معرفی کتاب «خانه دایی یوسف» و کتاب «مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان» توسط علی معظمی
«در آن روزها عکس مصدق را به دیوار خانه مان در تاشکند زده بودم و از دیدن مجسمه های لنین در خانه بعضی دوستان احساس چندش آوری به من دست می داد. از درون من یک ندا برمی خاست که تو ایرانی هستی، در این دنیای وانفسا هر کس باید برای خودش، خانواده اش و کشورش کار و تلاش کند. »
(خانه دایی یوسف، ۱۶۹)برای دانلود رایگان کتاب با فرمت پی دی اف لطفا اینجا کلیک کنید
دانلود رایگان کتاب
خداحافظ لنین، علی معظمی
«در آن روزها عکس مصدق را به دیوار خانه مان در تاشکند زده بودم و از دیدن مجسمه های لنین در خانه بعضی دوستان احساس چندش آوری به من دست می داد. از درون من یک ندا برمی خاست که تو ایرانی هستی، در این دنیای وانفسا هر کس باید برای خودش، خانواده اش و کشورش کار و تلاش کند. »
(خانه دایی یوسف، ۱۶۹)
در نیمه دوم سال گذشته کتاب های «خانه دایی یوسف» و «مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان» منتشر شدند که هر دو با مضمون و محتوایی مشابه به بررسی مهاجرت نسل های پیاپی چپ گرایان ایرانی به اتحاد شوروی می پرداختند. هر دو کتاب ابتدا در سوئد منتشر شده اند: ابتدا خانه دایی یوسف و سپس مهاجرت سوسیالیستی؛ ترتیب انتشار در ایران هم همین گونه بود. دو کتاب از نظر محتوا نیز اشتراک بسیاری دارند که البته دلیل آن بارجوع به مقدمه پدیدآورندگان روشن می شود: بابک امیرخسروی و محسن حیدریان، نویسندگان مهاجرت سوسیالیستی، برای گردآوردن اطلاعات به آثار چاپی مهاجران به شوروی: برخی اسناد و مقاله ها و نیز مصاحبه با برخی مهاجران پرداخته اند (عمدتا برای تدوین بخش دوم مهاجرت سوسیالیستی که به «سرگذشت آخرین نسل» مهاجران یعنی کسانی می پردازد که پس از انقلاب اسلامی به شوروی و افغانستان گریختند). یکی از کسانی که محسن حیدریان برای نوشتن بخش دوم «مهاجرت» به او رجوع کرده اتابک فتح الله زاده از اعضای سابق «فداییان اکثریت» است. فتح الله زاده که به جز تجربیات شخصی خاطرات چند تن از ایرانیان مهاجر نسل های پیشین را هم گردآوری کرده و آن ها را در اختیار نویسندگان «مهاجرت» گذاشته، در جریان تماس با محسن حیدریان رفته رفته بر اکراه خود درباره اندیشیدن به دوران مهاجرت غالب می آید تا جایی که تصمیم می گیرد خاطرات خود و آن دیگران را مستقلا در کتابی ـ خانه دایی یوسف ـ چاپ کند. چنین می شود که کتاب فتح الله زاده در سال ۲۰۰۱ در سوئد چاپ می شود.
«مهاجرت سوسیالیستی» از دو بخش کاملا مجزا تشکیل شده است. بخش اول که بابک امیرخسروی آن را تهیه کرده به مهاجرت سه نسل از چپ گرایان پیش از انقلاب اسلامی به شوروی می پردازد. نسل اول مهاجران را که مهاجرت شان پس از کودتای ۱۲۹۹ رضاخان صورت گرفت اعضا و رهبران حزب کمونیست ایران تشکیل می دادند. نسل دوم عمدتا اعضا و رهبران فرقه دموکرات آذربایجان بودند که پس از آذر ۱۳۲۵ یعنی عزیمت فرقه دموکرات و در دست گرفتن اوضاع آذربایجان از سوی نیروهای دولت ایران به شوروی گریخته بودند. نسل سوم این مهاجران را نیز کادرهای حزب توده ایران تشکیل می دادند که پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و دستگیری اعضای حزب و آغاز سرکوب سازمان افسران به شوروی رفتند.
