از ستار بهشتی تا جمشید داناییفر
این روزها هم مادرتنها فرزند «جمشید داناییفر» چشم به مرز ایران و پاکستان دوخته تا شاید خبری ازهمسرش بیاید و مادر «ریحانه جباری» روزی هزار بار صحنه اعدام دخترش را در خواب و بیداری تجسم و بعد با خودش میگوید «خدایا کمکم کن. کمکم کن که رضایت بگیرم».
کم نیستند مادرانی که انتظار، پیرشان کرده است؛ آنها که فرزند رشیدشان را به جنگ فرستادند و دست آخر هیچ نشانی از او نیافتند. مادرانی که متوجه نشدند در روزهای خونین دهه 60، چه بر سر فرزندانشان در زندان آمد و مادرانی چون مادر «سعید زینالی» که از بعد از حوادث 78 تاکنون، به دنبال نشانی از فرزندش است.
این روزها هم مادرتنها فرزند «جمشید داناییفر» چشم به مرز ایران و پاکستان دوخته تا شاید خبری ازهمسرش بیاید و مادر «ریحانه جباری» روزی هزار بار صحنه اعدام دخترش را در خواب و بیداری تجسم و بعد با خودش میگوید «خدایا کمکم کن. کمکم کن که رضایت بگیرم».
مادر «پوریا نورمحمدی»، مسافر جوانی که در پرواز مالزی ناپدید شد، هنوز چشم انتظار پسرش است؛ به زنده ماندن «یونس» در شکم ماهی فکر میکند و از ته دل آرزو دارد پسرش مثل مسافران سریال «لاست»، در سرزمینی دوردست نفس بکشد. و مادر «سایه مقدسی» که روز و شبش را در بیمارستان فرانکفورت میگذراند، برای مداوای دخترک شاعرش دعا میکند، بدن کبودش را ماساژ میدهد و پنهانی اشک میریزد.
دلم پیش مادر فرزند جمشید است
«مادر که باشی، اینها را میفهمی.» این جمله را «گوهر عشقی» میگوید؛ مادر ستار بهشتی که حالا به نوعی، سمبل مادران ایرانی است.
همین چند هفته پیش که مرزبانان کشور گرفتار «جیشالعدل» بودند، نامهای مادرانه به این گروه نوشت و از آنها خواست به خواهش و التماس یک مادر گوش دهند و مرزبانان را آزاد کنند. او در بخشی از نامهاش نوشته بود: «ای شماهایی که سربازان را گروگان گرفتهاید، راضی نشوید که مادران دیگری به داغ من و داغ مادرانی مثل من دچار شوند.»
حالا چهار مرزبان به خانه برگشتهاند. تصویر صورت مادر «رامین حضرتی»، یکی از مرزبانان آزاد شده که اشک شوق و لبخند شادمانی را توامان نشان میدهد، در شبکه های اجتماعی بارها بازنشر شده است اما گوهر خانم به فکر همسر جمشید داناییفر است. او به «ایرانوایر» میگوید: «دلم پیش همسر جمشید است. بیچار تازه مادر شده و نمیداند چه راه سختی در پیش دارد. خدا داغ فرزند را نصیب هیچ مادری نکند.»
میگوید: «امیدوارم که کشته شدن جمشید دروغ باشد. من دعا میکنم خدا هیچ مادری را داغدار فرزندش نکند. داغ بچه هیچوقت از دل مادرها بیرون نمیرود. بعد از مدتی، همه رفت و آمدها تمام میشود، همه مردم داغ یک جوان را فراموش میکنند اما مادرها هیچگاه یادشان نمیرود.»
او هم در انتظار گرفتن تقاص خون پسرش است اما در جلسه دادگاه متهم قتل پسرش شرکت نکرده است: « متهم اعتراف کرده که پسرم را آنقدر زده تا ستارم زیر دستش تمام کرده. پزشکی قانونی نوشته که بر اثر شکنجه، فرزندم جان داده. آن وقت میگویند قتل شبه عمد است. اگر صد دادگاه اینچنینی دیگر هم برگزار شود ما درآن شرکت نمیکنیم.»
