به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



جمعه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۰

احمد غلامي ــ داستان‌هاي بادآورده
تحفه نطنز

هفت سال بعد از به‌‌دنيا آمدنم، پدرم و مادرم هر دو با هم مرا بردند اداره ثبت ‌احوال «نطنز» كه آن موقع خيلي كوچك و فقيرانه بود و يكي، دو تا كارمند بيشتر نداشت.
ما روي يك نيمكت چوبي كه بيرون اتاق بود نشسته بوديم منتظر، كه صدايمان كنند برويم تو.
من خيلي گريه مي‌كردم و مي‌خواستم بروم با بچه‌ها توي كوچه بازي كنم و پدرم هي به مادرم غر مي‌زد: «زن اين بچه چرا اينجوري مي‌كنه!» مادرم صورتش را مي‌آورد جلو و مي‌گفت: «آروم ‌باش بريم خونه خدمتت مي‌رسم.» آن‌وقت‌ها نمي‌توانستم به پدرم بگويم كه آينده بدي در انتظارم است كه موجب مي‌شود مسير زندگي‌ام از گلابي‌ها عوض شود.
از داخل دفتر پدرم را صدا زدند اما پدرم گوش نداد. مادرم گفت: «انگار مارو صدا مي‌زنند.» پدرم گفت: «نه بابا من كه سلامي نيستم...»
اما چون مادرم آدم باهوشي بود و مي‌ديد به جز ما آنجا كسي نيست، رفت و گفت: «با ما كار دارين!»
پيرمرد عينكي كه لپ‌هايش از تو به هم گره خورده بود و عينكي ته‌استكاني به چشم داشت، گفت: «بله همشيره بفرمايين تو!» مادرم به پدرم گفت: «با ما هستن!»
هر سه بلند شديم كه برويم داخل! من تا دفتردار ثبت را ديدم، عقب‌عقب رفتم و برگشتم و پا گذاشتم به فرار. پدرم فرياد زد: «بگيرينش اين چموش‌رو...» مادرم آمد و دستم را گرفت و من گريه‌كنان رفتم توي اتاق. پيرمرد دفتردار گفت: «ماشاالله ماشاالله پسرم چه بزرگ شده!» مادرم گفت: «نوكر شماست!» پيرمرد شكلاتي از روي ميز برداشت و گفت: «بيا پسرم نمي‌خواهيم ختنه‌ات بكنيم كه!» همان‌طور كه يك انگشتم توي سوراخ بيني‌ام بود، شكلات را قاپ زدم و فرار كردم گوشه اتاق و روي صندلي نشستم تا خوب تغيير سرنوشتم را ببينم. پيرمرد دفتردار با تاني شناسنامه‌اي بيرون آورد و آن را ورق زد، آستين‌هايش را بالا زد و با خودنويسي در دست خم شد روي آن و گفت: «بسم‌الله الرحمان الرحيم، بفرماييد اسمش را.»
پدرم سينه‌اش را صاف كرد و گفت: «اردلان گلابي!» پيرمرد ننوشت. سرش را آورد بالا و گفت: «مبارك است جانم. براي اينكه اشتباه نشود، دانه به دانه بگوييد...» پدرم مكثي كرد و گفت: «چشم.» پيرمرد دوباره گفت: «اسم.» پدرم گفت: «اردلان.» پيرمرد با نهايت دقت و حوصله، با خودنويسي كه دمش راه‌راه بود و مثل جيرجيرك صدا مي‌داد، اسم مرا نوشت و سرش را بلند كرد و گفت: «شهرت.» پدرم گفت: «بله.» پيرمرد دفتردار گفت: «شهرت.» پدرم هاج و واج مادرم را نگاه مي‌كرد و از او كمك مي‌خواست. مادرم گفت: «شغلتو ميگه!» پدرم گفت: «كارگر راهسازي.» پيرمرد گفت: «خسته نباشين جانم! فاميل‌تان را پرسيدم!»