کار امیر خسروی عمدتا مبتنی بر خاطرات مکتوب اعضای پیشین حزب توده و فرقه دموکرات است. در مورد وضعیت نسل اول مهاجران در شوروی اسناد دست اول چندانی در اختیار نویسنده نبوده است و سوای شرح سوابق و فعالیت های چند تن از رهبران حزب کمونیست ایران پیش از مهاجرت به شوروی، در پرداختن به وضعیت همین ها در دوران مهاجرت نیز به زندگینامه هایی ارجاع که دیگران تنظیم کرده اند و نیز پاره ای از خاطراتی که مهاجران بعدی از بازماندگان مهاجران نسل اول شنیده اند یا اسنادی که در دوره خروشچف به دست آورده اند و در خاطرات خود نقل کرده اند. ظاهرا تحقیقات مستندتری هم درباره سرنوشت این عده صورت گرفته یا در حال شکل گیری است: تورج اتابکی در مقاله ای که تحت عنوان «از رفیق سرخ تا دشمن خلق» نوشته و در مجله گفتگو چاپ کرده است، و امیر خسروی نیز خلاصه آن را به عنوان ضمیمه در کتابش نقل کرده، اشاره می کند که این مقاله بخشی از کار پژوهشی وسیع تری است که با اتکا به اسناد کمینترن و پلیس مخفی شوروی درباره مهاجران به شوروی در دست دارد.
با این اوصاف آنچه که می توان در کار امیر خسروی یافت شرح حال این افراد با استفاده از منابع مختلف است که اغلب قطعات بلندی از آن ها در متن کتاب نقل شده و همین باعث شده که کتاب نثر و شیوه یک دستی نداشته باشد. امیر خسروی در بخش های مختلف کتاب کوشیده است وقایعی را که بر سر این افراد رفته تحلیل کند: چنان که امیر خسروی در مورد مهاجران نسل اول که در دوران استالین به شوروی رفتند نقل می کند، اسناد منتشر شده در دوره های بعدی نشان می دهد که نزدیک به ۱۵۰ نفر از این افراد به جوخه های اعدام سپرده شدند یا در اردوگاه های کار اجباری جان سپردند. این دوران، زمانی است که ترور استالینی جان میلیون ها تن از شهروندان شوروی را گرفت. دگراندیشان بسیاری نابود شدند و بسیاری دیگر نیز بی هیچ گناهی کشته شدند یا به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند تا چرخ توسعه صنعتی اقتصادی استالینی سریع تر و کم هزینه تر بچرخد.
|
در این میان کمونیست های مهاجر بسیاری از جمله اعضای حزب کمونیست ایران نیز جان باختند. کمونیست های مهاجر که اغلب به دلیل ناکامی های سیاسی در کشور خود به «میهن بزرگ پرولتاریا» پناه آورده بودند تا به فعالیت های «انقلابی» خود از آنجا ادامه دهند، یا به دلایل اختلاف عقیده و سلیقه قربانی دستگاه استالینی می شدند، که گویی راهی جز کشتن مخالف برای کنار آمدن با مخالفت نمی شناخت، و یا قربانی منافع سیاست خارجی دستگاه استالین در رابطه با کشورهایشان می شدند. این ماشین ترور آن قدر توطئه اندیش و منفعت طلب بود که نزدیک ترین هوادارانش که از دیگر کشورها به او پناه آورده بودند را نیز قربانی کند. اما نکته ای که در این میان جالب است تفاوت دیدگاه مهاجر و میزبان نسبت به یکدیگر است. مهاجران شوروی را دست کم قبل از مهاجرت قبله آمال تمام توده های جهان می پنداشتند و با قید و بندهای ایدئولوژیکی که داشتند بعضا حتی آنچه را هم که می دیدند توجیه می کردند. طرف مقابل اما برای اندیشیدن به آن ها گرفتار این قید و بندها نبود. چنان که خاطره نقل شده از همسر کریم نیک بین از دیدارش با بریا دستیار گرجی و هم میهن استالین این را نشان می دهد: «پس از بازداشت همسرم به بریا که در آن هنگام به ریاست کا. گ. ب رسیده بود نامه نوشتم و درخواست نمودم که مرا بپذیرد. فکر می کردم با آشنایی ای که با من و نیک بین داشت و بارها