فریبا سعادت
آری دیدمش
بر بال نازک رویا
نشسته بود
آزاد بود ... آزاد
دیدم او را
می گذشت
از گذرگاهی سبز...
با هر قدم می شکفت
غنچه ای در زیر پایش
غنچه ای در زیر پایش
با هر نفس می پیچید
عطری درهوایش
آزاد بود ... آزاد
با لحظه ها می آمیخت
فارغ از زمان
دستهایش را می شست
در زلالی روان
چشمهایش را می گشود
چشمهایش را می گشود
بر نوری از آسمان
آری دیدمش
بر بال نازک رویا
نشسته بود
با آفتاب سخن می گفت
گویی با او پیمان می بست
او از زمین گسسته بود
فریبا سعادت ۱۳۸۲
فریبا سعادت ۱۳۸۲