هفت سال انتظار
«شعله پاکروان»، مادر ریحانه جباری است. هفت سال است که فرزندش را پشت میلههای زندان دیده است. هفت سال است که طناب دار و صورت ریحانه کابوس زندگیاش شده. او به «ایرانوایر» میگوید: « آدم سنگ باشد، مادر نباشد.»
او چند روز پیش وصیت نامه دخترش را نوشته و حالا هر زنگ تلفن، بند دلش را پاره میکند: «امروز ریحانه هراسان زنگ زد که مامان صدام زدن واسه ملاقات. نکنه خبریه؟ سهشنبهها روزی است که معمولا زندانیها را به قرنطینه میبرند تا صبح زود چهارشنبه اعدام کنند. دل توی دل هیچکداممان نبود. یکساعت و نیم بعد دوباره زنگ زد. آرام بود. گفت یکی از طرف قوه قضاییه آمده بود ملاقاتم. مردی لاغر اندام اما با چهرهای نورانی. برایش دعا خوانده. به دخترم گفته خودت رو به دست خدا بسپار.»
مادر ریحانه هم فقط دخترش را از خدا میخواهد: «من دخترم را از خدا گرفتم وقتی به دنیا آمد، حالا هم از همان خدا دوباره میخواهمش. برای پس گرفتنش از خدا، موهایم سفید شدند، یکدست. شب نخوابیها از همان وقتی شروع شد که دیگر بوی سرش از روی بالشش پرید و من هرچی بالشش را به صورتم نزدیک میکردم، بویی حس نمیکردم. برای پس گرفتنش از خدا، راز و نیازها داشتم با خالق هستی. وقتی در اشک غرق میشدم، نمیدانستم که چشمانم دارد آب مروارید میگیرد. وقتی دکتر با تعجب گفت به شکل زودرس قطرههای اشکم به مروارید تبدیل میشوند، فهمیدم که جز صبر، کاری نمیتوانم بکنم. صبر صبر صبر.»
او حالا منتظر است و در آخرین پست فیس بوکی خود نوشته است: «خطر را احساس میکنم؛ نزدیکتر از آنچه در تصور بگنجد.»
شعله در آخر میگوید: «آی مادران ایرانی، سرتان را رو به آسمان بگیرید و دعایم کنید.»
غریبانه
مادر سایه مقدسی به همراه همسر و دختر بیمارش راهی فرانکفورت شده تا بلکه پزشکان آلمانی بتوانند دختر 16 سالهاش را مداوا کنند. حالا مداوای سایه متوقف شده است. خانم مقدسی درباره این روزهایش به «ایران وایر» میگوید: «فقط مادرها میفهمند من چه میگویم. دخترم جلوی چشمم آب میشود اما هیچ کاری از دستم بر نمیآید. دکترهای ایران، سایه را جواب کردند و خدا میداند چه حالی شدم وقتی گفتند از دست ما کاری برنمیآید. وقتی کارمان برای اعزام به آلمان درست شد، امید پیدا کردیم اما حالا چه کار میتوانیم بکنیم. حال و روز سایه هر روز بدتر میشود.»
بغض میکند و کلمهها لابهلای صدای لرزانش بریده بریده شنیده میشوند: «باورتان نمیشود، روزی چند بار فقط سرم را روی سینه سایه میگذارم تا صدای قلبش را بشنوم. مدام نگاهش میکنم که یک وقت زبانم لال... .» او دیگر فقط هقهق میکند: «بارها گریه کردهام و به درگاه خدا دعا کردهام، التماس کردهام که دخترم در این غربت، نجات پیدا کند. اما هیچ چیز عوض نمیشود. دختر نوجوانم جلوی چشم خودم آب میشود. هیچ چیز برای یک مادر سختتر از رنج کشیدن فرزندش نیست. سایه پیش چشمانم درد میکشد و کاری از دست من برنمیآید.»
