مهدي حجواني
دردسر از جايي شروع شد كه قرار شد زهره براي سفري چهل روزه برود مالزي پيش دخترمان فاطي.
اولش گفت: «حالا كه ايرانم نگران فاطمهام. اگه بروم مالزي، نگران تو و علي ميشوم.»
من هم سينهاي صاف كردم و منبر رفتم و مبالغي برايش سخنراني كردم.
- پس اين وسط تكليف فرديت تو چي ميشود؟ زنهاي ما حياط خلوت ندارند. اينكه نميشه، شماها حتي يك آي دي درست و حسابي و محرمانه توي فضاي مجازي براي خودتان نداريد!
و از اين حرفها. آخرش رضايت داد.
- آره بگذار بروم. بچهام فاطمه خيلي لاغر شده.
از ده روز قبل از پرواز افتاد به سابيدن خانه. من ميگفتم: «بابا اين خانه كه مثل هميشه مثل گل تميزه!» ميگفت: «چشم مردها يكي صداي پاي مارمولك و سوسك را نميشنود و يكي لايه نازك گرد را روي ميز و فرش نميبيند!» و چنان خانه را سابيد كه پوست فرش و كاشي را برد.
يك روز كيلوكيلو مهمات خريد و ريخت توي پادگان خانه، انگار كه قرار بود جنگ و قحطي بيايد. بعد توضيح داد و توضيح داد.
روز ديگر، يك كوه لباس ريخت جلوي من و خودش يك نمونه شلوار و يك نمونه پيراهن اتو زد و تمام حرفهاي لازم و نكات ايمني را درباره اتو و طرز كار اين اژدهاي آتشفشان گفت.
روزهاي ديگر تكهكاغذهايي نوشت و روي يخچال و ماشين لباسشويي و ماشين ظرفشويي چسباند. خيلي دقيق. مثلاً: «قبل از هر كاري توجه كنيد كه هيچ چيز روي ماشين لباسشويي نباشد. بعد دكمه فلان و بعد دكمه بهمان.» آخرش هم كروكي دقيق كشيد.
روزهاي بعد دستور پخت انواع خورشت از قورمه و قيمه گرفته تا بادمجان را نوشت. فكر ميكنيد از كجا شروع كرد؟
«گوشت گوساله و گوسفند هر كدام به شكلهاي خاصي توي نايلكس بستهبندي شدهاند كه قابل تشخيص باشند. نمك آشپزخانه با نمك طعام فلان فرقها دارد. جاي نمك: كابينت سومي، پايين و سمت راست. با پودر لباسشويي در كمد انتهاي آشپزخانه اشتباه نشود! پياز داغ آماده توي يخچال هست.» و از اين جور راهنماييها. حتي نوشته بود: «پات به كابينت اُپن نخوره!»
زنهاي ما بعد از مدتي جاي مادرمان را ميگيرند. اين خوب است يا نه؟
زهره خانم آخرش هم كلي خورشت فسنجان و بادمجان و قيمه درست كرد و گرمگرم توي شيشه مربا ريخت و درش را بست. ميگفت: «سرد كه شد، مثل كنسرو ميشود. درش را هم نميشود راحت باز كرد.»
وقتي زهره رفت، من و علي تا ده روز پادشاهي ميكرديم. خانه تميز، غذاها آماده، لباسها مرتب. همسايههاي مهرباني داريم. شب اول از منزل همسايه پاييني غذا آوردند. من و علي مثل كارگرهاي گرسنه كه لقمههاي غولپيكر ميگيرند، لپهامان باد كرده بود و ميزديم تو رگ.
از فرداي آن روز، شروع كرديم به نوبت ته خورشتهاي كنسروشده را درآورديم.
ميچسبيد. براي علي بلبلي ميكردم كه: «بابا زندگي مجردي اينقدرهام سخت نيستها!»
علي ميگفت: «حالا صبر كن! هر شيشه مربا كه خالي ميشود، يك حلقه از زنجير استقلال و خوشي ما از بين ميرود و ميرويم به طرف دريوزگي و وابستگي به اجانب.» شيشههاي خورشت را بعد از مصرف ميشستيم و رديف كنار هم ميچيديم. علي ميگفت: «شديم مثل سربازهايي كه وقتي توي ميدان تير، به هدف شليك ميكنند، بايد پوكه فشنگ را تحويل بدهند!»
زهره تاكيد كرده بود كه به هيچ وجه براي غذا خوردن خانه برادرها و خواهرها و برادرزادهها و خواهرزادهها و فاميل نرويد. زحمتشان ندهيد. ميگفت: «آنها وقتي سفر ميروند بچههاشان خودشان كارهاشان را ميكنند.»
دردسر ندهم، بعد از ده روز، غذاهاي چرب و روغندارمان تمام شد و افتاديم به روغنسوزي. در واقع مجبور شديم با اين واقعيت تلخ روبهرو بشويم كه «در آستانه فصلي سرد» قرار داريم.
سفر زهره چهل روزه است و ما هنوز چهل روز نگذشته، مثل قوم بنياسرائيل گوسالهپرست شدهايم.
- راستي علي نشانه گوشت گوساله توي فريزر چي بود؟
علي گفت: «بابا روحيهات را از دست نده. بهترين آشپزهاي تاريخ مردها بودهاند. كتاب مستطاب آشپزي را هم دريابندري نوشته. بهترين دكترهاي زايمان، بهترين آرايشگرها مردها هستند.»
اولين روز آشپزي، پيشبند بستم! تا اينجاش كه خوب پيش رفته بود. يعني مثلاً كمربندم را محكم كردم. البته بيشتر مثل اين بود كه قنداق كرده باشم! حالا صبر كنيد، توضيح ميدهم.
