به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۳

مادران داغ‌دار ایران زمین؛

 از ستار بهشتی تا جمشید دانایی‌‌‌فر

این روزها هم مادرتنها فرزند «جمشید دانایی‌فر» چشم به مرز ایران و پاکستان دوخته تا شاید خبری ازهمسرش بیاید و مادر «ریحانه جباری» روزی هزار بار صحنه اعدام دخترش را در خواب و بیداری تجسم و بعد با خودش می­گوید «خدایا کمکم کن. کمکم کن که رضایت بگیرم».


کم نیستند مادرانی که انتظار، پیرشان کرده است؛ آن­ها که فرزند رشیدشان را به جنگ فرستادند و دست آخر هیچ نشانی از او نیافتند. مادرانی که متوجه نشدند در روزهای خونین دهه 60، چه بر سر فرزندان‌شان در زندان آمد و مادرانی چون مادر «سعید زینالی» که از بعد از حوادث 78 تاکنون، به دنبال نشانی از فرزندش است.
این روزها هم مادرتنها فرزند «جمشید دانایی‌فر» چشم به مرز ایران و پاکستان دوخته تا شاید خبری ازهمسرش بیاید و مادر «ریحانه جباری» روزی هزار بار صحنه اعدام دخترش را در خواب و بیداری تجسم و بعد با خودش می­گوید «خدایا کمکم کن. کمکم کن که رضایت بگیرم».
مادر «پوریا نورمحمدی»، مسافر جوانی که در پرواز مالزی ناپدید شد، هنوز چشم انتظار پسرش است؛ به زنده ماندن «یونس» در شکم ماهی فکر می­کند و از ته دل آرزو دارد پسرش مثل مسافران سریال «لاست»، در سرزمینی دوردست نفس بکشد. و  مادر «سایه مقدسی» که روز و شبش را در بیمارستان فرانکفورت می‌گذراند، برای مداوای دخترک شاعرش دعا می­کند، بدن کبودش را ماساژ می‌‌‌دهد و پنهانی اشک می­ریزد.
دلم پیش مادر فرزند جمشید است
«مادر که باشی، این­ها را می‌فهمی.» این  جمله را «گوهر عشقی» می­گوید؛ مادر ستار بهشتی که حالا به نوعی، سمبل مادران ایرانی است.
همین چند هفته پیش که مرزبانان کشور گرفتار «جیش‌العدل» بودند، نامه­ای مادرانه به این گروه نوشت و از آن­ها خواست به خواهش  و  التماس یک مادر گوش دهند و مرزبانان را آزاد کنند. او در بخشی از نامه­اش نوشته بود: «ای شماهایی که سربازان را گروگان گرفته‌اید، راضی نشوید که مادران دیگری به داغ من و داغ مادرانی مثل من دچار شوند.»
حالا چهار مرزبان به خانه برگشته­اند. تصویر صورت مادر «رامین حضرتی»، یکی از مرزبانان آزاد شده که اشک شوق و لبخند شادمانی را  توامان نشان می­دهد، در شبکه ­های اجتماعی بارها بازنشر شده است اما گوهر خانم به فکر همسر جمشید دانایی‌فر است. او به «ایران‌وایر» می­گوید: «دلم پیش همسر جمشید است. بی‌چار تازه مادر شده و نمی­داند چه راه سختی در پیش دارد. خدا داغ فرزند را نصیب هیچ مادری نکند.»
می­گوید: «امیدوارم که کشته شدن جمشید دروغ باشد. من دعا می­کنم خدا هیچ مادری را داغ‌دار فرزندش نکند. داغ بچه هیچ­وقت از دل مادرها بیرون نمی­رود. بعد از مدتی، همه رفت و آمدها تمام می­شود، همه­ مردم داغ یک جوان را فراموش می‌کنند اما مادرها هیچ­گاه یادشان نمی­رود.»
او هم در انتظار گرفتن تقاص خون پسرش است اما در جلسه دادگاه متهم قتل پسرش شرکت نکرده است: « متهم اعتراف کرده که پسرم را آن‌قدر زده تا ستارم زیر دستش تمام کرده. پزشکی قانونی نوشته که بر اثر شکنجه، فرزندم جان داده. آن وقت می­گویند قتل شبه عمد است. اگر صد دادگاه این‌چنینی دیگر هم برگزار شود ما درآن شرکت نمی­کنیم.»
هفت سال انتظار
«شعله پاک‌روان»، مادر ریحانه جباری است. هفت سال است که فرزندش را پشت میله­های زندان دیده است. هفت سال است که طناب دار و صورت ریحانه کابوس زندگی­اش شده. او به «ایران‌وایر» می­گوید: « آدم سنگ باشد، مادر نباشد.»
او چند روز پیش وصیت نامه دخترش را نوشته و حالا هر زنگ تلفن، بند دلش را پاره می‎کند: «امروز ریحانه هراسان زنگ زد که مامان صدام زدن واسه ملاقات. نکنه خبریه؟ سه‌شنبه‌ها روزی است که معمولا زندانی‌ها را به قرنطینه می­برند تا صبح زود چهارشنبه اعدام کنند. دل توی دل هیچ‌کدام‌مان نبود. یک‌ساعت و نیم بعد دوباره زنگ زد. آرام بود. گفت یکی از طرف قوه قضاییه آمده بود ملاقاتم. مردی لاغر اندام اما با چهره‌ای نورانی. برایش دعا خوانده. به دخترم گفته خودت رو به دست خدا بسپار.»
