به وقت شام
«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
هر روز یکی از روایتهای کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد که «ایرانوایر» ناشر آن است را میتوانید در این وبلاگ بخوانید. «ایرانوایر» پیشتر نسخه کامل پیدیاف این کتاب را اینجا منتشر کرده است.
***
زندان سپیدار؛ روایت هفتم
شکنجه مختص سلولهای تنگ و همیشه روشن اطلاعات نیست. یک زندانیِ زن همیشه شکنجه را مثل وزنهای چند تنی بر دوشش حمل میکند. در مورد زندانی زن عرب اما انگار در شکنجه حل شده است؛ خونین و تکیده، شکنجه را با خود از راهروی اطلاعات عبور میدهد. با این وجود، حتی در لحظه مرگ هم عذاب وجدان دارد که نکند موهایش بیرون باشد. پس موهایش را میگیرند و هلش میدهند از بازداشتگاهی به زندانی دیگر.
هیچ فرقی نمیکند، اوضاع بدتر هم شده است. پیشتر لنگهایشان را گرفته و جلوی دوربین نشانده بودندشان. پیش از آن هم رحمشان را جر داده، جنین را از داخلش در آورده و له و لوردهشان کرده بودند. توجیهشان این است: «داعشی هستند.»
حالا داعشی هستند شده است رمز سرکوب و شکنجه آنها. انگار روی پیشانیشان مهری زده و بازوبندی به بازویشان بسته باشند. به همین دلیل انتقال آنها به «سپیدار» مثل عذاب و کابوسی پایانناپذیر است.
آنها با مهری روی پیشانی با عنوان «نگاه کنید! من داعشی هستم» و «نگاه کنید! من قاتل بچههای شش سالهتان هستم»، به زندان منتقل شدهاند. همه، حتی خودشان هم باور کردهاند. آنقدر از آنها فیلم و اعتراف گرفتهاند که باورشان شده است «جانی» و «آدمکش» هستند. لازم دارند بپذیرند و باورش کنند وگرنه دوام نمیآورند و کارشان تمام است.
وقتی «سکینه سگورِ» باردار را برای زایمان به بیمارستان میبردند، بیخود میخندید. اما از وقتی که برگشته است، دیگر نمیخندد. افسردگی بعد از زایمان است؟ مگر این زن حق افسرده شدن دارد؟ پاهایش زخم شدهاند. موقع زایمان پابند شده بود و دکتر و پرستار سرش فریاد میزدند: «میخوای سگ داعشی به دنیا بیاری؟»
ناراحتی سکینه این بود که تا الان فقط خودش داعشی بود اما حالا باید بپذیرد «فاطمه» هم داعشی است. لازم دارد بپذیرد و باورش کند وگرنه دوام نمیآورد. پرستارها در بیمارستان به فاطمه میگفتهاند «نارنجک». پذیرش این واقعیت برای سکینه سخت است. فردای زایمان آمدند سراغش و بردنش.
وقتی برگشت، میگفت: «فاطمه هم اسلحه دارد!»
روی پیشانی فاطمه تازه متولد شده بیشناسنامه هم مهر «من داعشی هستم» خورده است. از وقتی که بردنش، چه بر سرش گذشته که اینطور متلاشی برگشته است؟
چند شب بعد، پای تلویزیون نشستهایم و کسی چیزی نمیگوید. «پیرایش» میآید وسط بند و فریاد میزند: «همه بزنید شبکهای که میگم.»
تصاویر پخش میشوند. اعتراف! فیلم اعتراف! سکینه را با شکم پاره پوره برده بودند که اعتراف کند؟! حالا فاطمه بیشناسنامه یک شناسنامه دارد که با رد خون روی آن نوشتهاند «من داعشی هستم.»
بند به هم میریزد. زنان عرب زیر دست و پا له میشوند.
«صهبا» راست میگوید: «این که چیزی نیست، ما را به شکنجه عادت دادهاند.»
«زهرا» میگوید: «منو ببرید سلول انفرادی.»
سکینه پایش کبود میشود، چشمانش کبود میشود، تنش کبود میشود.
«سمیه» (حردانی) از تخت پایین نمیآید. «ماریا» با پای برهنه جیغ میزند و وسط کریدور میرقصد. حتی فاطمه هم متوجه شده است که باید ساکت باشد اما ماریا نه.
عید است. همه سعی داریم به زور هم که شده، شاد باشیم. اول «نسا» با ترکیب دارچین و کرم نرم کننده کرم پودر میسازد. رژ لب دست ساز سمیه هم هست. کش سوخته هم که میشود سرمه چشمان ما.
آرایش میکند و دوربینها تصویر آرایشش را میگیرند. موضوع به مقامات بالا گزارش میشود. همه چیز میسوزد. ممنوع الملاقات، ممنوعالکار و ممنوعالتماس میشود و دو دقیقه مانده به سال تحویل، زار زار گریه میکند. «مکیه» دستش را میگیرد: «گریه نکن حالا، تماست قطع شده. من یه بار عارف خونه نبود، رژ لب زدم. برادرش موقع نون پختن دید، آب جوش ریخت رو سینهام سوخت. اینا همه یه مدلن!»