در باکو و تفلیس به دیدار هم رفته بودیم، می تواند به آزاد شدن شوهرم کمک نماید. . . فکر می کردم او به خاطر نان و نمکی که با هم خورده بودیم مرا دوستانه خواهد پذیرفت. اما چنین نشد و او خودش را به ناآشنایی زد و با ورق زدن پرونده ای گفت: این پرونده آن ایرانی خائنی است که بازداشت شده است. شما ایرانی ها یادتان رفته که پادشاه تان آغامحمدخان قاجار چقدر از گرجی ها را هنگام اشغال گرجستان کشت. . . از شما ایرانی ها کمونیست در نمی آید… به وی گفتم آغا محمدخان قاجار چه ارتباطی با شوهرم که دبیرکل کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران است، دارد… او با خشونت پرونده را بست و گفت دیگر بیش از این وقت ندارم… پس از گذشت یک سال یعنی در سال ۱۹۴۰ طی نامه ای به من اطلاع دادند که شوهرم را اعدام کردند…» امیر خسروی در فصل اول پس از توصیف فضای عمومی شوروی در آن سال ها به سرگذشت چهار تن از اعضای رده بالای حزب کمونیست ایران در شوروی پرداخته است: آوتیس سلطانزداده، کریم نیک بین، مرتضی علوی و احسان الله خان دوستدار. رویه امیر خسروی نشان دادن بدعهدی ها و فجایعی بوده است که در حق مهاجران ایرانی رفته و به این ترتیب از تمام آن ها چهره مجاهدان مظلوم و شهیدی ترسیم می شود که گویا به واسطه خشونتی که شوروی ها در حق آن ها کرده اند کارنامه پیش از مهاجرت شان هم پاک و بی عیب دانسته می شود. فصل دوم کتاب از بخش اول، همان طور که گفتیم به سرنوشت مهاجران پس از آذر ۱۳۲۵ یعنی بر افتادن فرقه دموکرات آذربایجان می پردازد. این مهاجران عمدتا اعضای فرقه، برخی توده ای ها و گروه های قابل توجهی از مردم محلی هستند که از بیم انتقامجویی ارتش شاهنشاهی به شوروی می گریزند و به آذربایجان شوروی می روند. چنان که امیر خسروی در مورد این عده اشاره می کند: «بدشانسی آن ها از جمله در آن بود که به یکی از عقب مانده ترین جمهوری های شوروی پناه برده بودند! آن هم در ایام بسیار نامساعد، یعنی بلافاصله پس از خاتمه جنگ جهانی دوم که خود با مشکلات عظیم کمبود مواد غذایی و نیازهای اولیه معیشتی و مسکن، دست به گریبان بود «میهمانان ناخوانده» چند هزار نفری، واقعا بار سنگینی بر دوش آنان بود. » آن گونه که امیر خسروی می گوید ظاهرا بسیاری از این مهاجران خصوصا افراد محلی و اعضای رده پایین تر فرقه دموکرات وقتی آب ها از آسیاب افتاد با توجه به وضع رقت باری که در آذربایجان شوروی به آن گرفتار بودند تقاضای بازگشت به ایران می کنند. افراد دیگری نیز از جمله گروه۱۵۰-۱۰۰ نفری جوانانی که در زمان حکومت فرقه بر آذربایجان برای تحصیل به شوروی فرستاده شده بودند با آن ها در این خواسته، همصدا می شوند. مقامات امنیتی و حکومتی آذربایجان شوروی ابتدا سعی می کنند این عده را از تصمیم خود منصرف کنند چرا که این بازگشت از نظر سیاسی برای آنان معنای خوبی نداشت: سرزمین رویایی شوراها جای ماندن نیست! اما پس از این که نمی توانند چنین کنند «روزی مقامات شوروی می گویند هر کس قصد مراجعت به ایران را دارد در یکسو بایستد. . . چند روز بعد به بهانه حرکت به ایران آن ها را سوار قطار می کنند، منتها به جای ایران به سیبری، قزاقستان و دیگر جاهای بد آب و هوای آسیای میانه تبعید می کنند. . . به گواهی بازماندگان این فاجعه، از میان ۶۰۰ تا ۶۰۰ نفری که به سیبری تبعید شدند، تنها حدود ۱۰۰ نفر توانستند پس از مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف از اردوگاه ها جان