او به سایه روحیه میدهد اما هربار سایه به خواب میرود، اشکهای مادر جاری است.
داستان یونس و ماهی
«نیلوفر واعظی»، مادر پوریا نورمحمدی است؛ مسافر ایرانی هواپیمای اسرار آمیز مالزیایی. او منتظر بود فرزندش را در آلمان ببیند اما پوریا به آلمان نرسید. پس از این که مقامهای مالزیایی اعلام کردند که تحقیقها و تفسیرها نشان میدهند هواپیما در اعماق اقیانوس سقوط کرده، در فیسبوکش جملهای از «جورج اورول» نوشت: «مصیبت در لحظات اول کشنده نیست. ضربه آن چنان شدید است که نمیتوانی درست درک کنی چه بر تو گذشته است. اما زمان! زمان که میگذرد، تازه میفهمی که بر سرت چه آمده است. زخم به جای التیام گسترش مییابد و همه روح و قلبت را در تسخیر خود میگیرد.»
مادرپوریا انگار هنوز سقوط هواپیما را نپذیرفته است. او منتظر پوریا است. نیلوفر واعظی چند روز پیش داستان یونس را در صفحه فیسبوکش نوشت: «آن گاه یونس از شكم ماهی نزد خداوند، خدای خود دعا كرده و گفت:"به هنگام سختی، خداوند را خواندم و او مرا اجابت فرمود. از عالم مرگ فریاد برآوردم و تو ای خداوند، به داد من رسیدی! مرا به اعماق دریا انداختی، در سیلابها غرق شدم و امواج خروشانت مرا پوشانید. به خود گفتم كه مرا از نظر خود دور انداختهای و دیگر نمیتوانم خانه مقدست را ببینم. در امواج دریا فرو رفتم. مرگ بسیار نزدیك بود. آبها مرا احاطه كردند و علفهای دریا دور سرم پیچیدند. تا عمق كوهها فرو رفتم. درهای زندگی به رویم بسته شد و در دیار مرگ، زندانی شدم. ولی ای خداوند، خدای من، تو مرا از چنگال مرگ رهانیدی! وقتی كه تمام امید خود را از دست داده بودم، بار دیگر تو را ای خداوند به یاد آوردم و دعای قلب من در خانه مقدست به حضور تو رسید. آن گاه خداوند به ماهی امر فرمود كه یونس را از دهان خود به ساحل بیاندازد و ماهی چنین كرد."»
ایران وایر
این روزها هم مادرتنها فرزند «جمشید داناییفر» چشم به مرز ایران و پاکستان دوخته تا شاید خبری ازهمسرش بیاید و مادر «ریحانه جباری» روزی هزار بار صحنه اعدام دخترش را در خواب و بیداری تجسم و بعد با خودش میگوید «خدایا کمکم کن. کمکم کن که رضایت بگیرم».
مادر «پوریا نورمحمدی»، مسافر جوانی که در پرواز مالزی ناپدید شد، هنوز چشم انتظار پسرش است؛ به زنده ماندن «یونس» در شکم ماهی فکر میکند و از ته دل آرزو دارد پسرش مثل مسافران سریال «لاست»، در سرزمینی دوردست نفس بکشد. و مادر «سایه مقدسی» که روز و شبش را در بیمارستان فرانکفورت میگذراند، برای مداوای دخترک شاعرش دعا میکند، بدن کبودش را ماساژ میدهد و پنهانی اشک میریزد.
دلم پیش مادر فرزند جمشید است
«مادر که باشی، اینها را میفهمی.» این جمله را «گوهر عشقی» میگوید؛ مادر ستار بهشتی که حالا به نوعی، سمبل مادران ایرانی است.
همین چند هفته پیش که مرزبانان کشور گرفتار «جیشالعدل» بودند، نامهای مادرانه به این گروه نوشت و از آنها خواست به خواهش و التماس یک مادر گوش دهند و مرزبانان را آزاد کنند. او در بخشی از نامهاش نوشته بود: «ای شماهایی که سربازان را گروگان گرفتهاید، راضی نشوید که مادران دیگری به داغ من و داغ مادرانی مثل من دچار شوند.»