پدرم خجالت كشيد و درجا اعتماد به نفسش را از دست داد. اين‌بار ديگر سينه‌اش را صاف نكرد، گفت: «گلابي.» پيرمرد دفتردار سرش را بالا آورد و گفت: «چلابي!» مادرم گفت: «نه آقا گلابي.» پيرمرد گفت: «آقاي غلابي!» پدرم كه هاج و واج نگاه مي‌كرد، گفت: «نه قربان... گلابي.»
پيرمرد ناراحت شد و سرش را از دفتر بلند كرد و گفت: «بله فرمودند.» پدرم خواست دوباره حرفي بزند كه پيرمرد گفت: «خسته نباشي جانم!» و چون پدرم فكر كرد دارد به بي‌سوادي او اشاره مي‌كند، دوباره اعتماد به نفسش را از دست داد و ساكت ماند. من زل زده بودم به خودنويسي كه صداي جيرجيرك مي‌داد و سرنوشت مرا گند مي‌زد. پدرم دانه‌دانه با بدبختي مشخصاتي را كه پيرمرد مي‌خواست گفت و كم‌كم اعتماد به نفسش را به دست آورد. پيرمرد دفتردار با حوصله و تاني مي‌خواست تمام مشخصات را وارد دفتر كند. پدرم كه مرخصي ساعتي گرفته بود و عجله داشت كه برگردد، گفت: «اجازه مي‌دين بنده مرخص شوم؟» پيرمرد سرش را بالا آورد و گفت: «خسته نباشين جانم الان تموم ميشه.» معلوم بود فكر مي‌كرد اگر پدرم برود، پول بي‌پول. پدرم آنقدر اين‌پا آن‌پا كرد كه كار تمام شد. پول چاي را داد، شناسنامه را گرفت و داد به مادرم و با عجله رفت. من و مادرم هم سلانه‌سلانه برگشتيم خانه. شب وقتي پدرم آمد خانه به مادرم گفت: «شناسنامه اردلان رو بيار.» مادرم گفت: «واسه چي؟» پدرم گفت: «مي‌خوام ببينمش.» مادرم رفت و شناسنامه را آورد و داد دست پدرم. اول گونه‌هاي پدرم سرخ شد، بعد گوش‌هايش و بعد فرياد زد: ‌«زن شناسنامه مردم رو چرا اشتباهي آوردي؟» اما خيلي طول نكشيد كه پدرم و مادرم مرور كردند و ديدند اول پدرم شناسنامه را گرفت و بعد تحويل داد به مادرم و كس ديگري آنجا نبود كه شناسنامه‌اش اشتباه شود.
مادرم گفت: «چي ‌شده؟» پدرم گفت: «هيچي اسم اردلان رو نوشته ‌اسد.» مادرم گفت: «الهي شكر از اردلان كه بهتره.» پدرم با غيض نگاهش كرد و گفت: «اسمش به جهنم.» فاميلي‌اش رو هم اشتباه نوشته!» برق از چشم‌هاي مادر پريد. گفت: «وا چي نوشته.» پدرم گفت: «سلامي!» مادرم گفت: «بقيه‌اش چي؟» پدرم گفت: «بقيه‌اش درسته.» مادرم گفت: «از بس عجله داري! اين همه جاده كشيدي كجا رو گرفتي واميستادي حداقل بچه‌ات بدبخت نمي‌شد.»
مادرم تقريبا آينده مرا حدس زده بود. پدرم كه ديد پيرمرد دفتردار گند زده اعتماد به‌ نفس ازدست‌رفته‌اش را به‌دست آورد و گفت: «بذار، فردا بيچاره‌اش مي‌كنم.» اما اين اتفاق نيفتاد. پدرم صبح با عجله رفت سر كار و الان پنجاه سال از آن ماجرا مي‌گذرد و پدرم وقت نكرده است برود و پيرمرد دفتردار را كه الان در سينه قبرستان آرميده بيچاره كند.
اگر مادرم يك گواهي از اداره ثبت احوال نمي‌گرفت كه گلابي همان سلامي است كه ديگر نور علي نور بود.

نام: اسد، نام خانوادگي: سلامي، ارسالي از: زندان قزلحصار كرج