدس رضوی. گفتم: خروج این دستگاهها از حسابرسی و پاسخگویی، دقیقاً نمود بیرونیِ خود رهبر است که به هیچ دستگاهی و به هیچ بنی بشری پاسخگو نیست. و چون وی پاسخگو نیست، نمی تواند از سپاه یا جاهای دیگر انتظار داشته باشد در قبال مردم و نمایندگان پاسخگو باشند.
سخن به سپاه کشیده شد. که چرا دست از سرِ سپاه نمی کشی. گفتم: این سپاه، چه بلاهایی که سر خودِ شما نیاورده تا امروز. گفتم: نه شما، که وزیرتان هم بی اذن سپاه قدم از قدم بر نمی دارد. گفتند: سپاه هر چه می کند با اجازه ی رهبری است. گفتم: مجوز تریلیاردها قاچاقی که رسماً توسط سپاه صورت می گیرد، از لابلای آیات قرآنی که سردارانِ فربه ی سپاه بدانها استناد می کنند، و از هزاران شهید و از هزاران شعار مکیده شده بر گرفته می شود. و گفتم: همین اکنون اگر رهبر به سپاه فرمان کتبی و علنی بدهد که به پادگان ها باز گردد و همه ی دارایی هایش را به خزانه ی عمومی واریز کند، سپاه سر می پیچد و اطاعت نمی کند. و حتی اگر لازم باشد، خود رهبر را از رهبری خلع می کند.
این سخن، طوفانی بود که بر علفزار بی تجربگیِ این جوانها می کوفت. سکوت کردند. در حالی که صدای تپش قلبشان را از لرزش صدایشان می شنیدم. یکی از مأموران جوان اطلاعات که به تازگی ازدواج کرده بود، گفت: چرا سرتان را زمین نمی اندازید و به زندگی خودتان نمی پردازید؟ بروید با زن و بچه تان استراحت کنید و کیف ببرید از این چند وقتی که از عمرتان باقی مانده. گفتم: روزی که یکی از همکاران تهرانیِ شما بر سرم نشست و صورت مرا شکافت و مرا کف بزرگراه بر زمین خواباند، دهانم را به زور گشودم و گفتم: پسرم، من برای آرامش فرزندان خود توست که بی قراری می کنم. به مأمور تازه داماد شیرازی گفتم: پسرم، تو بنا به اقتضای کارت، نمی توانی به دزدان حکومتی و آخوندهای بد دهن و بی لیاقت و آشفتگی های ملی و تاراج های تاریخی ای که در این سالها صورت گرفته و می گیرد اعتراض کنی، من بجای تو اما این کار را می کنم. برای رهایی فرزندت و فرزندانمان از فردای مخوفی که چشم به راه آنهاست.
گفتم: تو آیا می توانی بگویی جناب مجتبی خامنه ای دست در دست آدم ترسناکی مثل طائب، فجایع سال 88 را ساماندهی و فرماندهی کردند و شما اطلاعاتی ها تنها گماشتگان آنها بودید در آن کودتای ننگین و لاغیر؟ گفتم: همین شنبه سوم خرداد است. روز فتح خرمشهر. ما را اگر مردان با خردی بر سر کارها بود، یا جنگ شروع نمی شد یا با فتح خرمشهر پایان می پذیرفت. گفتم: هیچ اراده ی خردمندانه ای رشته های جنگ را در دست نداشت تا آن جنگ ویرانگر، تنها یک روز زود تر تمام شود تا تنها یک نفر کمتر کشته شود. و پرسیدم: می دانید چرا؟ برای این که آمریکا و شوروی و چین باید نقدینگی را می روفتند و سلاح های بنجل خود را به ما می فروختند. مثل داستان هسته ای که بی خردانِ ما همه ی دار و ندار ما را به جیب روسها ریختند تا مگر به بمب هسته ای دست یابند. غافل از این که در تمام سالهای مخفی کاریِ هسته ای شان، روی زانوی آمریکا و اسراییل و روسیه و چین نشسته بودند و خود خبر نداشتند.