سالم به در ببرند و عمدتا به قزاقستان منتقل شدند. » (مهاجرت سوسیالیستی، ۹۱) شرح اوضاع و احوال این تبعیدشدگان که به اسم دشمن خلق به سیبری فرستاده شده بودند و ماجرای بازماندگان آن ها در قزاقستان که توسط اتابک فتح الله زاده نقل می شود از دردناک ترین بخش های خانه دایی یوسف و مهاجرت سوسیالیستی است: «… پس از دو هفته با قطار رفتن و چندین روز پیاده روی در سرما سر از جایی در آورده بودند که به گفته خودشان نمی دانستند روی کره زمین چنین جاهایی هم پیدا می شود… اردوگاه این ها پر از گروه های خارجی از کشورهای مختلف بوده است… گاهی برای خرد کردن آن ها کاری را به آن ها محول می کرده اند که نمی دانستند چه سودی دارد و چرا باید آن کار را بکنند… این انسان های نگون بخت در مجالس دوستانه از حوادث ناگوار به یادماندنی شان در این دوران می گفتند از جمله این که روزی اطراف اردوگاه سگی مرده یافته بودند. این سگ نگهبانان بود که از پیری تلف شده بود. این گرسنگان بی اختیار چنان بر لاشه سگ حمله کرده بودند که انگار آهویی را شکار کرده بودند و بر سر گوشت سگ مرده با هم گلاویز شده بودند. » (خانه دایی یوسف، ۶۰) وضعیت سیاسی فرقه در شوروی نیز بسیار قابل توجه است. ضعف تئوریک عمومی در فرقه و وابستگی آن به شوروی از بدو تاسیس، شرایطی را فراهم می کند که افراد قدرت طلب و آماده خوش خدمتی به روس ها رفته رفته خود را به راس هرم تشکیلاتی برسانند و تثبیت کنند. تا آنجا که پس از چندی با به کارگیری مستقیم دخالت حزب کمونیست آذربایجان شوروی در تحولات درون حزبی فرقه مخالفت ها، اصلاح طلبی ها و انتقادها را تماما سرکوب می کنند. چنان که از شرح این اوضاع در «مهاجرت سوسیالیستی» در می یابیم سررشته برخورداری از تمامی حقوق اجتماعی و شهروندی برای مهاجران در دست حزب و وابسته به تایید و تصویب سران فرقه بوده است: از حق تحصیل و اشتغال گرفته تا حق داشتن مسکن. چنین وابستگی شدید معیشتی که سران فرقه نیز در بهره برداری از آن به نفع خود تردید نمی کردند باعث شد گروهی که اصولا به اسم انقلابی گری و… به شوروی گریختند برای حفظ جان خود و از دست ندادن یا به دست آوردن مزایای عادی زندگی مجبور به همه گونه اعلام سرسپردگی و در نتیجه گرفتار آمدن به فساد سیاسی و اخلاقی شوند. فصل سوم به مهاجران پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ می پردازد. امیر خسروی خود در این دوره در میان مهاجران توده ای است و بسیاری از آنچه را که می آورد مشاهدات خود یا تحلیل نزدیک او از این مشاهدات و داده های سایر منابع است. این مهاجرت پس از مرگ استالین صورت گرفت و آسیب جانی متوجه مهاجران بسیار کمتر از دوران پیش بود و «دیگر از بازداشتگاه های توان فرسای مرزی، توهین و بدرفتاری ها، دادگاه های فرمایشی و محکومیت به زندان از یک تا سه سال [به جرم ورود غیرقانونی به شوروی] خبری نبود… حتی شکنجه گران خشن سابق کا. گ. ب «انسان نما» و عابد و زاهد شده بودند و دم از «کمونیست واقعی» بودن می زدند و با مهربانی و عطوفت رفتار می کردند!» وضعیت خود مهاجران این دوره نیز تفاوت عمده ای با دوره های پیش داشت: «امتیاز بزرگ مهاجرت نسل سوم این بود که روی هم رفته سازمان یافته بود و در هماهنگی میان رهبری حزب توده در خارج کشور با رهبری باقیمانده در داخل و در برنامه ریزی با مقامات کشورهای سوسیالیستی صورت گرفت و حساب و کتاب داشت. » مهاجران توده ای پس از کودتا متشکل از چند گروه بودند: حدود چهل تن از افسران سازمان نظامی حزب توده که به زندان نیفتاده بودند: عده ای از اعضای خانواده افسران اعدام شده و گروهی از کادرهای رده بالا و روشنفکران حزبی عده «مهاجران این دوره از ۲۵۰-۲۰۰ نفر تجاوز نکرد، که در مقایسه با مهاجرت موج دوم بسیار ناچیز بود. »
