به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



پنجشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۹

روایت‌های سپیده قلیان از زندان (بخش آخر)؛

نام نخست من سپیدار است

«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفت‌تپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عین‌حال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایت‌ها، علاوه بر دادن تصویری بی‌واسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نام‌هایی می‌کند که اسارت آن‌ها هم‌چون زندگی‌شان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.

هر روز یکی از روایت‌های کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت می‌کشد که «ایران‌وایر» ناشر آن است را می‌توانید در این وبلاگ بخوانید. «ایران‌وایر» پیش‌تر نسخه کامل پی‌دی‌اف این کتاب را اینجا منتشر کرده است.

***
زندان سپیدار؛ روایت هشتم

سپیدار نام نخست من است. سپیدار جایی ا‌ست درست زیر زمین؛ انگار که ساعت‌ها حفر کرده و به آن رسیده باشی. به معدنی از طلا؟ نه! اجسامی تاریخی؟! اگر تاریخی را به معنای ارزشمند بودن گفته باشند و ارزشمند هم به معنای تایید گرفتن از ما باشد، ابدا!

سپیدار مثل پیدا کردن جسد زنی در حال سیب‌زمینی پوست‌کندن زیر آواری در سوریه است که موشک‌ها خانه‌اش را ویران کرده‌اند؛ مثل جنازهٔ‌ سوختهٔ مادر کُردی ا‌ست که در حلبچه وقتی دارد به بچه‌اش شیر می‌دهد، تمام می‌شود؛ مثل زنی خرمشهری است که در اتاقی، آب گندیده‌ای را می‌خورد و برای نجات کودک دو ماهه‌اش به سرباز عراقی دست تکان می‌دهد، سپس بنگ بنگ، کشته می‌شود. سپیدار مثل دو زن کُرد ایزدی ا‌ست که از «شنگال» و «داعش» گریخته‌اند.

چشمان سپیدار خیلی شبیه چشمان زنانی است که «طالبان» آن‌ها را به اسارت گرفته است. اما میان‌شان یک تفاوت اساسی وجود دارد؛ هرگز از آن‌ها در هیچ مجله‌ای عکسی منتشر نمی‌شود. «الیاس علوی» نمی‌‌تواند برایشان شعرِ «آن‌ها می‌میرند تا عکاس مجله تایمز جایزه بگیرد» را بسراید. آن‌ها هرگز «جایزه ساخاروف» را نخواهند گرفت و سال‌ها بعد کسی به حال‌شان گریه نمی‌کند. دفن می‌شوند و هیچ قسمتی از تاریخ به آن‌ها تعلق نمی‌گیرد.

من از سپیدار هیچ عکسی ندارم و نمی‌توانم زنانش را بیاورم و جلوی دوربین بنشانم. مرا برده بودند تا روی سرم آهن مذاب بریزند و موهای آبی‌ام را طنابی کنند دور گردنم. مرا برده بودند تا از جنازه‌های سوخته‌ آن‌ها وحشت کنم اما با جنازه‌های سوخته، دست‌های بریده و چشم‌های کم سوی‌شان دورم حلقه زدند و‌ نگذاشتند. زنده شدم! انگار که قبلا سوخته بودم و حالا درمانم کرده باشند. عاشق شدم و نفس کشیدم. هفت‌تپه، زن بودن و حیات را نفس کشیدم.

کنار تور والیبال بودیم. «باران» اصرار کرد والیبال بازی کنم. اما آن قدر حرفه‌ای بازی می‌کردند که خجالت کشیدم به عنوان زنی شهری که مدرسه و دانشگاه رفته است، کنارشان ساعد و پنجه بزنم. از تلویزیون والیبال را یاد گرفته بودند. باران ۲۲ ساله در هشتمین سال حبسش والیبال را حرفه‌ای بازی می‌کرد و جوری زیر توپ می‌زد که شرمم می‌آمد بازی کنم. دخترانی با پاهای برهنه، توری که «زهرا صالح‌وند» با پول کارگری در زندان خریده بود و نگاه من به باران وقتی که زیر توپ می‌زد.