حالا چهار مرزبان به خانه برگشتهاند. تصویر صورت مادر «رامین حضرتی»، یکی از مرزبانان آزاد شده که اشک شوق و لبخند شادمانی را توامان نشان میدهد، در شبکه های اجتماعی بارها بازنشر شده است اما گوهر خانم به فکر همسر جمشید داناییفر است. او به «ایرانوایر» میگوید: «دلم پیش همسر جمشید است. بیچار تازه مادر شده و نمیداند چه راه سختی در پیش دارد. خدا داغ فرزند را نصیب هیچ مادری نکند.»
میگوید: «امیدوارم که کشته شدن جمشید دروغ باشد. من دعا میکنم خدا هیچ مادری را داغدار فرزندش نکند. داغ بچه هیچوقت از دل مادرها بیرون نمیرود. بعد از مدتی، همه رفت و آمدها تمام میشود، همه مردم داغ یک جوان را فراموش میکنند اما مادرها هیچگاه یادشان نمیرود.»
او هم در انتظار گرفتن تقاص خون پسرش است اما در جلسه دادگاه متهم قتل پسرش شرکت نکرده است: « متهم اعتراف کرده که پسرم را آنقدر زده تا ستارم زیر دستش تمام کرده. پزشکی قانونی نوشته که بر اثر شکنجه، فرزندم جان داده. آن وقت میگویند قتل شبه عمد است. اگر صد دادگاه اینچنینی دیگر هم برگزار شود ما درآن شرکت نمیکنیم.»
هفت سال انتظار
«شعله پاکروان»، مادر ریحانه جباری است. هفت سال است که فرزندش را پشت میلههای زندان دیده است. هفت سال است که طناب دار و صورت ریحانه کابوس زندگیاش شده. او به «ایرانوایر» میگوید: « آدم سنگ باشد، مادر نباشد.»
او چند روز پیش وصیت نامه دخترش را نوشته و حالا هر زنگ تلفن، بند دلش را پاره میکند: «امروز ریحانه هراسان زنگ زد که مامان صدام زدن واسه ملاقات. نکنه خبریه؟ سهشنبهها روزی است که معمولا زندانیها را به قرنطینه میبرند تا صبح زود چهارشنبه اعدام کنند. دل توی دل هیچکداممان نبود. یکساعت و نیم بعد دوباره زنگ زد. آرام بود. گفت یکی از طرف قوه قضاییه آمده بود ملاقاتم. مردی لاغر اندام اما با چهرهای نورانی. برایش دعا خوانده. به دخترم گفته خودت رو به دست خدا بسپار.»
مادر ریحانه هم فقط دخترش را از خدا میخواهد: «من دخترم را از خدا گرفتم وقتی به دنیا آمد، حالا هم از همان خدا دوباره میخواهمش. برای پس گرفتنش از خدا، موهایم سفید شدند، یکدست. شب نخوابیها از همان وقتی شروع شد که دیگر بوی سرش از روی بالشش پرید و من هرچی بالشش را به صورتم نزدیک میکردم، بویی حس نمیکردم. برای پس گرفتنش از خدا، راز و نیازها داشتم با خالق هستی. وقتی در اشک غرق میشدم، نمیدانستم که چشمانم دارد آب مروارید میگیرد. وقتی دکتر با تعجب گفت به شکل زودرس قطرههای اشکم به مروارید تبدیل میشوند، فهمیدم که جز صبر، کاری نمیتوانم بکنم. صبر صبر صبر.»
او حالا منتظر است و در آخرین پست فیس بوکی خود نوشته است: «خطر را احساس میکنم؛ نزدیکتر از آنچه در تصور بگنجد.»
شعله در آخر میگوید: «آی مادران ایرانی، سرتان را رو به آسمان بگیرید و دعایم کنید.»