مادر ریحانه هم فقط دخترش را از خدا می­خواهد: «من دخترم را از خدا گرفتم وقتی به دنیا آمد، حالا هم از همان خدا دوباره می‌خواهمش. برای پس گرفتنش از خدا، موهایم سفید شدند، یک‎دست. شب نخوابی‌ها از همان وقتی شروع شد که دیگر بوی سرش از روی بالشش پرید و من هرچی بالشش را به صورتم نزدیک می‌کردم، بویی حس نمی‌کردم. برای پس گرفتنش از خدا، راز و نیازها داشتم با خالق هستی. وقتی در اشک غرق می‌شدم، نمی‌دانستم که چشمانم دارد آب مروارید می‌گیرد. وقتی دکتر با تعجب گفت به شکل زودرس قطره‌های اشکم به مروارید تبدیل می­شوند، فهمیدم که جز صبر، کاری نمی‌توانم بکنم. صبر صبر صبر.»
او حالا منتظر است و در آخرین پست فیس بوکی­ خود نوشته است: «خطر را احساس می­کنم؛ نزدیک‌تر از آن‌چه در تصور بگنجد.»
شعله در آخر می­گوید: «آی مادران ایرانی، سرتان را رو به آسمان بگیرید و دعایم کنید.»
غریبانه
مادر سایه مقدسی به همراه همسر و دختر بیمارش راهی فرانکفورت شده تا بلکه پزشکان آلمانی بتوانند دختر 16 ساله­اش را مداوا کنند. حالا مداوای سایه متوقف شده است. خانم مقدسی  درباره این روزهایش به «ایران وایر» می­گوید: «فقط مادرها می­فهمند من چه می­گویم. دخترم جلوی چشمم آب می­شود اما هیچ کاری از دستم بر نمی­آید. دکترهای ایران، سایه را جواب کردند و خدا می­داند چه حالی شدم وقتی گفتند از دست ما کاری برنمی­آید. وقتی کارمان برای اعزام به آلمان درست شد، امید پیدا کردیم اما حالا چه کار می­توانیم بکنیم. حال و روز سایه هر روز بدتر می­شود.»
بغض می­کند و کلمه‌ها لابه­لای صدای لرزانش بریده بریده شنیده می­شوند: «باورتان نمی­شود، روزی چند بار فقط سرم را روی سینه­ سایه می­گذارم تا صدای قلبش را بشنوم. مدام نگاهش می­کنم که یک وقت زبانم لال... .» او دیگر فقط هق‌هق می­کند: «بارها گریه کرده­ام و به درگاه خدا دعا کرده­ام، التماس کرده­ام که دخترم در این غربت، نجات پیدا کند. اما هیچ چیز عوض نمی­شود. دختر نوجوانم جلوی چشم خودم آب می­شود. هیچ چیز برای یک مادر سخت‌تر از رنج کشیدن فرزندش نیست. سایه پیش چشمانم درد می­کشد و کاری از دست من برنمی‌آید.»
او به سایه روحیه می­دهد اما هربار سایه به خواب می‎رود، اشک­های مادر جاری است.
داستان یونس و ماهی
«نیلوفر واعظی»، مادر پوریا نورمحمدی است؛ مسافر ایرانی هواپیمای اسرار آمیز مالزیایی. او منتظر بود فرزندش را در آلمان ببیند اما پوریا به آلمان نرسید. پس از این که مقام‌های مالزیایی اعلام کردند که تحقیق­ها و تفسیرها نشان می­دهند هواپیما در اعماق اقیانوس سقوط کرده، در فیس‌بوکش جمله­ای از «جورج اورول» نوشت: «مصیبت در لحظات اول کشنده نیست. ضربه آن چنان شدید است که نمی‌توانی درست درک کنی چه بر تو گذشته است. اما زمان! زمان که می‌گذرد، تازه می‌فهمی که بر سرت چه آمده است. زخم به جای التیام گسترش می‌یابد و همه روح و قلبت را در تسخیر خود می‌گیرد.»
مادرپوریا انگار هنوز سقوط هواپیما را نپذیرفته است. او منتظر پوریا است. نیلوفر واعظی چند روز پیش داستان یونس را در صفحه­ فیس‌بوکش نوشت: «آن گاه یونس از شكم ماهی نزد خداوند، خدای خود دعا كرده و گفت:"به هنگام سختی، خداوند را خواندم و او مرا اجابت فرمود. از عالم مرگ فریاد برآوردم و تو ای خداوند، به داد من رسیدی! مرا به اعماق دریا انداختی، در سیلاب‌ها غرق شدم و امواج خروشانت مرا پوشانید. به خود گفتم كه مرا از نظر خود دور انداخته‌ای و دیگر نمی‌توانم خانه مقدست را ببینم. در امواج دریا فرو رفتم. مرگ بسیار نزدیك بود. آب‌ها مرا احاطه كردند و علف‌های دریا دور سرم پیچیدند. تا عمق كوه‌ها فرو رفتم. درهای زندگی به رویم بسته شد و در دیار مرگ، زندانی شدم. ولی ای خداوند، خدای من، تو مرا از چنگال مرگ رهانیدی! وقتی كه تمام امید خود را از دست داده بودم، بار دیگر تو را ای خداوند به یاد آوردم و دعای قلب من در خانه مقدست به حضور تو رسید. آن گاه خداوند به ماهی امر فرمود كه یونس را از دهان خود به ساحل بیاندازد و ماهی چنین كرد."»
 ایران وایر