مهدی اصلانی
"داشعباس" مُرد
در سکانس پایانیی فیلم «رضا موتوری» وقتی رضا زخمی و خسته و تنها سر بر کفِ خیابانِ شاهرضا پل میزند و خوناش با آسفالتِ خیابان یکی میشود از تمامیی تنهایی و جهانِ تنهایش تنها یکتن را فرا میخواند. آخرین کلامی که از حنجرهی خونینِ رضا پژواک میشود آن است: به عباس قراضه بگین رضا موتوری مُرد!
و صدای خستهی فرهاد با کلام شهیار قنبری و موسیقیی ویرانگر اسفندیار منفردزاده بر رگ و پی آدمی آوار میشود:
شب با تابوت سیاه/ نشست توی چشمهاش/ خاموش شد ستاره/ افتاد روی خاک/ یه مرد بود یه مرد.
شب با تابوت سیاه/ نشست توی چشمهاش/ خاموش شد ستاره/ افتاد روی خاک/ یه مرد بود یه مرد.
رضا موتوری تنها مُرد و تنها رفت اما عباس رحیمی با رفتارش پساندازی رشکبرانگیز از شبکهی دوستی برای خود فراهم ساخت که در تمامِ دورانِ بیماری و اقامتش در بیمارستان با هجومِ دیدار مواجهه بود.
سرش آنقدر شلوغ بود که فرصت تنفرورزی نداشته باشد. همهی عمر درگير دوست داشتن ماند. با ترجیعبند مهرورزانهاش: میخوامت با همهی دردسرات.
حرمتِ راه میدانست و قیمتِ یار میفهمید.
وقتی بهش میگفتی عباس یه دهن بخون جواب میداد: خوندن همینطوری یلخی که نمیشه. اول بایس منطقه رو شناسایی کرد و بدونی کجای تهرونی بعد بخونی.
از راهآهن شروع میکرد میرسید به گمرک، بعد امیریه و پهلوی بالا تا خودِ تجریش. تیکه به تیکه نوار عوض میکرد. از داوود مقامی و یساری و عباس قادری و سوسن شروع میکرد تا میرسید به سوگلی ترانههاش با صدای پروا:
طوطی جون میخوام برات قصه بگم/ قصه از این دل پر غصه بگم
منم مثل تو به دامی اسیرم/ تو باغ آرزو دارم میمیرم
طوطی جون نمیری الهی/ دوباره پر بگیری الهی
تا واپسینِ دمِ حیات و از لابهلای پلکهای سنگين و لبانش سرودِ عشق و عدالت سر داد. صدایاش آلوده به نکبت قدرت نشد. فهمِ دردِ دیگری داشت و دلگشودناش همنوایی انسان معنا میکرد.
کزکرده در گوشهای از غربت چوبخطش پرشد. عباس مجازاتِ بدخاطرخواهی پرداخت کرد. ساخته شده بود تا پشت حبس بر تشک بدوزد و شیرینکِشی کند.
که حبس هم انتهایی دارد آخر!
آنگاه که مرگ در کمین عباس بو میکشید، کسانی که فهم معرفت نداشتند گریبان چاک دادند و سهمی از حقارت بر تهماندهی زندهگیشان سقف زدند و چه ارزان فروختند حرمت را. و چه ارزانفروش آنانی که عباس را مهرهی اطلاعات خواندند. به فرموده عمل کردند و برای ارضای خویش روی زخمهای عباس رژه رفتند. چه خوب که نشنید و ندید آنچه بارش کردند، ورنه وسعتِ بیمروتیشان به سخره میگرفت.
نام شناسنامهایاش ابراهیم محمدرحیمی بود. اهل بند و دوستان نزدیکاش به مهر وی را «عباس نرگدا» میخواندند. به قاعده در محلات جنوب شهر تهران القاب تا دمِ واپسین بر سینهی آدمی سنجاق میشود. رسم است که لقب را دیگران میبخشند. اما عباس بر مبنای بیتی از مولانا این لقب را خود گزیده بود. لقب چنان چسبخور عباس شد که "عموجلیل" پدر عباس که خود نیز زندانی بود وی را همینگونه خطاب میکرد.
در سیاهترین دوران زندان به هنگامِ فرمانروایی جنون، و در معرکهگردانی حاجداوود رحمانی در قزلحصار از جمله باروحیهترینها بود. بارها به همین علت دم چک حاجی رفت که: سگمنافقِ پدر سوخته به منافقا روحیه میدی؟
در همین ایام 18 ماه را در مجردهای قزلحصار سر میکند. جایی که بسیارانی «چو بید بر سرِ ایمان خویش» لرزیدند. عباس میگفت: خیلیها که رفتن اون تو مجنون اومدن بیرون.
