به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

       فاطمه راكعي
در ستايش يك قصيده‌سراي امروزي
استاد مظاهر مصفا
اين روزها انجمن شاعران ايران برنامه‌هايي را تعريف كرده است كه يك به يك خبر آنها منتشر مي‌شود. يكي از اصلي‌ترين برنامه‌هاي اين روزها برنامه‌اي با عنوان «ديدار دوست» است؛ سلسله‌بزرگداشت‌هايي كه طي آن از مقام شاعران پيشكسوت و نامي ايران تجليل مي‌شود.چندي پيش در سلسله‌برنامه‌هاي «ديدار دوست» تجليلي از استاد بزرگوار دكتر مظاهر مصفا شد. مظاهر مصفا يكي از معدود شاعران كلاسيك اين روزهاست كه نامش با سنت قصيده‌سرايي گره خورده است؛ مردي كه بايد او را يگانه قصيده‌سراي اين عصر دانست كه بسياري از شاعران جوان با خواندن قصيده‌هايش سر شوق مي‌آيند. استاد مصفا قصيده‌اي دارد كه به نظرم سال‌هاي سال است كه قصيده‌اي با اين حال و هوا نداشته‌ايم: «مردي ز شهر هرگزم از روزگار هيچ/ جان از نتاج هرگز، تن از تبار هيچ». قصيده «هيچ» او يكي از بهترين نمونه‌هاي شعر معاصر است؛ قصيده‌اي كه دكتر غلامحسين يوسفي در كتاب «چشمه روشن» به آن پرداخته و اين قصيده به زبان عربي هم از سوي دكتر صلاح‌ الصاوي ترجمه شده است. مظاهر مصفا به زعم بسياري از شاعران امروزي (حال از هر نسلي) يكي از شاخص‌ترين چهره‌هاي مسلم شعر و ادب فارسي است. قصيده‌هاي او طنيني از جنس شعر كهن دارد. كلام او هميشه تنه به شعرها و قصيده‌هاي كهن مي‌زند. در عين حال مظاهر مصفا يكي از استادان و معلمان بي‌نظيري است كه بسياري از شاعران و استادان ادبيات امروز ايران در محضر او تربيت شده‌اند و رشد يافته‌اند. او همكاري و شاگردي و معلمي را در كنار چهره‌هايي همچون علي‌اكبر دهخدا، بديع‌الزمان فروزانفر، دكتر معين، علامه سيدجعفر شهيدي و... تجربه كرده است. پژوهش‌هاي مظاهر مصفا نيز هر يك به تنهايي براي پژوهشگران و دانشجويان ادبيات فارسي بسيار راهگشاست. در واقع كاري كه او درباره شعرهاي سعدي در اواخر دهه 30 انجام داد، هنوز يكي از بهترين تصحيح‌هاست. به هر حال برنامه ديدار يار براي مقام شامخ استاداني همچون مظاهر مصفا كوچك است، اما كاري است در اندازه توان اين روزهاي شاعران ايراني كه شايد گوشه‌اي از علاقه و تاثيرپذيري شاعران نسل جوان از چهره‌هايي همچون مظاهر مصفا را نشان دهد.

قصیده ای از استاد مصفا
هیچ
مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ

جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ
از شهر بی کرانه ی هرگز رسیده ام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
از کوره راه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ
در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ
در کام حرف بوک و به لب قصّه ی مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ
دنبال آب زندگی از چشمه سار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ
دست از کنار شسته نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ
اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ
خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ
دیوانه ی خردور و فرزانه ی جهول
عقل آفرین دشت جنون هوشیار هیچ
با عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعف
با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ
هم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجوی
از دفتر زمانه ی بی اعتبار هیچ
چندی عبث نهاده قدم در ره خیال
یکچند خیره کوفته سر بر جدار هیچ
عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق
یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ
قاف آرزوی باطلم از دشت پرغراب
سیمرغ جوی غافلم از کوهسار هیچ
ناآمده نتاجی ام از پشت هول و وهم
نابافته نسیجی ام از پود و تار هیچ
گم کرده راه پیکی ام از شهر بی نشان
پیغام پر زپوچ رسانم به یار هیچ
خاموش قصه گویم و گویای اخرسم
بی پای بادپویم در رهگذار هیچ
گویایی سکوتم و بیتابی درنگ
تمکین بیقراری ام و بیقرار هیچ
صرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاک
نقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچ
بیع و شرای خونم و بیّاع داغ و درد
بازارگان مرگم و گوهرشمار هیچ
جنس همه زیانم و سودای هیچ سود
سوداگر خیالم و سرمایه دار هیچ
سیم سپید سوخته ام در شرار پوچ
زرّ امید باخته ام در قمار هیچ
گنجینه ی دریغم و ویرانه ی فسوس
اندوهگین بیهده افسوس خوار هیچ
آیای بی جوابم امّای بی دلیل
گفتار پوچ گونه و پنداروار هیچ
ناپایدار کوهم و برجای مانده سیل
گردون نورد گردم و گردون سپار هیچ
گردنده روزگارم و چرخنده آسمان
لیل و نهار سازم و لیل ونهار هیچ
پرگار سرنگونم و عمری به پای سر
بر گرد خویش دور زده در مدار هیچ
عزلت نشین خانه ی بی آسمانه ام
محنت گزین بی در و پیکر حصار هیچ
سرمست هوشیاری و هشیار مستی ام
بر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچ
اندیشه ی محالم و سودای باطلم
معنی تراز صورت و صورت نگار هیچ
در وادی فریبم و لب تشنه ی سراب
در خانه ی دروغم و چشم انتظار هیچ
آزاده ی اسیرم و گریان خنده روی
گریان ز چشم خنده بر این روزگار هیچ
بدنامی حیاتم و بر صفحه ی زمان
با خون خود نگاشته ام یادگار هیچ
صلح آزمای جنگم و پیکارجوی صلح
بی هم نبرد هرگز و چابک سوار هیچ
تیر هلاک یافته ام از شغاد کید
خطّ امان گرفته از اسفندیار هیچ
بر دوش خویش کشته ی خود را کشیده ام
تا ظلم گاه معدلت از کارزار هیچ
محکوم بی گناهم و معصوم بی پناه
مظلوم بی تظلّم و مصلوب دار هیچ
دردم ازین که تافته ام از امید سرد
داغم ازین که سوخته ام در شرار هیچ
کس خواستار هرگز، هرگز شنیده اید؟
یا هیچ دیده اید کسی دوستار هیچ؟
آن هیچ کس که هرگز نشنیده ای منم
هم دوستار هرگز و هم خواستار هیچ

(استاد مصفا)