|
ظاهرا حتی عضوگیری کا. گ. ب از میان این افراد نیز با قیاس با رویه آن در مقابل اعضای فرقه بسیار کمتر بوده است. نکته مهمی که امیرخسروی می خواهد نشان دهد وضعیت روحی روانی مهاجران حزب توده این دوره است که به «تباهی روحی و اخلاقی» آن ها انجامید و زمینه ساز «خطاها و انحرافات بینشی و سیاسی آن حزب در مقطع انقلاب بهمن و سال های اول استقرار جمهوری اسلامی شد. به اعتقاد او فهم این تباهی «راهگشای ذهن پوینده برای ریشه یابی آن همه ضعف و زبونی رهبران حزب پس از دستگیری و اعترافات تلویزیونی آن ها است. آنچه بینندگان، شگفت زده شاهد آن بودند، تبلور از دست دادن باورها و بی اعتقادی گویندگان بود به آنچه قبلا می گفتند و می نوشتند و تبلیغ می کردند. دورویی و تناقضات رقت بار در اظهارات و نوشته های برخی رفقای برجسته و ممتاز از جمله احسان طبری پژواک آن است. »
امیر خسروی در توجیه این وضع می گوید که طرز تلقی جامعه مهاجران ایرانی نسبت به رهبری حزب حاکی از بی اعتمادی شدید آن ها بود. آن ها حزب را به صورت یک دکان سیاسی می دیدند که در آن رهبری هر چه بیشتر به شوروی وابسته می شد و این امر باعث نگرانی عمیق کادرها نسبت به خطرات این امر برای آینده ایران می شد. اما این وضع به تدریج حاصل شد: در سال های اول مهاجرت و حتی تا اوایل دهه ۱۳۴۰ هنوز روحیه فعالیت مفید و امید به تغییر در وضع ایران در بین مهاجران زنده بود اما رفته رفته با مشاهده ثبات نسبی رژیم شاه و نیز عدم موفقیت اصلاح طلبان حزب توده و فرقه در متوقف کردن «یکه تازی»های افراد وابسته ای چون غلام یحیی دانشیان و امثال او رفته رفته روحیه بی عملی و از دست دادن اعتقادات گسترش یافت.
افراد معترض نسبت به عملکرد حزب و پیروی مطلق آن نیز طرد می شدند. آن ها رفته رفته دریافته بودند که همچون یک ابزار فشار بر روی دولت ایران به کار می روند: وقتی شوروی می خواست ایران را تهدید کند اجازه فعالیت می یافتند و هنگامی که شوروی روابط بهتری با ایران داشت با ساکت کردنشان با رژیم شاه معامله می کرد؛ کاری که به زعم نویسندگان مهاجرت سوسیالیستی بعدها هم ادامه یافت. امیر خسروی در این باره خاطره ای را تعریف می کند: در اواسط دهه پنجاه در پاریس کمیته حزبی مربوط قصد شرکت دادن نشریه خود را در جشن سالیانه «اومانیته» روزنامه حزب کمونیست فرانسه را داشته و کاریکاتوری سفارش داده بودند که در آن مردم در حال واژگون کردن دکلی بودند که تاجی هم بر سر آن قرار داشت. کیانوری همان موقع در پاریس بوده است و از او در مورد این کاریکاتور و گذاشتن تاج بر سر دکل نظر می خواهند او می گوید که بگذارند هفته بعد پس از مراجعت او از لایپزیک و مشورت با سایر رفقا جواب بگیرند که تاج را بگذارند یا نه! آن ها اصرار می کنند و از او می خواهند اگر این مشورت این قدر لازم است تلفن کند. نهایتا کیانوری «حقیقت» را می گوید «هفته آینده قرار است عباس هویدا (نخست وزیر وقت) به مسکو برود و قراردادهای مهمی در دستور کار است. لذا باید تا یک هفته دیگر صبر کرد تا نتیجه معلوم شود. اگر مذاکرات مثبت بود از گذاشتن تاج صرف نظر کنید. اما اگر به شکست انجامید تاج را بگذارید!»