«زهرا بارانی» (باران) ۲۲ ساله است. در نزاعی خانوادگی، همراه همسر و خانواده‌اش بود. سه روز بعد یکی از کسانی که در نزاع بوده است، به قتل می‌رسد و تمام افراد حاضر را بازداشت می‌کنند. هر هفته بازجویی می‌شد تا اعتراف کند قاتل بوده است. هر هفته جای شلاق‌های روی کمرش را می‌بوسیدم. رفیق و خواهرم بود. بعد از والیبال با موهای سیاه، بلند و لختش کنارم نشست. تکه‌ای از موهایش را با قیچی که از «براجعه» گرفته بود، چید و در دستم گذاشت و گفت: «یادگار من به تو اگر آزاد شدی.»

دسته‌ موهایش را لای کتاب هزارتوهای «بورخس» گذاشتم و بغلش کردم.

«امیری»، افسر نگهبان آمد و گفت: «هم‌جنس‌بازی این‌جا ممنوعه قلیان. فکر کردی کی هستی؟»
این‌جا هم اصلا اهمیتی ندارد من چه گفتم. به هر حال، در آغوش کشیدن در سپیدار ممنوع بود. اما قلب‌هایمان برای هم و آغوش هم می‌تپید. فردای آن روز داشتم با باران چای شیرین و نان می‌خوردم که گفتند: «قلیان اعزام!»

 اعزام به کلانتری. می‌دانستم جدایی تلخی در پیش است. سپیدار جانم شده بود و زندگی‌هایی که مدام حس‌شان می‌کردم. «میرزا» آمد و گفت: «دیگه بر نمی‎گردی».
نگاه هم‌بندی‌هایم و من که حتی راه رفتن «الهه» در کریدور را عاشق بودم. منی که تصویر بازی والیبال «خدیجه»، «شبنم» و باران مستم می‌کرد، چه گونه می‌توانستم آن‌جا را ترک کنم؟! چه‌گونه جان‌هایم را می‌گذاشتم و می‌آمدم؟! من را روی زمین کشاندند و بردند. دیدم باران با التماس دنبالم می‌آید. فقط توانسته بود یک ساک از لباس‌ها و کتاب‌هایم را جمع کند. با درگیری و بدون در آغوش کشیدن عزیزانم، بدون این که بتوانم شکم الهه را ببوسم، مرا بردند. فقط فریاد می‌زدم: «من دوباره برمی‌گردم، منتظر باشید.»

صدای گریه‌ باران و «نسا» و بعد هم چشم‌بند، دست‌بند و پابند.

«مرا به کجا می‌برید؟ دو روز دیگر وقت زایمان الهه است، مرا به کجا می‌برید؟!»

با خشونت سوار ماشینم کردند و هی گرداندند، هی گرداندند و دست آخر از جایی سر در آوردم که در بدو ورودم بویش برایم آشنا بود. بعد سربالایی که چهار قدم بر می‌داشتم تا پایه‌های یک صندلی. فهمیدم که بازداشتگاه اطلاعات است. نفسی کشیدم و آسوده شدم که لابد برای بازجویی‌ است و حتما دوباره برمی‌گردم به سپیدار. باید برگردم!

دندان جلویی‌ام شکسته است اما مهم نیست. با همان چشم‌بند در گوشه‌ای من را نگه‌ داشتند. برخوردها به قدری خشونت‌آمیز بودند که می‌دانستم جواب هر پرسشی، مشت و لگد است. بعد از چند ساعت با همان چشم‌بند و متعلقات به داخل اتومبیلی منتقل شدم و ماشین حرکت کرد. خواستم بپرسم کجا؟ گفتم نه! من برمی‌گردم به سپیدار، این‌ها هم لایق پرسیدن هیچ سوالی نیستند. نباید حتی از دلتنگی‌ام باخبر شوند.

