به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۹

روایت‌های سپیده قلیان از زندان (بخش پانزدهم)؛

چرخه تحقیر برای ملاقات

«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفت‌تپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عین‌حال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایت‌ها، علاوه بر دادن تصویری بی‌واسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نام‌هایی می‌کند که اسارت آن‌ها هم‌چون زندگی‌شان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.

هر روز یکی از روایت‌های کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد که «ایران‌وایر» ناشر آن است را می‌توانید در این وبلاگ بخوانید. «ایران‌وایر» پیش‌تر نسخه کامل پی‌دی‌اف این کتاب را این‌جا منتشر کرده است.

***

زندان سپیدار؛ روایت چهارم
ملاقات اول، غیرحضوری

آن‌ چه ملاقات را زیبا می‌کند، دیدار با تکه‌های قلبم است؛ تکه‌هایی که انگار با قیچی از من جدا شده‌‌اند. ما محکوم هستیم به جدایی. هنوز به‌خاطر آخرین کتکی که ۶۷ روز پیش در خانه‌مان خورده‌ام، پایم لنگ می‌زند اما بی‌‌تاب‌شان هستم. با توجه به محدودیت‌های شدیدی که در بازداشتگاه با آن مواجه شده‌ام، این دیدار عین رهایی است.

از شب قبل از ملاقات، از اشتیاق خواب به چشمانم نمی‌آید. برایشان نامه‌ای می‌نویسم. اول اطمینان می‌دهم این‌جا همه چیز خوب است، برای من تجربه‌ای خارق‌العاده است و تصور پیشین‌ ما از زندان عمومی اشتباه بوده است. بعد از بندمان که نامش «گل نرگس» است، می‌گویم و از «شبنم لک»، دختری که هشتمین سال زندانش را سپری می‌کند.

در نامه‌ام می‌نویسم: «مهدی! با این‌که شبنم هشت سال است به اتهام جابه‌جایی مواد در زندان است، زیر تختش کلکسیون عطر دارد؛ عطرهای روغنیِ فروشگاه زندان.»
از اشتیاقش به زندگی می‌گویم: «یک بار از او پرسیدم چه طور چند سالی را که زیر حکم اعدام بودی، تاب آوردی؟ جواب داد با کیک‌های قلبی علی بابا! از وسط دو نیمه‌‌اش می‌کردم و یک نیمه را به ندا، هم‌بندی‌ خود می‌دادم. این عشق عمیق، تحمل حبس را برایم آسان کرد. به این امید که روزی آزاد شوم و کیک قلبی درست کنم. البته ندا اعدام شده است، پس نیمه‌ای از آن را سر خاکش می‌برم. بعد چند قطره اشک ریخت. مهدی باورت نمی‌شود چنین آدمی در زندان است. تازه مسوول بندمان هم خودش است. این جا خیلی خوشحالم مهدی. باورت نمی‌شود! خیلی کلیشه‌ای است اگر بگویم چه طور این همه مدت زندگی کردیم و نمی‌دانستیم چنین جایی وجود دارد!»

در ادامه برایش از کودکان زندان می‌نویسم و بعد می‌گویم: «برادر عزیزم! ما عاشق هم بودیم اما در این مدت که با هم بزرگ شدیم و زندگی را گذراندیم، جز آسیب زدن کار دیگری با هم نکردیم. با این‌که اشتیاق در آغوش کشیدنت با پای لنگان دیوانه‌ام می‌کند و خواب از چشمانم می‌رباید اما حس می‌کنم باید از این فرصت استفاده کنیم تا یک‌دیگر را بهتر بفهمیم. مهدی! شبنم خیلی زیبا است. دوست دارم با هم آزاد شویم و بیاورمش خانه‌مان. فکر می‌کنم تو هم از این بمب هیجان و احساس که والیبال هم بازی می‌کند، خیلی خوشت می‌آید.»