نسا باز میزند زیر گریه. فردا شب افسر نگهبانی اعلام میکند: «همه شبکه یک! "به وقت شام" داریم.»
«الهه» رو به من میگوید: «مگه این برنامه رو تلویزیون خارجی پخش نمیکرد؟ الان شد شبکه یک؟»
_ «بفرمایید شام» نه، "به وقت شام"!
فیلم درباره داعش است. دوباره صهبا و همه آنها کتک میخورند؛ حتی فاطمه! صهبا دو روز پس از پخش فیلم، توبیخ و جابهجا میشود. رییس اندرزگاه گفته بود: «صهبا و زهرا شجرات موقعی که فیلم پخش میشده، غذا میخوردند. این نشان میدهد اینها داعشی هستند و نباید کنار هم باشند.»
صهبا به خاطر این که هیچوقت بازجوییهایش تمام نمیشوند، گریه میکند. من از تختم پایین میآیم و میروم تا مسواک بزنم. زن خیلی جوانی از سرویس بهداشتی خارج میشود. سیل آمده، فاضلاب بالا رفته و کف کریدور خیس است و باید مواظب باشیم که لیز نخوریم. شکمش برآمده است و به نظر میرسد نوزادی در شکم دارد که به زودی بهدنیا خواهد آمد. با سینی و ظرفهایی که شسته است و دستی روی شکمش، مراقب است که لیز نخورد. یکهو میخندد. با دقت نگاه میکنم و نگاهمان با هم برخورد میکند. میگوید: «لگد میزنه، پسر کوچکمون لگد میزنه!»
در دل رنجها و سیاهیهای شکنجه، انگار که من، الهه، سمیه، مکیه و دیگر نامها باید همین شادمانی کوچک را دو دستی بچسبیم و برایش شعر بخوانیم و قصه بگوییم تا کم نیاوریم. انگار که «ابراهیم» به دنیا نیامده است!
ابراهیم پس از این که به دنیا آمد، زندانبانها نامش را «علی» گذاشتند. ما را محکوم میکنند به همین شادیهای کوچک چنگ بیاندازیم، جزییاتشان را حفظ کنیم و با خود به شهرها و زندانهای مختلف ببریم، با کاموا آنها را به هم وصل کنیم و چهره مادران جوانشان را روی کاغذ بیاوریم.
پسرم ابراهیم(علی)، پسر بی شناسنامه ما!
«چشم چشم، دو ابرو، دماغ و دهن، یه گردو» میکنیم و چهره مادرت را بر روی تن خونین خوزستان میکشیم.
حالا که چهره مادر ۱۹ سالهات کشیده میشود، خوزستان به بقیه میفهماند معنای نبودن، ندیده شدن و بیچهره بودن چیست. مادرت با چشمان درشت و عسلی، قد و قواره نسبتاً کوچکی دارد. من به همه اینها را میگویم! از تو که در شهر جنگ و وداع و خون، سپیدار، متولد شدی و نامت بالاجبار علی شد و خیلی شبیه پدرت هستی. مادرت شاخه زیتونی در گوشه تصویرش با خود دارد و لباس سیاهی بر تن.
«الهه درویشی» که شیطنت عجیبی داشت را گم کردهایم. او را بین این همه رنگ و نام و زندگی گم کردهایم. تصویرش را خواهند کشید تا شاید، شاید، پیدا شود.
الهه چموش، عاشق نقاشی و آشپزی است. اگر جایی زنی کوتاهقامت با پوست سفید و چشمان درشت عسلی دیدید که دارد روی خاک نقاشی میکشد یا زیر گلوله و موشک، سینهاش را درآورده و به نوزادش شیر میدهد و قهقه میزند، او الهه است؛ الههای که با تولد ابراهیمی که نامش بالاجبار به علی تغییر پیدا کرد، یک سال بزرگتر شد. ۱۹ ساله شد. الههای که در ۱۸ سالگی، راهروهای تاریک مرگ را با شکم برآمده طی کرده است. الههای در سوگ «حسن»، در سوگ جوانی، در سوگ زندگی، در سوگ الهه!
الهه که شیر میدهد و قاهقاه میخندد، لبخندش با سکینه تفاوت دارد.
دندانهای جلویی سکینه یک هوا جلوتر از حد معمول هستند. برای همین وقتی میخندد، انگار هیچ فکری پشت خندیدنش نیست. همینطور دیوانهوار میخندد. سکینه ۳۳ ساله است. فاطمه بیشناسنامه هم که معرف حضورتان هست. نقش سکینه را با شال عربی او ثبت میکنیم؛ همان شالی که موقع گرفتن فیلم اعتراف، سرش کردند و گفتند بعد از فیلم با دخترت خواهی رفت. درست بعد از همین فیلم بود که خنده سکینه برای همیشه تمام شد. سکینه با شال عربی و چادر و فاطمه در بغل، سکینه صورتکشیده و بیخنده، سلام!
آخرین بار سکینه را در حالی دیدم که داشت از غذای جیره فاطمه برایم یک لقمه میگرفت. گفت: «اینو بخور جون بگیری. تو بچهای، باید قوت داشته باشی.»
«خلود» با موهای وز و فر و کوتاه که چهرهاش بیشباهت به پرندههای کوچک نیست، با خنده میگفت: «منم بچهام!»