ماشین بدون این که صدایی از کسی در بیاید، حرکت کرد. فقط حس کردم دو مرد داخل ماشین هستند. تمام مدت با خودم مرور می‌کردم که حالا الهه دارد با سوزن و نخ برای «ابراهیم» «تپلک» درست می‌کند و در همین حال گریه می‌کند و می‌گوید: «سپیده کجا رفت؟»
بعد باران و نسا را تصور می‌کردم که همین‌طور که در کارگاه کارگری می‌کنند، می‌گویند: «شام نمی‌خوریم تا سپیده بیاید.»

همین‌طور که داشتم به لیوان چای شیرینم فکر می‌کردم که کنار پایه تخت نسا گذاشتم و نگران بودم نکند پای «مینا» به لیوان بخورد و فرش کثیف شود، یاد آن روزی افتادم که مسوول بند شدم و گفتم روز نظافت است. همه موکت و فرش‌های بند را بردیم به هواخوری و با سطل آب شروع کردیم به شستن‌. وایتکس به شلوار سنبادی قرمزم خورده و دادم در آمده بود. دستانم را که به هم گره خورده بودند، بالا بردم، یکی توی دهن خودم زدم و گفتم لعنت به تو که سر باران فریاد زدی!

بعد خودم را دل‌داری دادم که نه نه، امکان ندارد با اتومبیل مرا به تهران ببرند؛ نمی‌شود، مسیر دور است و حتما با هواپیما می‌برند. لابد می‌خواهند من را کمی بترسانند، بعد برم‌گردانند سپیدار. لابد فهمیده‌اند چه‌قدر عاشق سپیدارم، برای همین می‌خواهند بترسانندم. یکهو رادیو را روشن کردند. «علی زند وکیلی» می‌خواند: «حالا من موندم و یک کنج خلوت که از سقفش غریبی چکه کرده، تلاطم‌های امواج جدایی زده کاشونه‌ام رو صد تکه کرده. دلم می‌خواست پس از اون خواب شیرین دیگه چشمم به دنیا وا نمی‌شد...»

بعد از ماه‌ها بغضم ترکید؛ بریده موهای باران، دست‌بندی که «سمیه» برایم درست کرده بود، شکم برآمده‌ الهه و وحشتش از اوین و تهران به خاطر غربت، لیوان چای شیرینم و کاردستی‌های خاله «عفری». گریه امانم نمی‌داد که ماشین پیچید. حس کردم وارد جاده خاکی شده‌ایم. صدای سگ و حیوان می‌آمد. تصور و توصیف آن لحظه وحشتناک است! جدایی از پاره‌های تنم، تحمل ساعت‌ها چشم‌بند، دست‌بند و پابند و حالا بیابان و صدای زوزه‌ حیوانات وحشی. گفتم کارم تمام است.

خب تمام شود! کار من همان لحظه‌ای که الهه و زهرا و نسا را گذاشتم و آمدم، تمام شده بود. عصا را دستم دادند و از زیر چشم‌بند دیدم وارد بازداشتگاهی شدم. بازداشتگاه با خوزستان شاید پنج ساعتی فاصله داشت. گفتند: «وقت نماز است، باید نماز بخوانیم.»

وارد سلولی شدم که شاید یک مثلث یک متری بود و فقط جای نشستن داشت. با خودم گفتم چه بازداشتگاه‌هایی در جاده‌ها هستند که از آن‌ها بی‌خبریم و چه آدم‌ها که این‌جا کشته شده‌اند. به سراغم آمدند و دوباره با همان وضع قبلی سوار ماشین شدم. چون چشم‌بند داشتم، نمی‌دانستم به کجا می‌روم. من چای شیرینم را نخورده بودم که از سپیدار جدایم کردند و در طول مسیر یک لیوان آب هم به من ندادند. صبح به جایی رسیدیم و وقتی چشم بندم را برداشتند، فهمیدم دادسرای اوین است.

مرا از سپیدار جدا کردند. خانه‌ام را از من گرفتند.

به اوین که رسیدم، از رقص درختان که یادآور موهای باران بود، تا تور والیبال، بی‌تابی‌ام را برای سپیدار بیشتر و بیشتر می‌کرد‌. تمام دارایی‌ام چند تار مو از باران بود و یک سری برگه که لای کتاب‌ها مانده بود.