شبنم به من یک شال آبی و چادر ‌می‌دهد و می‌‌گوید: «این‌ها را برای ملاقات بزن، خانواده‌ات چشم انتظارتند. حسابی خوشگل برو! البته فردا ملاقات آقایونه و غیر حضوریه. با خانم میرزا حرف بزن و بگو چند ماهه خانواده رو ندیده‌ام، شاید اجازه داد بابات رو حضوری ببینی.»

تا صبح و نماز اجباری، تا صبح و صبح‌گاه اجباری، تا صبح و باز شدن هواخوری بیدار بودم از اشتیاق و هیجانِ زدن شال آبیِ زنی که هشت سال در زندان است اما در ستایش آزادی شعر می‌سراید.

داخل بند از ساعت ۱۰ غلغله است. یک نفر از افسر نگهبانی می‌آید. روزهای ملاقات تلفن‌ها قطع هستند. روز قبل خانواده‌ام در تماس تلفنی گفته بودند که از شوق دیدنت از شب در زندان می‌خوابیم تا فردا اولین کسانی باشیم که وارد سالن ملاقات می‌شویم. از ساعت ۹ چشمانم را به در افسر نگهبانی دوخته‌ام. شبنم گفته بود فلانی می‌آید و اسامی را در کریدور می‌خواند.

ساعت ۱۱ اسامی خوانده شدند:

۱. خدیجه عساکره
.
.
.
۳۳. سپیده قلیان

انتظارِ خوانده ‌شدن نامم در آن هیاهو کلافه‌ام کرده است. سی‌وسومین نفر! انتظار داشتم اولین نفر باشم. هیاهو بیشتر می‌شود. عده‌ای گریه می‌کنند و می‌گویند اسم‌ ما نیست، عده‌ای ناراحتند که بی‌ملاقات هستند و عده‌ای که من هم جزوشان هستم، با چادرهای شبیه به هم، دمپایی‌های پلاستیکی‌، موهایی پوشیده و چهره‌هایی رنگ‌ پریده در انتظارند.

همه باید یک جا جمع ‌شویم و در ناهماهنگی هماهنگ‌ شده‌ای، از سمت زندان به در افسر نگهبانی هجوم ‌آوریم. کاملاً تفتیش می‌‌شویم؛ لختِ لخت! زندانیِ رای‌کارِ دم در افسر نگهبانی ‌می‌گوید: «سرِ همین لخت‌ شدن، پنج ساله ملاقات ندارم. مدام به خانواده‌‌ام می‌گم نیاین.»
رای‌کار به کسانی گفته می‌شود که هم‌زمان با تحمل مدت محکومیت خود در زندان، در قبال دریافت امتیازهای ناچیز، از سوی مسوولان زندان به کار گرفته می‌شوند.

«خدیجه» به پهلوی من می‌زند و می‌گوید: «دروغ می‌گه! ملاقات نداره، وگرنه بعد از پنج سال، لخت‌شدن آرزوی آدم می‌شه!»
مکیه از آن طرف می‌گوید: «راست می‌گه بابا! چی می‌گی؟»
افسر نگهبان، «پیرایش» است. فریاد می‌زند: «خلاف‌کاراااااا! خفه شید، بذارید بازرسی بشید! آدم نمی‌شین چرا زن‌های خلاف‌کار؟!»

فضای زندان و بیرون از آن با هم در تناقض عجیبی‌ هستند. از دیدِ بیرون از زندان، زندانی جانی‌ است و کارکنان زندان، منجی. اما کافی‌ است یک قدم جلو بیایی، همه چیز عوض می‌شود؛ حتی قاتل هم این‌جا قاتل نیست. این‌جا متوجه می‌شوی کسانی که لحظه‌ای از کوره در رفته یا به صورت تصادفی مرتکب قتل ‌شده‌اند، زمین تا آسمان با حاکمانی که همیشه با آرامش و طمانینه مرتکب قتل می‌شوند، فرق دارند.

