راشل زرگریان |
دکتر لیبیائی
برف سنگینی زمین را پوشانده بود. سرما آنچنان قوی بود که هرلحظه احساس میکردی با غفلت کوچک ,منجمد خواهی شد. زمستان در ایالت آیوا Iowa State of America)) بینهایت سرد و آزار دهنده بود وبهمان نسبت تابستان گرم و طاقت فرسا.
از پائیز و بهار خبری نبود. ۹ماه آن زمستان و سه ماه هم تابستان. در زمستان بعضی روزها سرتاسر زمین را یخ عظیمی فرا میگرفت و نه با وسیله نقلیه ونه پیاده, راه خروج از خانه نبود. گاهی اوقات باد آنچنان شدتی داشت که بدون چهره بند وکلاه, بنظر میرسید که کله و صورت انسان از جا کنده میشود. فصل تابستان نیزچنان گرم بود که شاید فقط جهنم کمی گرمتر از آنجا بود.
حمله گرد باد (tornado) هر سال خانه های زیادی را ویران میکرد.
بطور خلاصه هوای بسیار آزار دهنده ای بود. آنروز نیز یکی از روزهای سخت زمستان بود. زمین خوشبختانه یخ کامل نزده بود وامکان خروج از خانه بود. اما باد وسرما کولاک میکرد.
اول زانویه بود. ربکا دوست وهمکلاسی, از من خواهش کرده بود صبح بین ساعت ۹ تا ۱۰, منتظر او باشم که مرا همراه خویش به منزل پدر ومادرش ببرد. ربکا یکی از بهترین وصمیمی ترین دوستان من بود. او دختری ۲۰ ساله با قدی بلند (۱۸۰ سانت) چشمان درشت آبی رنگ وموهای بلوند. رویهمرفته خوب دیده میشد اما بطور دائم از ظاهرش ناراضی بود. او می گفت: از آن جائی که زیبا نیستم سعی می کنم با دیگران مهربان باشم. در حالیکه خیلی ها مخصوصا شرقی ها فکر می کردند که ربکا دختر زیبائی است. او ماشینی سرمه ای رنگ فرم مستانگ داشت.
در روزهای تعطیل مثل شنبه ویکشنبه همه دانشجویان چه امریکائی و چه خارجیها, معمولا به کتابخانه میرفتیم. اما روزهای عید مثل کریسمس (christmas) ویا روز شکرگزاری thanksgiving )) و غیرو...برای یک غریبه وتنها, روز ساده ای نبود. زیرا که اکثر امریکائیها یا به مسافرت میرفتند ویا به منزل فک و فامیل و آشنا. صاحبخانه من نیز منزل را ترک کرده بودند. به بیرون از پنجره که نگاه کردم آن مکان به شهر ارواح تبدیل شده بود. از ماشینهای پارک شده هم غیر از تعداد معدودی دیده نمیشد. همه جا سبزه و زیبا وطبیعت سحر انگیز دیده میشد ولی سرد و بی روح. اما من خوشحال بودم از اینکه شب را با ربکا و خانواده اش خواهم بود. به ساعت که نگاه کردم از 11 هم گذشته بود. دو بار تلفن زنگ زد ومن فکر کردم ربکاست, اما دو تن از هم کلاسیهای کالج بودند که نیز مایل بودند به آنها ملحق شوم, یک دختر ویتنامی که نزد خانواده ای امریکائی زندگی میکرد ودختر دیگری امریکائی بنام سندی که نیز یکی از بهترین دوستانم بود. بهرحال به آنها توضیح دادم که قبلا به ربکا قول داده ام. بخود گفتم: در چنین هوائی رانندگی ساده نیست. خود را مشغول انجام یکی از درسها کردم وتا بخود آمدم متوجه عقربه ساعت شدم که 2 بعد از ظهر را نشان میداد. در حالیکه میدانستم ربکا دختر خوش قولی است. در ضمن چنانچه امکان آمدن نداشت به من زنگ میزد. دلم میخواست ساعت روبرویم نباشد و یا حداقل توقف کند وتکان نخورد. ساعت 3 و 4 بعد از ظهر هم گذشت, البته فقط حدس میزدم دیگر به آن نگاه نمیکردم. صدای زوزه باد کمی شدت بیشتری گرفت و از روی کنجکاوی دومرتبه به بیرون از پنجره نگاهی انداختم. آسمان کاملا خاکستری بود وهیچ ستاره ای در آن دیده نمیشد. هوا بین روشن وتاریک بود. بخود گفتم: شاید اتقاقی افتاده. افکار گوناگون مغز مرا آرام نمیگذاشت. جرینگ جرینگ باد هم که قطع نمیشد. ناگهان صدای ترمز فورد مستانگ سرمه ای رنگ باعث شد که زوزه باد را فراموش کنم. بی درنگ کیف وکلاه وکتم را بدست گرفتم و با شتاب پوشیدم و با عجله از خانه خارج شدم. نمیخواستم که در آن باد وسرما, ربکا پیاده ودوباره سوار شود. بهرحال به ماشین نزدیک شدم و خود را بدرون پرتاب کردم. سلام کردم ودر حالیکه در را با شتاب بستم به او گفتم: چرا زنگ...