به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۹۳

«این خانه شما است؟» گفت: «بود. دیگر نیست.»

«آقای بازیگر» گریست
یکی، دوروز پیش بود که پیرمرد زنگ زد که بیا برویم «خانه قدیمی». صبح روز بعد با ماشین رفتم. عصا به دست آمد، سوار شد، راه افتادیم. تا آنجا چنددقیقه‌ای بیشتر راه نبود. رسیدیم. گفت: «بایست، همین جاست.» بنایی تازه‌ساز و آجری بود. پرسیدم: «این خانه شما است؟» گفت: «بود. دیگر نیست. اینجا روزی خانه من بود. اما حالا نیست.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «بهتر است ببینی.» پیاده شدیم. نگهبان ساختمان به استقبال آمد. دست پیرمرد را فشرد و خوشامد گفت: «منور کردید آقای انتظامی.» از دروازه بزرگ چوبی به حیاط وارد شدیم. گفتم: «زیباست.» گفت: «بله، اما خانه من نیست. خانه من این شکلی نبود. یک ردیف نرده فلزی کوتاه آن را از خیابان جدا کرده بود. با باغچه‌ای که 40 سال آن را باغبانی کرده بودم. خانه من دیوار نداشت. یک طارمی حایل میان ما و همسایه بود. با انبوهی پیچک که روی آن را پوشانده بود.» پیرمرد نمی‌توانست روی پا بایستد. روی صندلی پلاستیکی کنار دیوار آجری نشست. گفت: «من 50 سال در اینجا زندگی کردم. در همین خانه بود که مهرجویی به دیدنم آمد. در همین خانه نقش «مش حسن»را تمرین کردم. توی باغچه‌ای که حالا نیست. توی همین خانه علی نصیریان به دیدنم می‌آمد. جعفروالی، محمدعلی کشاورز و خیلی‌های دیگر. ساعت‌ها کنار باغچه می‌نشستیم و چای می‌خوردیم و گپ می‌زدیم. همه‌اش درباره تئاتر و سینما. علی حاتمی هم بود. و تمام این سال‌های پس از انقلاب. محسن مخملباف هم برای «ناصرالدین آکتور سینما» همین جا نزدم آمد. آن موقع‌ها چقدر سرحال بودم. چابک و فرز. مثل حالا نبود که با عصا به زحمت راه بروم. تمام فیلم‌هایی که بازی کردم همین جا تمرین کردم. شب‌ها که همه خواب بودند. به باغچه می‌رفتم و تا صبح تمرین می‌کردم. همه دیالوگ‌ها را توی باغچه حفظ می‌کردم. از «مش حسن» فیلم «گاو» گرفته تا این آخری. حالا از آن باغچه هیچ اثری نیست. دریغ از یک درخت که باقیمانده باشد. همه از بین رفته است.» صدایش لرزید. چشم‌ها پر اشک شد. دستمال نخی را از جیب درآورد و به چشم‌ها برد. دقایقی به سکوت گذشت. نگاهی به دیوارها کرد. به گلدان‌هایی که ردیف دور حیاط گذاشته بودند. آرام گفت: «من همه وسایل خانه را گذاشته بودم حتی یخچال، فریزر، گاز و ماشین‌لباسشویی. میز تحریر و صندلی را هم گذاشته بودم. با پرده‌ها و چلچراغ. خانه را به همان شکل که بود واگذار کردم تا موزه شود. اما حالا هیچ نشانی از آن خانه قدیمی من نیست. آن خانه با آن همه خاطره ویران شد و از بین رفت. به جای آن بنای جدیدی ساخته شده که هیچ شباهتی به خانه من ندارد.» به زحمت برمی‌خیزد تا نشانم دهد. می‌گوید: «دستم را بگیر». می‌گیرم و آرام و با طمأنینه قدم برمی‌داریم. به ساختمان جدید وارد می‌شویم. از راهرویی باریک از میان دو آینه روبه‌روی هم عبور می‌کنیم که تصویری تا بی‌نهایت می‌سازد. به تالار کوچکی گام می‌نهیم که چهار مجسمه سفیدگچی دور یک میز نشسته‌اند. چهار چهره پرآوازه تئاتر. جمیله شیخی، محمدعلی کشاورز، علی نصیریان و عزت‌الله انتظامی. آن‌سوتر نام همه هنرمندانی که در طول سالیان چراغ تئاتر را روشن نگاه داشته‌اند به شکل برجسته بر دیوار نشانده‌اند. ترکیب چشم‌نوازی است. همه نام‌ها برعکس نوشته شده‌اند. دستم را می‌فشرد. می‌گوید: «همه این کارها را می‌شد جای دیگری انجام داد. نیازی به خراب‌کردن خانه من نبود. چرا خانه‌ای که نیم‌قرن با آن خاطره داشتم ویران شود تا به‌جای آن این بنای جدید ساخته شود؟ اگر از اول قصد این بوده که چنین بنایی ساخته شود. چه نیازی بود که خانه من را برای این کار خراب کنند؟ این همه زمین در این شهر هست می‌رفتند جای دیگر. اما اگر قصد این بوده که موزه‌ای به‌نام من در همان «خانه قدیمی» تاسیس شود. چرا آن را نگه نداشتند و بالکل ویرانش کردند؟» می‌گویم: «اما زیبا است. معلوم است زحمت زیادی کشیده‌اند.» می‌گوید: «می‌فهمم. معلوم است که کلی زحمت کشیده‌اند. من آدم قدرنشناسی نیستم. قدر زحمت‌ها را می‌دانم. اما این حق را دارم که بگویم اینجا هیچ شباهتی به خانه من ندارد. به آن خانه‌ای که یک عمر در آن زندگی کردم و انبوهی از آن خاطره دارم. آن خانه تنها خانه خاطرات من نبود. خانه خاطرات همه بزرگان تئاتر و سینمای ایران هم بود. همه آنهایی که یک عمر با من رفاقت داشتند و در آن خانه رفت‌وآمد می‌کردند. پذیرفتن‌اش برای من سخت است. این باور که آن خانه دیگر نیست.» به حیاط باز می‌گردیم. باز همان صندلی پلاستیکی کنار دیوار و همان سایه. آرام که می‌گیرد، می‌گوید: «چندی پیش به خانه قدیمی مرحوم دکترعلی شریعتی رفتم. همانی که موزه شده است. همانطوری بود که از قبل مانده بود. میز تحریر، قلم و کاغذ. کتاب‌ها و حتی عبایی که در وقت نماز روی دوش می‌انداخته. همه همچنان دست نخورده مانده بود. با دیدن آن خانه می‌شد تجسم کرد «دکتر شریعتی» چگونه زندگی می‌کرده است. اما بازدیدکننده‌ای که به این خانه می‌آید چه نشانی از گذشته من می‌بیند؟ حتی چند سانتیمتر از دیوار خانه را هم نگه نداشته‌اند. همه از بین رفته است. سال‌هاست که در همه نقاط دنیا خانه افراد مشهور را حفظ و مرمت می‌کنند تا در طول سالیان دوام بیاورد. خانه را حفظ می‌کنند تا خاطرات درون آن را حفظ کنند. سال‌هاست که نمی‌شنویم خانه فلان نویسنده، شاعر یا هنرمند را خراب کرده باشند تا به‌جای آن بنای جدیدی به نام همان هنرمند بسازند. پس آن همه تاریخ چه می‌شود؟ مکان‌های تاریخی اینچنین برای مردم به یادگار مانده‌اند. دوست داشتم مردم خانه من را ببینند. همان خانه کهنسال و قدیمی که برای من همه‌اش خاطره بود. من با این دیوارهای آجری قرمز مانوس نیستم. با این بنای جدید هیچ قرابتی احساس نمی‌کنم.» برمی‌خیزد. می‌گوید: «برویم.» سوار که می‌شویم می‌گوید چند قدم جلوتر نگه دار می‌خواهم خانه‌ای مشابه خانه قدیمی نشانت دهم.» می‌ایستم. باغچه‌ای پر درخت و یک طارمی که پیچک همه سطح آن را پوشانده است و کوشکی در انتهای حیاط که از لابلای درختان پیداست. آه می‌کشد. راه می‌افتیم. در طول راه به نقطه نامعلومی چشم دوخته و ساکت است. از رمپ پارکینگ محل سکونت جدیدش پایین که می‌رویم، پای آسانسور مصمم رو به من می‌گوید: «مهرداد، از قول من بگو عزت‌الله انتظامی گفت، من در مراسم افتتاحیه ساختمان جدید شرکت نمی‌کنم. من آنجا را خانه خودم نمی‌دانم. خانه من خراب شده است.» پیش از بسته‌شدن در آسانسور می‌گوید: «کاش آنجا را ندیده بودم. لااقل با تصورم از همان خانه قدیمی دلخوش بودم.» پیرمرد پشت درهای فلزی محو می‌شود. به پیرمرد می‌اندیشم. به اندوهی که با خود برد. چه سنگین شده بود!

مهرداد حجتی ـ روزنامه شرق