غریبانه
مادر سایه مقدسی به همراه همسر و دختر بیمارش راهی فرانکفورت شده تا بلکه پزشکان آلمانی بتوانند دختر 16 سالهاش را مداوا کنند. حالا مداوای سایه متوقف شده است. خانم مقدسی درباره این روزهایش به «ایران وایر» میگوید: «فقط مادرها میفهمند من چه میگویم. دخترم جلوی چشمم آب میشود اما هیچ کاری از دستم بر نمیآید. دکترهای ایران، سایه را جواب کردند و خدا میداند چه حالی شدم وقتی گفتند از دست ما کاری برنمیآید. وقتی کارمان برای اعزام به آلمان درست شد، امید پیدا کردیم اما حالا چه کار میتوانیم بکنیم. حال و روز سایه هر روز بدتر میشود.»
بغض میکند و کلمهها لابهلای صدای لرزانش بریده بریده شنیده میشوند: «باورتان نمیشود، روزی چند بار فقط سرم را روی سینه سایه میگذارم تا صدای قلبش را بشنوم. مدام نگاهش میکنم که یک وقت زبانم لال... .» او دیگر فقط هقهق میکند: «بارها گریه کردهام و به درگاه خدا دعا کردهام، التماس کردهام که دخترم در این غربت، نجات پیدا کند. اما هیچ چیز عوض نمیشود. دختر نوجوانم جلوی چشم خودم آب میشود. هیچ چیز برای یک مادر سختتر از رنج کشیدن فرزندش نیست. سایه پیش چشمانم درد میکشد و کاری از دست من برنمیآید.»
او به سایه روحیه میدهد اما هربار سایه به خواب میرود، اشکهای مادر جاری است.
داستان یونس و ماهی
«نیلوفر واعظی»، مادر پوریا نورمحمدی است؛ مسافر ایرانی هواپیمای اسرار آمیز مالزیایی. او منتظر بود فرزندش را در آلمان ببیند اما پوریا به آلمان نرسید. پس از این که مقامهای مالزیایی اعلام کردند که تحقیقها و تفسیرها نشان میدهند هواپیما در اعماق اقیانوس سقوط کرده، در فیسبوکش جملهای از «جورج اورول» نوشت: «مصیبت در لحظات اول کشنده نیست. ضربه آن چنان شدید است که نمیتوانی درست درک کنی چه بر تو گذشته است. اما زمان! زمان که میگذرد، تازه میفهمی که بر سرت چه آمده است. زخم به جای التیام گسترش مییابد و همه روح و قلبت را در تسخیر خود میگیرد.»
مادرپوریا انگار هنوز سقوط هواپیما را نپذیرفته است. او منتظر پوریا است. نیلوفر واعظی چند روز پیش داستان یونس را در صفحه فیسبوکش نوشت: «آن گاه یونس از شكم ماهی نزد خداوند، خدای خود دعا كرده و گفت:"به هنگام سختی، خداوند را خواندم و او مرا اجابت فرمود. از عالم مرگ فریاد برآوردم و تو ای خداوند، به داد من رسیدی! مرا به اعماق دریا انداختی، در سیلابها غرق شدم و امواج خروشانت مرا پوشانید. به خود گفتم كه مرا از نظر خود دور انداختهای و دیگر نمیتوانم خانه مقدست را ببینم. در امواج دریا فرو رفتم. مرگ بسیار نزدیك بود. آبها مرا احاطه كردند و علفهای دریا دور سرم پیچیدند. تا عمق كوهها فرو رفتم. درهای زندگی به رویم بسته شد و در دیار مرگ، زندانی شدم. ولی ای خداوند، خدای من، تو مرا از چنگال مرگ رهانیدی! وقتی كه تمام امید خود را از دست داده بودم، بار دیگر تو را ای خداوند به یاد آوردم و دعای قلب من در خانه مقدست به حضور تو رسید. آن گاه خداوند به ماهی امر فرمود كه یونس را از دهان خود به ساحل بیاندازد و ماهی چنین كرد."»
ایران وایر