«سرگذشت آخرین نسل» عنوان بخش دوم مهاجرت سوسیالیستی است که محسن حیدریان آن را تنظیم کرده است. منبع عمده او خاطره های دو تن از اعضای وقت سازمان فداییان اکثریت و هشت تن از اعضا و کادرهای سابق حزب توده است، که از این میان تنها چهار تن حاضر به ذکر نام اصلی شان شده اند؛ از جمله خود نویسنده و نیز اتابک فتح الله زاده. تقریبا تمام این افراد سال ۱۳۶۲ به شوروی گریخته اند. فصل نخست این بخش «گریز فرزندان انقلاب» نام دارد. در این فصل و نیز بخش های نخست کتاب خانه دایی یوسف می توان برخی از جزییات این فرارها را یافت. وجه مهم دیگری که این فصل در کنار بخش نخست خانه دایی یوسف باز می نماید وضعیت درونی این دو گروه چپ در فاصله بین انقلاب اسلامی بهمن ۵۶ و سال ۶۲ از نگاه های داخلی است.
فصل گریز فرزندان انقلاب با نگاه دقیق تر و نظری تر وضعیت حزب توده را در آن زمان بررسیده است. شاید فتح الله زاده چون در آن زمان همانند حیدریان در تهران و نزدیک به حلقه های رهبری سازمان خود (فدائیان اکثریت) نبوده، اطلاعات کمتری هم در موارد مشابه داشته است. حیدریان به تحلیل ذهنیات «نسل انقلاب» و رودررویی نیروهای خط امام و نیز نیروهای چپ با دولت بازرگان می پردازد و نقش ویران کننده دستگیری و اعترافات سران حزب توده را براعضای این حزب از خلال خاطرات افراد مختلف باز می نمایاند. «تاثیر این شوک تا حدی بود که دو تن از توده ای ها در تهران تاب تحمل آن را نیافته و خودکشی کردند. »
حیدریان به اندیشه غالب در میان چپ ها و سایرین اشاره می کند که اندیشه حذفی بود. او با اشاره به شرکت خود آن ها در «شکار و جارو کردن ساواکی ها، سلطنت طلبان و سران رژیم شاه» در چهار سال پیش از آن می گوید: «. . . در واقع دور تسلسل تفکر حذف کردن مخالف از صحنه سیاست برای چندمین بار در تاریخ ایران تکرار شده بود و این بار قربانیان خود را از میان کسانی برگزیده بود که خود نیز از هواداران سر سخت تفکر حذف مخالف بودند. . . مهم ترین علت شکست نهضت های معاصر ایران. . . بدون تردید غلبه رفتار حذفی در اکثر قریب به اتفاق بازیگران سیاسی بوده است. در این تردیدی نیست که اگر ما چپ ها به فرض محال در انقلاب ایران به قدرت می رسیدیم. . . «سیاست حذف» را به شدیدترین شکلی به مرحله اجرا می گذاشتیم. » تعداد مهاجران این سال ها هنوز به درستی مشخص نیست اما نویسنده تخمین زده است که با در نظر گرفتن کودکان می توان این رقم را بیش از ۱۶۰۰ نفر دانست که میانگین سنی آن ها در زمان مهاجرت قاعدتا زیر ۳۰ سال بوده است.
پس از شرح سوانح گریز از زبان افراد متعدد نویسنده به کیفیت برخورد شوروی ها در بدو ورود با مهاجران می پردازد. آن ها بعدا می فهمند که در مراحل اولیه پذیرش توسط شوروی ها و در اردوگاه های اولیه ای که قبل از ورود به شهرها در آن سکونت داشته اند سعی می شده تا از نظر پوشاک و کمک مالی و. . . با بالاترین استانداردهای شوروی به آن ها رسیدگی شود؛ امکاناتی که اغلب بعدا برایشان دست نیافتنی بود. با این حال در بدو ورود همان ها را بسیار پایین تر از زندگی افراد متوسط ایرانی می یابند. برخورد اطلاعاتی ماموران شوروی در بدو ورود و پس از آن رودررویی با واقعیت زندگی شوروی یخ های عقیدتی آن ها را در معرض آفتاب حقیقت می گذارد.