ما را از صبح و برای دیدار با عزیزان‌مان هزار بار به هزار شکل مختلف تحقیر کرده‌اند؛ بازرسی دمپایی‌ها و چادرهایمان، توهین‌ها و... . این چرخه‌ تحقیر تمامی ندارد. بعد هم همه‌ ما را با هم به ملاقات می‌برند؛ ملاقات غیرحضوری با آقایان. دیدار حضوری حتی با پدر و برادر ممنوع است، مگر این‌که رییس زندان اجازه دهد.

امروز «میرزا» نیامده است، پس نمی‌شود اجازه گرفت. از آن‌جایی که تازه‌وارد هستم، دیروز یک لیست از وسایل مورد نیازم را به خانواده‌ام داده‌ام تا برایم بیاورند. در غیر این صورت، هر فصل یک بار مجوز ورود وسایل را می‌دهند. نامه‌ام را می‌گیرند و می‌گویند نامه را اول باید حراست بخواند، من هم مچاله‌اش می‌کنم و زیر پایم می‌اندازم. پروسه‌ تفتیش و انتقال‌مان از بند به در هواخوری یک ساعت دیگر طول می‌کشد.

ساعت نزدیک به یک است. چندین مرحله سخت را رد کرده‌ایم و حالا جلوی در خروجی بند نسوانیم. بچه‌هایی که تجربه‌ بیشتری دارند، می‌گویند: «صبر کن تازه اول کاره!»
بی‌تاب و بی‌قرار شده‌ام. یک ساعت دیگر به بهانه این‌که همه باید آماده شوند، زیر تیغ آفتاب نگه‌مان می‌دارند. بعد سربازها در آهنی حد فاصل رسیدن به محوطه‌ سالن ملاقات را باز می‌کنند.

یک عالمه زن با چادر سفید! پیرایش داد می‌زند: «خلاف کارا! سراتون پایین، مردا می‌بیننتون.»
راه که می‌افتیم، گرد و خاک زیر پاهای ۲۰۰ زن چادری با دمپایی‌های پلاستیکی و سرهای رو به پایین بلند می‌شود. سربازی بالای یکی از بندها است و داد می‌زند: «وای چه قدر گوسفند!»



بعضی‌ها می‌زنند زیر خنده و بعضی گریه. بعضی‌ها هم مثل من هاج و واج هستند و مشتاق دیدار با خانواده بعد از مدت‌ها. پیرایش و چندین پاسیار همراه‌مان هستند. پیرایش جلو می‌آید و آرام به من می‌گوید: «سپیده ماما! تو که عین این خلاف‌کارا نیستی، نباید هر چیزی رو چند بار بهت بگم؛ این چه جورابیه پوشیدی؟ نیگا سربازا دارن می‌خندن. دخترخانم باید جورابش تیره باشه!»

از حرف‌هایش «خلاف‌کار» و «سپیده ماما» توی گوشم زنگ می‌زند. جوابی نمی‌دهم. حالا به در سالن ملاقات رسیده‌ایم. «ماریا» پشت سر هم جیغ می‌زند. ترکیب عجیبی‌ است؛ پیر، جوان، کودک. نمی‌دانم با دیدن این تصاویر عجیب و تازه، خوشحال باشم یا چه؟ همه به سالن هجوم می‌آوریم. ماریا زیر دست و پا می‌افتد. من کابین‌ها را می‌بینم. در کابین سه، پدرم، «مهدی»، «میثم» و «ارشک» هستند.

جیغ می‌زنیم. پدرم به صورتش می‌کوبد، مهدی روی شیشه. تلفن را برمی‌داریم. فکر می‌کردم چون کلِ دیشب را روی اصلاح و مدل ابرویم کار کرده‌ام و به خاطر این که شبنم زیباترین شال و چادر بند را به من داده است، پدرم با دیدن چهره‌ام شگفت‌زده می‌شود. اما از هجوم و رفتارهای جلوی در شوکه شده است و مدام به صورتش می‌کوبد و می‌گوید: «غلط کردم! جای تو این‌جا نیست.»

