به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۹۳

آخرين يادداشت گابريل گارسيا ماركز خطاب به دوستدارانش

خد احافظ عمو گابو
شما اين را به خاطر بسپاريد. چون هنوز زنده‌ايد.
"دريافته‌ام كه وقتي نوزادي براي نخستين بار با مشت كوچكش انگشت پدر را مي‌فشارد او را براي هميشه به دام مي‌اندازد. دريافته‌ام كه يك انسان فقط هنگامي حق دارد به انسان ديگر از بالا به پايين بنگرد كه ناگزير باشد او را ياري دهد تا روي پاي خود بايستد."

مردم دوستش داشتند. مردم امريكاي لاتين او را چنين مي‌ناميدند: عمو گابو! اما پينوشه فرمان داد در يك روز پانزده هزار نسخه كتاب او را بسوزانند.
گابريل گارسيا ماركز درگذشت. او كي بود؟ نويسنده بزرگ كلمبيايي؟ به گمان من اگر او را فقط يك نويسنده بناميم در حقش جفا كرده‌ايم. او يك نقاش و يك كارگردان بالقوه نيز بود. 
آثار ماركز، به ويژه صد سال تنهايي، صدها سال خواهد ماند و صدها نسل آن را خواهند خواند و همه آن را تجليل خواهند كرد. صد سال تنهايي را اگر نخوانده ايد ، بخوانيد تا به صحت اين چند كلمه پي ببريد.

*****
مردم دوستش داشتند. مردم امريكاي لاتين او را چنين مي‌ناميدند: عمو گابو! اما پينوشه فرمان داد در يك روز پانزده هزار نسخه كتاب او را بسوزانند.
او در ميهن ما ناشناخته نيست. به بركت ترجمه شيواي زنده‌ياد بهمن فرزانه از صد سال تنهايي... اما دريغ كه در خاموشي فرزانه و تشييع او دوستدارانش به شمار انگشتان يك‌ دست هم نمي‌رسيدند. حالا نويسنده «گزارش يك آدم‌ربايي» ديگر گزارش نمي‌دهد.
داستان زيباي او «كسي به سرهنگ نامه نمي‌نويسد» نام داشت، اما با خاموشي او ميليون‌ها تن از سراسر جهان براي عمو گابو نامه مي‌نويسند...
يادداشتي از او ديدم با نام «نامه خداحافظي من با دوستدارانم»... با هم بخوانيم:
اگر خداوند براي لحظه‌يي فراموش مي‌كرد كه من عروسكي كهنه‌ام و تكه كوچكي از زندگي به من ارزاني مي‌داشت احتمالا همه آنچه را كه به فكرم مي‌رسيد نمي‌گفتم بلكه به همه‌چيزهايي كه مي‌گفتم فكر مي‌كردم. كمتر مي‌خوابيدم و بيشتر رويا مي‌ديدم. چون مي‌دانستم هر دقيقه‌يي كه چشمان‌مان را بر هم مي‌گذاريم شصت ثانيه نو را از دست مي‌دهيم.

هنگامي كه ديگران مي‌ايستادند راه مي‌رفتم و هنگامي كه ديگران مي‌خوابيدند بيدار مي‌ماندم. هنگامي كه ديگران صحبت مي‌كردند گوش مي‌دادم و از خوردن يك بستني شكلاتي چه لذتي كه نمي‌بردم. كينه‌ها و نفرت هايم را روي تكه‌يي يخ مي‌نوشتم و زير نور آفتاب دراز مي‌كشيدم. اگر خداوند تكه‌يي زندگي به من ارزاني مي‌داشت لباسي ساده مي‌پوشيدم و طلوع آفتاب را انتظار مي‌كشيدم...
با اشك‌هايم گل‌هاي سرخ را آبياري مي‌كردم تا درد خارشان و بوسه گلبرگ‌هايشان در جانم بخلد و هر روز غروب خورشيد را عاشقانه مي‌نگريستم. خدايا اگر تكه‌يي زندگي مي‌داشتم نمي‌گذاشتم حتي يك روز بگذرد بي‌آنكه به مردمي كه دوست‌شان دارم نگويم كه دوست‌شان دارم. بله تا جايي كه مي‌توانستم به آنها مي‌گفتم كه دوست‌شان دارم. هر لحظه. به همه مردان و زنان مي‌قبولاندم كه محبوب منند و در كمند عشق زندگي مي‌كردم.
به انسان‌ها نشان مي‌دادم كه چه در اشتباهند كه گمان مي‌برند وقتي پير شدند ديگر نمي‌توانند عاشق باشند. به آدم‌ها مي‌گفتم كه عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق. به هر كودكي دو بال مي‌دادم اما رهايش مي‌كردم تا خود پرواز را بياموزد و به سالخوردگان ياد مي‌دادم كه مرگ نه با سالخوردگي كه با فراموشي سر مي‌رسد. به انسان‌ها يادآوري مي‌كردم كه در قبال احساسي كه به يكديگر مي‌دهند مسوولند.
 آه !! انسان‌ها، از شما چه بسيار چيزها آموخته‌ام. من دريافته‌ام كه همگان مي‌خواهند در قله كوه زندگي كنند بي‌آنكه بدانند خوشبختي واقعي جاييست كه سراشيبي به سمت قله را مي‌پيماييم.

دريافته‌ام كه وقتي نوزادي براي نخستين بار با مشت كوچكش انگشت پدر را مي‌فشارد او را براي هميشه به دام مي‌اندازد. دريافته‌ام كه يك انسان فقط هنگامي حق دارد به انسان ديگر از بالا به پايين بنگرد كه ناگزير باشد او را ياري دهد تا روي پاي خود بايستد. من از شما بسي چيزها آموخته‌ام اما در حقيقت فايده چنداني ندارد چون هنگامي كه آنها را در اين چمدان مي‌گذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود. اما شما اين را به خاطر بسپاريد. چون هنوز زنده‌ايد.

 غلامرضا امامي