مسعود عطائی
مژده ی نور
در هوا بوی بهار است، زمستان تو برو !
شوق دیدار بیا، دوره ی هجران تو برو !
تُندر و باد و یخ و برف به ظلمت بگریخت
شعله ی نور بیا، فکر پریشان تو برو
ساختم کلبه ی امّید، فرو ریخت دریغ
راه پُر سنگ و کلوخی ست ره من، امّا
راه پیچیده بخواهم، رهِ آسان تو برو
بلبل! این پیک بهار است، غزل خوان سرمست
فصل گل می رسد، ای مویه ی باران تو برو
می کند شانه نسیم سحری زلف چمن
ای گل سرخ بیا، وحشت توفان توبرو
بردگی کوچ کند سال نوین از همه جا
وقت آزادی ِ مردم شده، زندان تو برو
درد من درد بشر، صلح جهان درمانش
حل کند جنگ اگر مسئله، درمان تو برو
صحبتی بود ز فصل گل و نوروز کهن
مژده نور بیا، غصه ی پنهان تو برو !
مسعود عطائی