اکثر مهاجران رفته رفته در می یابند که تا چه حد جامعه شوروی از نظر اطلاع رسانی واقعا بسته است و با دیدن عقب افتادگی فاحش جمهوری های شوروی نسبت به ایران و از آن مهم تر عقب افتادگی فرهنگی و فکری مردم شوروی که سال ها در بی خبری نگاه داشته شده بودند نخستین پرسش ها و تردیدها برایشان شکل می گیرد. آن ها می بینند که مردم و کارگران میهن پرولتاریا بویی از تشکیلاتی همچون صنوف و سندیکاهای کارگری نبرده اند و غرق در حساسیت های قومی اند و ایرانی ها یاد می گیرند که بهتر است خود را به آن ها کمونیست معرفی نکنند چون واژه کمونیست برای این مردم همان حکمی را دارد که «ساواکی» برای مردم ایران قبل از انقلاب داشت. فتح الله زاده از رفیقی می گوید که برای اولین بار در خیابان به یک گدا برمی خورد و سعی می کند خود را توجیه «تئوریک» کند که درست ندیده است: چون در شوروی گدا وجود ندارد!
نکته مهم در مورد این مهاجران اکثرا جوان این است که پیش از رفتن به شوروی اغلب هیچگونه مطالعه نظری خارج از چارچوب های ایدئولوژیک خود نداشته اند و در شوروی هم امکان دستیابی به منابع دیگر را از دست داده اند. از همین رو است که همان طور که فتح الله زاده و دقیق تر از او حیدریان ترسیم می کنند می بینیم که تا آخرین سال های اتحاد شوروی و حتی پس از بریدن از راه حل های حزبی اغلب راهی جز بازخوانی «لنین» نمی بینند.
رفتار شوروی ها و کا. گ. ب با اعضای حزب توده و سازمان اکثریت و نیز دوگانگی هایی که در رفتار رهبران این گروه ها نسبت به مقامات شوروی و اعضای خود وجود دارد، وضعیت تشکیلاتی را تضعیف می کند و جناح بندی ها و انشعاب ها را تشدید می کند تا این که در سال های آخر دهه ۱۳۶۰ روند فروپاشی تشکیلات این گروه ها همراه با تحولات بلوک شرق شدت می گیرد و اکثر اعضای آن ها به غرب می روند. اما این فقط یک جنبه از ماجرا است. بحران ایدئولوژیک و در واقع خلاء هویتی که با این بحران برای این سیاسیون آمده است بسیاری را از نظر روانی بیمار می کند و کار چند تن نیز به خودکشی می کشد. پیش از آن که راه حل گریز به غرب عملی شود در فرصت هایی که پیش روی عده ای گذاشته می شود تصمیم می گیرند که به افغانستان بروند و در آنجا به فعالیت سیاسی بپردازند که شرح آن نیز در یکی از فصل های نوشته حیدریان آمده است. چنان که حیدریان می گوید در همان جا است که برای او خرده حساب های ذهنی ای هم که با حزب توده داشته تصفیه می شود و برای جدایی از آن تصمیم قطعی می گیرد. با رفتن افراد این نسل به غرب بسیاری راه زندگی عادی را در پیش می گیرند و بعضی نیز در سازمان های سیاسی جدیدی شرکت می جویند از جمله نویسندگان این دو کتاب که همگی به یک سازمان سیاسی تعلق دارند، گروهی دیگر نیز با وجود مهاجرت به غرب در قالب سازمان های پیشین مانده اند اما دست کم در این سال ها «گفتار» دموکراتیک را پیش گرفته اند. با این حال این سوال از سوی امثال نویسندگان این کتاب ها مدام در مقابل آن ها گذاشته می شود که اگر با لنین خداحافظی کرده اند، چرا در برابر گذشته خود هنوز ساکت اند؟
از: همشهری