جا می‌خورم! چرا چشم‌های بیرون را فراموش کرده بودم؟ چرا از چشم‌های یک زندانی به زیبایی نگاه کرده بودم؟ گوشی مدام بین چهار نفرشان رد و بدل می‌شود. یک دم گریه می‌کنند، یک دم می‌خندند و یک دم گزارش و خبر با هم رد و بدل می‌کنیم. پدرم آخرِ هر جمله می‌گوید: «گوشی‌ها شنودن؟»
بعد بدون این که جوابم را بشنود، ادامه می‌دهد و خبرش را می‌دهد.

۲۰ دقیقه در چشم‌ به ‌هم ‌زدن تمام می‌شود و پیرایش داد می‌زند: «خانم‌ها! گوشی‌ها رو بذارید وگرنه هفته‌ دیگه ممنوع‌الملاقاتین.»
گوشی را می‌گذارم و با اشاره با پدرم و مهدی حرف می‌زنم. ناگهان مهدی به سمت راست سالن که قسمتی مربعی شکل است و به جای دیوار یا شیشه، یک تکه فنس دارد، می‌دود. از آن‌جا می‌شود به هم نزدیک‌تر شویم و هم‌دیگر را ببینیم. بدو بدو پشت فنس می‌روم و انگشت کوچکم را عبور می‌دهم و مهدی انگشتم را می‌بوسد. ناگهان با صدای داد سرباز، عقب می‌رویم. در دلم می‌گویم: «هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش!
‏گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس، به غنچه‌ای می‌رسی که زندگيت را روشن می‌کند...!»

همه جیغ می‌زنند و گریه می‌کنند. وضعیت عجیبی است. اشتباه است اگر بگویم جنگ است، باید یک تعبیر جدید پیدا کرد!

با همان سختی‌ که آمدیم، برمی‌گردیم. با این‌که ملاقات‌مان غیرحضوری بود اما دوباره تفتیش می‌شویم: «لخت لخت بشین و پاشو می‌رویم و بعد معاینه‌ واژن.»
مامور انتظامات افسر نگهبانی دوباره نگاهم می‌کند و می‌گوید: «به جون چشمای بابام، به خاطر همین بازرسی، پنج ساله ملاقات ندارم.»
ساعت سه است که به بند برمی‌گردم. خسته‌ام، ناگهان افسر نگهبانی صدایم می‌زند و وسایلی را که خانواده‌ام آورده‌اند، تحویلم می‌دهد. کتاب و لباس‌های پوشیده و رنگارنگ. پیرایش می‌خندد و می‌گوید: «سپیده ماما! تو جات این‌جا نیست، نگاه کن خانواده‌ات چه چیزای عجیبی برات آوردن.»
کتاب‌ها را تحویلم نمی‌دهند. حراست باید آن‌ها را بازرسی‌ کند.

ملاقات دوم، حضوری

نادری یک روز قبل از ملاقات صدایم می‌زند و سه تا از کتاب‌ها را تحویلم می‌دهد. ‌‌می‌گوید: «اینا رو که خوندی، بیا تحویل بده، سه‌ تا دیگه بهت بدم. کتاب‌ها رو دست هم‌بندی‌هات ببینم، دیگه کتاب بهت نمی‌دم. کتاب‌هارو بهت دادم که بشینی روی تختت و کمتر با زندانی‌ها حرف بزنی. اونا خلاف‌کارن، خودت می‌فهمی یه روزی! تو فرق می‌کنی.»

اهمیتی ندارد که جواب من به نادری چه بود، شما خیال کنید به او گفته‌ام گُه خوردم یا اصلاً فکر کنید با مشت زده‌ام توی دهانش. چون جواب من در دفتر حراست، با سه کتاب و موی آبی و شلوار سمبادی آناناسی و هندوانه‌ای اهمیتی ندارد. آیا من باید این تبعیض را بفهمم و بازگویش کنم؟ توی صورتش تف کنم؟ نمی‌دانم.