بوسیدن موهای باران قرارم را می‌گرفت. در نامه‌هایی که برای عزیزانم فرستادم، گفتم: «آن‌چه مرا تکه‌تکه می‌کند، این است که نمی‌گذارند به سپیدار برگردم.»
در نامه آخری که از اوین برای باران فرستادم، گفتم که گاهی مسیر رسیدن به جایی دشوار است؛ گاهی باید بمیری تا برسی. اما این‌جا اگر بمیرم هم امکان ندارد جنازه‌ام را به سپیدار برگردانند. حسرت سپیدار و موهای باران و ابراهیمِ به دنیا آمده ثانیه به ثانیه قلبم را زخمی می‌کرد. «نازنین زاغری» نامم را سپیدار گذاشت.

«پریا محمدی» متهم به معاونت در قتل است. مردی در خیابان به او‌ متلک گفته و شوهرش با او درگیر ‌شده و هلش داده و مرد مرده بود. زن اما قربانی همیشگی آزارها است. چون غیرت مرد به خاطر زن بود، او هم شریک جرم می‌شود. این نامه‌ پریا یکی از یادگاری‌هایی‌ است که از سپیدار با من است. به خاطر گزارش مسوول بند و به خاطر رنگ کردن ابروهایش، از اشتغالش که شستن آشپزخانه زندان‌بان‌ها بود، برکنار شد، تایم تلفنش قطع شد و دیگر نمی‌توانست با شوهرش صحبت کند.

خوب یادم است که این نامه را به من داد و فردایش بندمان را عوض کردیم. برگه یادداشت‌های ما همین برگه‌های زردی‌ است که روی اجناس مواد غذایی «حامی» می‌چسبانند. ما این برگه‌ها را برای استفاده‌ روزمره‌، مثل یادداشت و نوشتن لیست خرید رایگان از کارگاه می‌گرفتیم. تکه‌هایی از سپیدار که مانده بودند را جمع کردم و دوباره انگار روی زمین می‌کشاندند و از سپیدار می‌بردندم. حالا سمیه اعدام شده است و در گوشه‌ای از کتاب برای صهبا می‌نویسم: «سمیه گفته که قرار است بازرسی شویم. حواست باشد خاطرات را قایم کنی.»
همین طور هم شد. چند روز بعد خاطرات عربی صهبا را بردند.

سمیه‌ اعدامی ما، صهبای گریان ما!

داغ بزرگی را به دوش می‌کشیدم. چرا نگذاشتند از جان‌هایم خداحافظی کنم؟ آن‌ها را همان‌جا، همان‌جا در دل زمین جا گذاشته و آمده بودم و بعد نام‌شان را روی خودم گذاشتم. آبان‌ماه چند روزی پس از آزادی از زندان «قرچک»، به خیابان برگشتم. از «مدرس» تا چهار راه «شریعتی» دزفول، از چهار راه شریعتی تا بازداشت دوباره و بازداشتگاه و انتقال به سپیدار. انگار رفته باشم تا افسر نگهبانی آقایان برای انگشت‌نگاری، همین‌قدر کوتاه دوباره برگشتم.

آغوش و خنده‌ها. همه در زندان بودند. «فاطمه»، دختر سکینه نامفهوم صحبت می‌کرد. ابراهیم به دنیا آمده بود اما نامش را علی گذاشتند. من دوباره به آغوش عزیزانم برگشته بودم؛ این بار با تجربه‌تر. این بار افسر نگهبان نزدیک تخت صهبا شد برای تفتیش. جلویش ایستادم و گفتم ممنوع است. این بار بی‌پروا باران را در آغوش کشیدم و گفتم کسی حق ندارد بگوید بالای چشم باران ابرو است. این بار دست‌های هم را گرفتیم و قول دادم همیشه با خود در قلبم همراهی‌شان کنم.