ناگهان متوجه چهره ای خشن وهیکلی درشت وموهای زولیده شدم. شخصی با فرمی عجیب و غریب. احساس کردم کمی نفسم بند آمد. با سختی نیم نفسی که داشتم غورت دادم ومن من کنان گفتم: ببخشید من اشتباهی سوار ماشین شما شدم. نفهمیدم او زن بود یا مرد. کمی تشخیص آن مشکل بود. شاید اگر چیزی میگفت طبق صدایش متوجه میشدم, اما او فقط با حیرت بمن نگاه کرد وکلامی از دهان خارج نکرد. یادم است که از او معذرت خواهی کردم وکمی دستپاچه شده بودم. پاهایم کمی میلرزید. بخاطر سکته فکری در آن لحظه کمی از خود بیزار شدم. شباهت رنگ و مدل ماشین باعث شده بود که من نه به شماره آن توجه کنم ونه به راننده. هیچ موجودی در آن حوالی دیده نمیشد حتی نه پرنده ای. با سختی در ماشین را که از قبل محکم بسته بودم, باز کردم وبدون خداحافظی از آنجا دور شدم. دیگر به پنجره نگاه نکردم. بهر حال شب شد و یادم نیست ساعت چند بود. نه تلفن زنگ زد ونه از سایه ربکا خبری شد.
تعطیلات عید که بیاد ندارم چند روز بود, به پایان رسید. ربکا را در کالج دیدم. با حالتی سرد بمن سلام و احوالپرسی کرد ومنهم همینطور. نه او چیزی گفت ونه من سئوال کردم. او دوست پسری داشت اهل لیبی 30 ساله که در آنروزها به اخذ دکترا PH.D نائل شده بود. ربکا دیوانه وار او را دوست داشت. او هم ظاهرا ربکا را دوست داشت. اما این دکتر لیبیائی 30 ساله هنگامیکه بعضی از شبها با هم دسته جمعی با دوستان دیگر بیرون میرفتیم, متوجه شدم با هر دختر و زنی شروع میکرد. او ماشین پورشه داشت. نه فقط او, بلکه همه دانشجویان اهل لیبی که تعداد آنها 7 یا شاید 8 نفر میشد, ماشین پورشه داشتند و هرماه از کشور لیبی 1000$ فقط پول تو جیبی دریافت میکردند, غیر از شهریه. این در حالی بود که اجاره خانه یک آپارتمان سه اتاقه در آن روزها در شهر دی موین پایتخت آیوا(Desmoines, Iowa )با همه تجهیرات, بین فقط 200 تا 300 دلار بود. آنها از هرنظر راحت بودند وهمینطور دانشجویان عربستانی. این دو گروه برعکس دانشجویان خارجی دیگر مانند ایرانیها ولبنانیها ومصریها وسوریه ای ها وغیرو که غیر از مسئولیت درس و تکالیف سنگین ,ساعاتی از شب را نیز میبایست در رستورانها بعنوان گارسون ویا در سوپر مارکتها بعنون کارکن خیلی معمولی مشغول کار باشند, مثل مرتب کردن اجناس. البته تعداد خیلی کمی از ایرانیها که 3ویا شاید هم 4 نفر از خانواده های پولدار و مقامات بالا بودند که اکثر اوقات مشغول درس خواندن بودند و معمولا در بارها و دیسکوها وبطور کلی اماکن تفریحی به آنصورت دیده نمیشدند. بقیه ایرانیها که 16 نفر بودند همگی مجبور به انجام کارهای سخت بودند. اما لیبیائی ها و عربستانی ها مخصوصا بخاطر داشتن ماشینهای گران قیمت با زیبا رویان آمریکائی در رستورانهای گران قیمت ودیسکوهای خاص, مشغول خوشگذرانی بودند. دوست پسر ربکا که از همه غنی تر بود. او در واقع هم ثروت داشت وهم جا ومقام و همچنین نسبت به دیگر لیبیائی ها نیز ظاهر او خوبتر دیده میشد. او پس از اخذ دکترا در دانشگاه مشغول تدریس شد. اما سبکسر وبقول ایرانیها جلف بود. لاکن ربکا اهمیت نمیداد. او با هر قیمتی میخواست با او باشد وحتی ازدواج کند. سندی که نیز دوست مشترک ربکا و من بود همچنین دوست پسر لیبیائی داشت اما او پسری آرام ومتین بود. بهر حال یک هفته پس از گذشت تعطیلات در کالج, سندی و ربکا نزد من به کافه تریا آمدند. ربکا چهره ای بسیار ناراحت داشت و افسرده بنظر میرسید. سندی گفت: روز اول زانویه دوست پسر ربکا او را ترک کرده وبا دختر دیگری که نیز امریکائی است دوست شده. بهمین دلیل ربکا از آنروز تاکنون دچار افسردگی (( depressionاست. متوجه چهره او شدم آنقدر گرفته ومضطرب بنظر میرسید که دل هرکسی برایش آب میشد. سعی کردم او را دلداری دهم. به او گفتم: باور کن خداوند تو را دوست دارد که از تو جدا شده. آیا دختری هست که با او شروع نکرده باشه؟ سندی که دختر خوش مشرب وهمیشه شاد بود خنده اش گرفت و ربکا گریه اش. سپس سندی گفت: من نیز همین را قبلا به او گفتم, اما او گوش نمیدهد وبه هرطریقی میخواهد فقط با این دکتر لیبیائی باشد. ربکا حالتی آبسشن((obsession نسبت به این مرد لیبیائی داشت. منظور اینکه مهم نبود او چکار کرده و کیست, فقط وفقط او را دوست داشت. این کلمه آبسشن در لغت نامه فارسی به عقیده من اشتباه ترجمه شده ومعنی نمیده. بطور خلاصه آبسشن یعنی شخص همه چیز را در زندگی کنار میگذارد وفقط به یک موضوع مورد نظر خود, فکر میکند. از ربکا سئوال کردم راستی چه چیزی باعث شده که فقط به این دکتر لیبیائی فکر کند در حالیکه پسران امریکائی وهمینطور دانشجویان خارجی بسیاری مایل بودند با او قرار ملاقات بگذارند. به او گفتم آیا شیفته ماشین پورشه او شدی ویا ظاهر خوب او؟ ربکا گفت: بله این دو موضوع برای من مهم است. گذشته از این, او و من قد بلند هستیم. پسران امریکائی دختر قد بلند دوست ندارند. اما مهمترین عاملی که باعث شده من, او را دوست داشته باشم اینست که او امریکائی فکر میکند. راستش کمی خنده ام گرفت, اما نخندیدم ودیگر چیزی نگفتم. سپس سندی او را تسلی داد.
ربکا سر امتحانات نیز آماده نمیشد وبیشتر روزها را در خانه در واقع در خواب بسر میبرد. دانشجویان خارجی مخصوصا اعراب با سندی و ربکا ومن رابطه بسیار خوبی داشتند ودر هرجشنی ما را دعوت میکردند. ربکا اکثر روزها سرکلاس حاضر نمیشد اما درجشنها بخاطر دیدن دوست پسر ترک شده, حضور میافت. دکتر لیبیائی در مدت چهار ماه شاید بیش از چهار دختر امریکائی عوض کرد. در واقع طولانی ترین مدتی که با دختر امریکائی رابطه داشت با ربکا بود که حدود شش ماه طول کشید. اما همزمان با دختران دیگر هم رابطه داشت. بالاخره در یکی از جشنها که توسط دو دانشجوی عربستانی برپا شده بود, ربکا و سندی و من ودوست دیگر مشترک ما سالی, شرکت داشتیم. دانشجویان عربستانی در خوردن مشروب کمی افراط کردند. دانشجویان مصری که سه نفر بودند در گوشه ای آرام نشسته بودند. اما اکثر مهمانان نا آشنا بودند. دکتر لیبیائی همان دوست پسر قبلی ربکا نیز آنجا بود. اینبار همراه دختر امریکائی نبود. او نزد دختری قد کوتاه و لاغر اندام با چهره و فرمی معمولی و حجاب دار نشسته بود. ما فکر کردیم آن دخترهمینطوری مهمان است. اما در وسطهای جشن بود که دکتر لیبیائی, نامزدی خود را با آن دختر حجاب دار اعلام کرد که باسرو صدا وتشویق مهمانان همراه شد. به چهره ربکا یواشکی نگاهی انداختم. برق از چشمهای او پریده بود. پس از اعلام نامزدی قرار بود شام صرف شود که ربکا وسالی ومن, جشن را ترک کردیم. هنگامیکه خارج شدیم قهقهه خنده های ربکا یک لحظه خاموش نمیشد. او بی نهایت خوشحال بود. پی در پی میخندید و جک میگفت. در واقع به حالت اصلی خود برگشته بود. از شادی عجیبی که او را در برگرفته بود, ما را به یکی ازبهترین رستوران های شهر دعوت کرد. از آنروز ببعد او دیگر بطور مرتب سر کلاس آماده میشد وبا خنده ها وجک هایش از ما پذیرائی میکرد. برف و سرمای بی امان هم در خدمت همگان بود.
01.01.2016
انتشار و یا کپی داستان فقط با ذکر نام نویسنده مجاز است.