با خستگی پیر می شویم
محمد رحمانیان محمد چرم شیر
در عکس اول محمد چرمشیر ۲۷ ساله است و من ۲۵ ساله. در عکس اول هردو جوانیم. امیدواریم. آرزومندیم. نمایشنامهنویسیم و خیال میکنیم کار مهمی میکنیم. دلخوشیم که بگوییم این جهان جای خوبی برای زیستن نیست و باید که تغییرش دهیم. آرمانی داریم و لبخند میزنیم؛ آن هم در روزهایی که ترکشهای جنگ این بار تن شهرها را هدف گرفته. اولین نمایشنامههای ما درباره جنگ است. شش سال پیش از این، در بهار ۱۳۶۰ چرم شیر دادگاه نورنبرگ را نوشته و من سرود سرخ برادری را. در بمباران شهرها نمایش دیگری نوشتم به نام ساعت بمباران و چرم شیر دهها تک گویی و نمایش با موضوع جنگ.
هنوز جوانیم. هنوز فکر میکنیم اگر از جنگ بنویسیم جنگ تمام میشود. اگر از تبعیض نژادی بنویسیم آپارتاید برچیده میشود. اگر از صعود ممانعت پذیر کوتولههای قدرت طلب بنویسیم بساط دیکتاتوری در جهان را جارو میکنیم و میفرستیم به زباله دانی تاریخ. پر شوریم، خوش باوریم، یقه میدرانیم برای اثبات حقیقتی که به آن معتقدیم.
از فرط تعهد داریم منفجر میشویم. امید بسته ایم به عاقبت کار. به شهری که پشت دریاهاست. به سحرگاهی که نزدیک است.
هوایمان سرشار است از شاملو و لورکا و ریتسوس و اندکی سهراب. رو به دوربین که نه، رو به آینده لبخند میزنیم. وضع مالی درست و درمانی نداریم ولی تا دلتان بخواهد انگیزه داریم. (الان دقیقا یادم نمیآید چرا و برای چه کاری) دلمان غنج میرود برای دهن به دهن گذاشتن و کل کل کردن و دست به یقه شدن با هر کس و ناکس٫ تنمان میخارد برای تذکر و توبیخ کتبی و شفاهی. اوضاع مالی که خرابتر میشود نمایشنامه مینویسیم به اسم دیگران.
کم کم با این موضوع حال میکنیم و میشویم یک جفت بدل درست و حسابی. جوانیم و جوانی میکنیم. جوانی کردنمان از نوع خودمان است.
کتاب هایمان را با هم تاخت میزنیم. نمایشنامه هایمان را با هم تاخت میزنیم. سرنوشتمان را با هم تاخت میزنیم. جوانیم و هنوز دنیا برایمان جوان است. وراز و رمزش به چشممان چه ناچیز٫ آسمان هنوز آبی است و لبخند موهبتی است که آسان به دست میآید و کریمانه خرج میشود. . . . زمستان ۱۳۶۶ است. تهران.
پاییز ۱۳۹۰٫ من و محمد چرم شیر. عکاس میگوید لبخند بزنید. میزنیم. نمیشود. دوباره. باز هم لبخند. باز هم صدای شاتر دوربین. باز هم نمیشود. عکاس برای بار سوم، امتحان میکند. جای لبخند میخندیم. عکاس میگوید قیافه تان شبیه شخصیتهای کارتونی شده است؛ شبیه بولک ولولک یا پت و مت.
به هر جان کندنی هست مراسم باشکوه عکسبرداری به پایان میرسد. راضی نیستیم. هیچکدام. مشکل کجاست؟ ۲۴ سال از آن شب سرد زمستانی گذشته و حالا ما برای لبخند زدن باید تمرین کنیم. در این نزدیک به ربع قرن چه چیزها که آموختیم و چه چیزها که از یاد بردیم. چرم شیر سفت و سخت چسبید به تدریس و نمایشنامهنویسی و من علاقهام به کارگردانی بیشتر شد.
نمایشنامههایی که نوشتم بیشتر از سر مرتفع کردن کمبود مواد خام برای اجرا بود تا از فرط علاقه به درام نویسی. حضور مهتاب نصیرپور در زندگیم باعث شد نوشتن را جدیتر بگیرم، اما هنوز که هنوز است جانم به لبم میرسد تا دو خط بنویسم. (نمونهاش همین یادداشت کو چک که پدرم را درآورده تا به اینجا رسیده) محمد چرم شیر اما همچنان پر توان مینویسد. هفتاد بار زمین خورده و برخاسته و بی هراس از این مسیر سخت پای در راه گذاشته.
در عکس دوم محمد چرم شیر ۵۱ ساله است و من ۴۹ ساله. اما بهنظر پیرتر میآیم. میگویند بهخاطر ریش و موی بلندت است که سفید شده، ولی میدانم که بهخاطر چشمهاست.
چشمها دروغ نمیگویند. مو و ریش را میتوان خضاب کرد ولی چشمها را نه. چشمها به وقتش بی فروغ میشوند و خسته و اندوهگین و دلزده. چشمها از رنجی خبر میدهند که بردهایم و راهی که رفتهایم.
از بغضهای در گلو میگویند و هق هقهای فروخورده. از روز گار نامناسب خبر میدهند و مردم ناسازگار. حالا آنهمه شور و غرور و لبخند و خوش خیالی و تعهد و آرمانگرایی و یقه درانی بر سر اعتقادات چه دور و پرت و جداافتاده بهنظر میرسند و آن دو جوان سال ۶۶، انگار کسانی بودهاند که به نمایندگی از ما زندگی کردهاند، عشق ورزیدهاند، نمایشنامه نوشتهاند، دمی در هوای تئاتر نفس کشیدهاند و رفتهاند. رفتهاند و جوانی ما را با خود بردهاند.
رفتهاند و توی یک آلبوم قدیمی جا خوش کردهاند و ما را در تنهایی این سالها رها کردهاند. و ما در عزای همه آن چیزها که زمانی دوستش داشتیم تنها لبخند میزنیم. یا تلاش میکنیم لبخند بزنیم. آیا نام آن کبوتر غمگین که از قلبهای ما گریخته ایمان است؟ پاییز ۱۳۹۰ است. تهران
در عکس سوم ما نیستیم. در عکس سوم آن دیوار روبرو خالی است. در عکس سوم ما مردهایم… ما میمیریم، در حالی که جهان ذرهیی به آنچه که آرزویش را داشتیم شبیه نیست.
پارسینه
پارسینه