این بار سپیدار را با دیدن صحنه‌ای که سمیه به «جادری» برای دو دقیقه رقص التماس می‌کرد، ترک کردم. اما وقتی افسر نگهبانی آقایان می‌خواست در را باز کند، گفت: «برو دیگه برنگردی قلیان!»
گفتم من همیشه در سپیدارم. حالا تکه‌هایی از سپیدار که لای کتاب‌هایم باقی مانده‌اند:

لیست خرید روز آخرم

برگه‌های اسم و فامیل من و باران

 

برگه‌ای که داشتم از «مینا» خیاط می‌پرسیدم این هفته ملاقات آقایا است یا خانم‌ها؟
نوشت: «ذکر دارم می‌گم.»
از شب تا صبح مشغول ذکر گفتن بود. با ۳۰ گرم مواد بازداشت شده و بعد از سه سال، از سنندج به اهواز تبعید شده بود.

دنبال نشانی از سپیدار بودم. تمام آن‌چه که از سپیدار برایم باقی مانده، یک سری برگه و یادداشت لای کتاب‌هایی ا‌ست که آن‌جا خوانده بودم؛ برگه‌هایی که تکه‌هایی از سپیدار در سپیدار هستند. یک سری یادداشت‌ها که شاید در نگاه اول برای‌مان مضحک باشند اما وقتی «برایمان» را خط می‌زنم و می‌نویسم «برای من»، مساله حل می‌شود.

مینا که از صبح تا غروب در کارگاه کار می‌کرد و آخر شب تا صبح مشغول ذکر گفتن بدون تکلم بود. مینا اهل سنندج بود. با مردی راهی خوزستان شده بود برای سفر که به خاطر مواد ناچیزی که در اتومبیل آن مرد بود، بازداشت شدند. سه سال در انتظار دادگاه بود. سه سال تنها امیدش همین ذکرهای بی‌تکلم بود تا که شاید به دادگاه اعزام و بی‌گناهی‌اش ثابت شود.

هر بار دادگاهش به‌خاطر فاجعه‌ای در خوزستان به تعویق می‌افتاد؛ سیل، فرار زندانیان و.... نمی‌دانم آزاد شده است یا نه؟ نمی‌دانم ذکرهای بدون تکلمش حالا تمام شده‌اند یا نه؟ اما او را همیشه آن لحظه‌ای که آبان ۱۳۹۸ دوباره بازداشت شدم و به سپیدار بازگشتم، با دستش که سه بار به سینه‌اش کوبید و گفت «آخ دخترم! لعنت به این کشور»، به یاد می‌آورم. اشک‌هایش را برای قطعی تماسش به خاطر این که سُنی بود و با دست بسته نماز می‌خواند، به یاد می‌آورم. سپیدار میناهای زیادی بر سر دارد.

یادگاری از نسا در آذر ۱۳۹۸
 شعری را که در نوبت اولی که در سپیدار بودم، کنار تختم نوشتم، حفظ کرده بود و در دفتر یادداشتم ثبتش کرد. شاعرش خودش است. من این‌طور فکر می‌کنم.

تمام آن‌چه که از سپیدار برایم باقی مانده، قبر سمیه است که سنگ ندارد. خانواده‌اش پولی ندارند برایش سنگ مزار تهیه کنند. و من که به وقت بی‌پناهی، خودم را به آن‌جا می‌سپارم، می‌فهمم چه‌قدر بیهوده است کسی را در خاک خواباندن. چه قدر بیهوده ا‌ست. کاش جنازه‌ سمیه را در کارون می‌انداختند. باور نمی‌کنم بتوان آن تن را در خاک خواباند. خاک با سمیه هیچ نسبتی ندارد. نباید هم داشته باشد.

سمیه را کاش در کارون می‌انداختند تا لب‌های گوشت آلودش خوراک ماهی‌ها شود. ماهی‌ها به دست «زهرا حسینی» می‌رسیدند و از آن‌ها ماهی با «حشو» درست می‌کرد. کاش در کارون می‌انداختندش تا خوراک ماهی‌ها شود؛ تا ماهی‌ها را مردهای ماهی‌گیری که با هیچ شکنجه‌ای قرار نیست اعترافی کنند، صید می‌کردند. آه سمیه عزیزم! تو را چه به خاک؟ کاش تنت را می‌سوزاندند و خاکسترت را باد با خود می‌برد و عصر پنج‌شنبه‌ای که از خانه پدری‌ بیرون می‌آیم، به جای گرد و خاک همیشگی که ریه‌هایم محکوم به چشیدنش هستند، خاکسترت را با ریه‌های مریضم حس ‌کنم.