ساعت ده شب بود که یکی از اطلاعاتی ها آمد و گفت: خبرنگاری می خواهد با شما مصاحبه کند، مصاحبه می کنید؟ بی معطلی گفتم: بله، حتماً. رفت و کمی بعد با جوانی آمد. از جوان پرسیدم: خبرنگارِ کجایی؟ گفت: ایسنا. گفتم: کارت شناسایی است را نشانم می دهی؟ گفت: همراهم نیست. گفتم: من بنا بر این می گذارم که تو از طبقه ی سوم اداره ی اطلاعات استان فارس آمده ای. هرچه می خواهی بپرس بی واهمه و بی فیلتر. رحم نکرد و پرسید. از همه جا و همه کس. و من نیز رحم نکردم و پاسخ گفتم: از همه چیز و همه کس. بویژه از رهبر و خطاهایی که وی مرتب مرتکب شده و من در نامه ی سی ام به برخی از آنها اشاره کرده ام و یک جانبه وی را به همان دلایل از رهبری خلع کرده ام.
ساعت از دوازده شب گذشته بود که مرا خبر کردند به بیرون رفتن. یکی آمد و حتی کفش های مرا وارسی کرد. با همراهی برادران تا پای پله های هواپیما رفتیم. تلفن مرا به سر تیم امنیت پرواز دادند. از مأموران اطلاعات تشکر کردم و از پله ها بالا رفتم. در تهران، خواستم مثل بقیه از هواپیما پیاده شوم که مهمانداری آمد و گفت: شما باشید. همه رفتند و پیاده شدند. حتی مهمانداران. نظافتچی ها آمدند داخل. من بودم و مأموری که دم در ایستاده بود و نظافتچی ها.
یکی آمد و مرا به خروج خواند. پایین رفتم. دو ستوانِ جوانِ پاسدار منتظر من بودند. مرا به داخل اتومبیلی بردند. ستوانِ جوان در راه از من کارت شناسایی خواست. رعدِ یک با میثمِ دو تماس گرفت. که: با مورد چه کنیم؟ بخود گفتم: جنابِ مورد، تا کنون در دست اطلاعاتی ها بوده ای و از این به بعد در دستِ سپاهیان. در بازی مسخره ای که یک سمتش غارت است و سمت دیگرش مردمی که قطره هایی از قانون را به التماس طلب می کنند. مدتی دمِ مقرّ سپاهِ مستقر در فرودگاه معطل شدیم تا فرمان برسد. سرآخر مرا بردند و جلوی یک درِ خروجی پیاده کردند. بی آنکه بدانند: من شیراز را با همه ی حساسیت هایش با خود به تهران آورده ام.
من امروز از ساعت چهار بعد از ظهر در قدمگاهم. تا پنج و نیم. برای باز پس گیریِ اموالی که مأموران وزارت اطلاعات چهار سال و نیم پیش از زندگی ام برداشته اند و برده اند و نمی دهد. من به اعتراض در آنجا قدم می زنم نه برای تفریح. من هم مثل همه کار و زندگی دارم. باید پس از اطلاعات، بروم سراغ سپاه. که سپاه نیز اموال حرفه ای مرا برداشته و برده و نمی دهد. شما را بخدا به من بگویید: دزدی مگر شاخ و دم دارد؟ حالا هی آیات قرآن را و الفاظ عربی از مخرج ادا کن و مرتب به روح مطهر شهدا صلوات بفرست. اغلب خواسته ام جلوی یکی از مسئولان اسلامی را بگیرم و به تأسی از همکلاسیِ لاغر سالهای دورم آب دهانی بر زمین بیاندازم و بگویم: به غیرتی که نداری، اما نمی دانم چرا خدا از همان سالهای جوانی زبان مرا بر ناسزا قفل بسته است. و چه خوب که زبان انسان بر ناسزا بسته باشد و نه به حق گویی و حق جویی!
سوم خرداد نود و سه
منبع:سایت محمد نوری زاد