در جوانکُشی 30 خرداد 60 همراه با همسرش پروین فیروزان دهسالی به حبس میشود. در همهکشی 67 بر اثر اتفاقی از مرگ میجهد. برادر از دست داده بود و این نوبت جگرسوز نبود دو خواهر میشود.
در اولین ملاقات عمومی پس از اسیرکشی 67 وقتی از مادر سونا(مادرش) سرنوشتِ خواهرانش مهری و سهیلا را جویا میشود، مادر سونا با نشان دادن دو انگشت دستش میگوید: ایکی باجیلاریندا ووردولار( هردو خواهرت را زدند)
-خیلی سختم بود. مهری و سهیلا رفته بودن، اما من و هوشنگ زنده بودیم. تو فکر بچههای دروازه غار بودم که چی فکر میکنن. دو تا خواهر اعدامی دو تا داداش سُرومُرگنده و زنده.
پس از گذراندن 10 سال حبس در سال 1370 با پذیرش شرایط آزادی به اتفاق همسرش از مرز گریخته و راهی پادگان اشرف در عراق میشوند تا به «مقاومت» بپیوندند. اقامتی 8 ساله که جوانی عباس میرباید. اقامتی با ترجیعبند:«امسال سال خون است یزید سرنگون است» پس از سقوط صدام و تبدیل شدن «پادگان اشرف» به «شهر اشرف» عباس «مسئلهدار» شده و خواهان خروج از عراق میشود.
-میلیشیا کیلویی چنده؟ رستمِ بیاسلحه یعنی زرشک. دیگه موندن نداشت اونجا!
چهارسالی ساکن "اردوگاه تیف" میشود. با این حال تا واپسین دمِ حیات بدِ دوستانِ مجاهدش نگفت. فهمِ معرفت داشت و حرمتدار مرام بود. تنها گفت: از اینجا به بعد دیگه نیستم.
-مگه آقا منتظری نبود. یهجا به خمینی گفت دیگه باهات نیستم. تا پای جهنم باهات اومدم اما تو جهنم نه!
با هر جانکندنی بود مسیر اربیل و دوهوک و ترکیه و یونان را پشتسر مینهد و سرآخر قایقِ بچهی هشت متری ادیب در کنار رود تایمزِ لندن به گِل مینشیند: «منتظرم منتظرِ شادیام. مسافرِ یه قایقِ بادیام»
پیشتر پهلوانکُشها با شلیکی بر پایش حرکت برایش دشوار ساخته بودند. یال و کوپال و پشتبازویش را هماره برای رفیق و برادر خرج کرد. هیچگاه از بدنش برای خود خرج نکرد، همهی عمر بالای بچهمحلهاش دراومد.
-واسه پهلوون ننگه برا اینواون عضله به رخ بکشه
پهلوانِ دروازهغار اینبار به جای میل و کباده، عصا در دست خیابانهای لندن را گز میکند. از تمامیی لندن تنها اتوبوسهای دوطبقهی قرمزرنگ برایش شکلی از میدان غار و وطن داشت و خاطره. سرزمینی همیشه ابری و مهآلود با کوچههایی که با آفتاب و گرمای "صابونپزخونه" غریبه بود. اقلیمی که متعلق به عباس نبود، و او به اجبار هر کلهی سحر به رفتگر محلهشان در لندن به جای گفتنِ«چاکرِ مشقربان» میگفت: هلو! مستر؛ پیلیز.
از خیسچشمیی مختار و ایرج و حمید نمیگویم که تا شعلهی واپسین بر بالیناش پروانهگی کردند.
هرگاه چشم باز میکرد و ایرج و حمید و مختار بر بالای سر میدید با صدایی از بنِ غار برآمده میپرسید: هستید؟ میخوامتون با همهی دردسراتون.
آیا پارهای بروبچههای لیبرتی و آلبانی که هنوز شیرینکِشی عباس و فهمِ معرفت فراموششان نشده در نبودِ عباس چشم خیس خواهند کرد؟
با رفتنِ عباس رحیمی بخشی از حیثیتِ حبس و بندیان به امانت خاک سپرده شد.
و در سرمای تلخِ غربت، هنوز چه برفها بايد پيرانهسر تکاند و چه بغضها برای عباس ترکاند.