سمیه عزیزم! تو قربانی زن بودن در وهله‌ اول، قربانی زن خوزستانی بودن در وهله‌ دوم و قربانی زن خوزستانی اهل «شلنگ‌آباد» بودن در وهله‌ سوم بودی. کاش با جنازه‌ات هرکاری می‌کردند الا خاک کردنش. با تمام این‌ها به تنها نشانی که از تو می‌دانم، می‌آیم. یک جور پاتوق است. می‌آیم و اصلا تو را حس نمی‌کنم. اما می‌گویم سمیه! از من مراقبت کن؛ مثل روزهایی که سپیدار بودیم و موهای جارو دستی‌ام را با مهارت در می‌آوردی. مثل روزهایی که در سپیدار نبودم و خنده‌هایت، خنده بر لبم می‌آورند.

سمیه عزیزم! این دفتر تمام شد. این دفتر در حالی که با معشوقه‌ام که به تو گفته بودم نویسنده خوبی ا‌ست و زندگی‌ات را می‌نویسد، در این جا تمام شد؛ همین جا که پای‌مان را در رودخانه «دز» گذاشته‌ایم و در گوشم برای تو، الهه و سپیدار می‌خواند:

«به چشم‌های خیست قول دادم که روزی برگردم سپیدار الهه! یادت نیست، این را من می‌دانم و علی، ابراهیم و سپیده! این را من می‌دانم و آواره‌ها که همیشه در تمنای برگشتن به جایی هستند که دل‌شان آ‌ن‌جا گیر کرده است. اما باز هم آواره‌اند و هرگز برنمی‌گردند. سپیدار نه وطن یا زادگاهم یا جایی که از آن آمده باشم بلکه جایی ا‌ست که همیشه دارم به آن برمی‌گردم؛ مثل یک آواره‌ ابدی که می‌خواهد برگردد اما به جاش هی آواره می‌شود. حتا وقتی می‌رود، دارد برمی‌گردد.

الهه! تو برای من خاطره نیستی، نه حتا چیزی یا کسی که دل‌تنگش می‌شوم. برگشتنم به تو، به گوشه‌ای از سپیدارِ قلبم، با یادآوری‌کردنت سیر نمی‌شود! برگشتنم با برگشتن تحریک می‌شود و به برگشتن ختم و از آن به برگشتنی دیگر هل داده می‌شود. برگشتنم به چشمانِ خیست، به قهقه‌ات در آوارگیِ حلقه‌های بی‌شماری که با هر بار برگشتن دورت می‌کشم و هرگز به خودت نمی‌‍رسم! و چه جهان‌هایی در این برگشتن‌ها با هم ساختیم الهه!

برگشتنی از جنس برگشتنت به اوین که تنها با شنیدن یک بوی غریب در اعماقِ یکی از سلول‌های نفله ‌شده کاسه‌ سرت جاری شد. همان یک سلولِ نیمه‌ جانت کافی بود که تا از اوین به سویت برگردم و در راه عاشق شوم و با معشوقه‌ام در کلبه‌ای وسط جنگل سر از چشمان خیست درآوریم! حالا من چند نفرم؟ این آوارگی ابدی ابراهیم‌مان را برای تو علی کرد و برای من سپیده. حالا من، تو، ابراهیم، علی و سپیده، همه داریم برمی‌گردیم به جایی که هنوز نمی‌دانیم کجا! مگر چشمانِ آواره‌ات همین را نمی‌خواستند الهه؟»

این دفتر تمام شد اما شاید همین زمزمه آغاز قصه‌ تو در انگشتان کشیده عزیزی شود که یادآور بازار ماهی‌گیرها است؛ یادآور نخلستان «ابوفاروق».