در ملاقات دوم، همان پروسه‌ هفته قبل تکرار می‌شود. من شب ملاقات را با کتاب «الف» «بورخس» دوام آوردم. حرف‌های نادری و خودم در دفتر حراست (که واقعاً اهمیتی ندارد چه بود) را هزار بار برای بورخس شرح دادم. سرآخر، او که گویا خودش با «فرانسیس بیکن»، «سلیمان» و «افلاطون» به شور نشسته بود، جواب داد:

«سلیمان گفت: چیز تازه‌ای نیست.

همان‌گونه که افلاطون نیز چنین پنداشته بود،

که همه‌ دانایی‌ها چیزی نبود مگر یادآوری،

سلیمان نیز حکم خود را داده، هر تازه‌ای نیست مگر از یاد رفته‌ای.»

ما روز ملاقات، جزیی از همان چرخه‌ تحقیر هفته گذشته، رد می‌شویم؛ توهین، بازرسی عجیب و غریب، چادر و... اما باز هم شاد هستم.

امروز تمام زنان عرب هم ملاقات دارند. هفته‌ گذشته مجبورمان کردند چادر را جلوی صورت‌مان بگیریم و سرمان پایین باشد تا کسی ما را نبیند. چرا که ما زنان خلاف‌کاریم. این هفته زنان عرب با دستمال کاغذی جلوی صورت‌شان را گرفته‌اند. افسر نگهبان به همه آن‌ها حمله می‌کند و می‌گوید: «این چه حجابی است، حالا هی بگویید داعشی نیستیم.»
«سکینه» که «فاطمه» را در بغلش دارد، می‌زند زیر گریه. رو به من می‌گوید: «والا ما رو از کوچیکی مجبور کردن برقع بزنیم. نمی‌تونیم تو آینه هم به خودمون نیگاه کنیم. دست خودمون نیست، چه ربطی به داعش داره.»

این هفته همه سر به بالا و چهره پیدا می‌رویم سمت سالن ملاقات. فاطمه هم بغل من است. ملاقات حضوری است. از شب قبل بطری‌ها را آب کرده‌ایم. سهمیه‌ ما برای هر روز، پر کردن یک بطری آب آشامیدنی است. آن را هم نگه داشتیم برای خانواده‌ها. می‌رویم توی صف تک‌یخچال بندمان. مسوول یخچال اسم ‌ما را روی بطری‌ها می‌نویسد و یکی‌یکی می‌گذاردشان داخل یخچال. تاکید می‌کند فقط قبل از ملاقات بیایید دنبال بطری‌ها، چون نباید در یخچال زیاد باز بمانند.

چون فاطمه زیاد تشنه‌اش می‌شود، سکینه نمی‌تواند سهمیه آبش را در یخچال بگذارد. به من می‌گوید: «سپیده نزدیکم باش که اگر خانواده‌ام آب خواستند، ازت بگیرم.»
می‌گویم: «سکینه یه بطری آب برا یه روزت کمه؟!»
جواب می‌دهد: «این که هیچی، آب زندان قطع بود، دیروز باهاش فاطمه رو بردم توالت.»

همه هجوم می‌آوریم به سالن ملاقات. عده‌ای با خودشان زیرانداز آورده‌اند. جا نیست و صندلی‌ها کم است. خیلی‌ها سر پا هستند و خیلی‌ها روی زیرانداز نشسته‌اند.

من اما با شور عجیبی با «سمانه» حرف می‌زنم. مادرم، «صدیقه» و‌ «زهرا» هاج ‌و واج مانده‌اند و مدام سوال می‌کنند: «اون جرمش چیه؟ این جرمش چیه؟»
خیلی شلوغ است و مامورها مدام خانواده‌ها و خودمان را تحقیر می‌کنند اما ما نمی‌فهمیم، نمی‌فهمیم که بچه‌ سکینه از تشنگی زار می‌زند و هم‌دیگر را در سالن ملاقات به خاطر ازدحام گم کرده‌ایم.