- چي واسه خودمون درست كنيم علي امروز؟
قرار شد قيمه درست كنيم. يك شيء يخزده را از فريزر درآورديم و دوتايي راي داديم كه اين احتمالاً بايد گوشت گوساله باشد. يخ گوشت به كمك مايكروويو باز شد و با پياز داغ تفتش داديم و بعد زردچوبه و دارچين و از اين حرفها.
بدياش اين بود كه انگار چرخ زمان به حركت درآمده بود و ديگر نميشد جلويش را گرفت. يعني وسط كار نميشد من از علي بپرسم: «بابا رب و عدس كجان؟»
در واقع زهره توي دستورالعملش اطلاعات هستهاي را كامل ارائه نكرده بود يا مثلاً ننوشته بود كه مومن! اول محل مواد لازم را توي آشپزخانه كشف كن و بعد چرخ زمان را به حركت دربيار.
درِ كابينتها مثل دهن من و علي باز مانده بود. حالا خوبيش اين بود كه ما عقلمان ميرسيد توي اتاق پذيرايي دنبال لپه نگرديم.
خلاصه، كمي كه پيش رفتيم، علي به جاي كمكآشپز، نقش آتشنشانها را به عهده گرفته بود تا اگر آن روز از غذا خبري نشد، دستكم كاشانه آتش نگيرد. مثلاً زهره سفارش مكتوب كرده بود. «سعي كنيد خورشت با همان آب اولش بپزد و هي آب نبنديد بهش! اگر هم مجبور شديد، يادتان باشد كه آب جوشيده بريزيد، نه آب شير.» حالا مرد آتشنشان از كجا آب جوشيده بياورد؟ همينجور آب كم ميشد و علي آبرساني ميكرد.
علي بالاخره حقيقت بزرگي به ذهنش رسيد كه صد سال بلكم هزار سال به عقل من نميرسيد:
- بابا خب نميشه يك خرده اون شعله رو كم كني؟!
اگر بخواهيم تاريخ بشريت را به دو دسته تقسيم كنيم، ميشود گفت به قبل از اين ابتكار و بعد از آن تقسيم ميشود. چيزي تو مايههاي «يافتم، يافتم» بطلميوس بود.
اين وسط تلفن هم زنگ زد:
- نميگذارند كارمان را بكنيم!
علي رفت سر وقت لپتاپش كه هميشه روشن است. از طريق نرمافزار جي تاك و اُوو به نوتبوك فاطي كه هميشه خدا روشن است، زنگ زد و مدد طلبيد. خوشبختانه زهره خانه بود و از آن طرف خط افتاد به راهنمايي. مثل اينهايي كه شوهرشان رفته بالا پشت بام آنتن را تنظيم كند.
- آهان خوب شد. يك كمي اين طرفتر. نه خراب شد!
بعد تازه يادمان آمد كه برنج دم نكردهايم. چهار كاسه برنج ريختم. حسابش را نكرده بودم كه برنج پف ميكند و بالا ميآيد. با برنجي كه پختيم ميشد يك پادگان را غذا داد. برنج را آبكش كرديم اما مثل كته شد. نميدانم اگر كته درست ميكرديم چي ميشد. راستي ما بايد برنج را اولش پاك ميكرديم؟ خلاصه چهار بعدازظهر، غذا آماده بود.
اجازه بدهيد براي حفظ اندك حرمت باقيمانده، شكل خورشت را زياد توضيح ندهم. فقط اشاره كنم وقتي بچه بوديم براي درست كردن بادبادك، ظرف سيريش درست ميكرديم. ظرف سيريش گاهي ميماند روي زمين و بعد كمي كه ميگذشت، قيافهاش يك جورهايي ميشد.
با علي نشستيم كه بخوريم. هي من به علي تعارف ميزدم و هي او به من! ميگفت: «بابا اول بزرگتر.» من هم ميگفتم: «آب رو اول كوچكتر ميخورد.»
دوباره نگاهي به برگه دستورالعملهاي زهره انداختم تا ببينم مبادا چيزي گفته باشد و ما عمل نكرده باشيم. ديدم آخر برگه شماره تلفني نوشته: دقيق شدم. كنارش نوشته بود: پيتزافروشي!
رفتم به طرف تلفن، اما يكدفعه علي شگفتزده گفت: «بابا بيا ببين چي شده! هو و و و م م! محشره! مرگه!»
راست ميگفت. اگر چشممان را ميبستيم و ميخورديم، چيز مشتي بود.
دو تايي افتاديم به جان خورشت قيمه با خلالهاي سيبزميني آمادهاي كه رويش ريختيم. حين خوردن، بحثمان اين بود كه خيلي از اختراعات بشر بر اساس تصادف بوده.
ياد حرفي از زندهياد رضا سيدحسيني افتادم. يك روز با او و زندهياد قيصر امينپور و چند تايي ديگر توي انتشارات سروش نشسته بوديم. وقتي خبردار شد كه ما نشريهاي در موضوع نقد و نظريه ادبيات كودك منتشر ميكنيم، حرف از نقدنويسي و داستاننويسي به ميان آمد. ايشان جملهاي گفت كه توي ذهنم حك شد:
- منتقدها اگه داستان بنويسن، كارشان يا شاهكار ميشود يا خيلي مزخرف!
و من و علي تا امروز كه تقريباً به ميانههاي سفر زهره رسيدهايم، بارها و با تجربه بيشتر غذا پختهايم، اما هيچ كدام به خوشمزگي شاهكار دفعه اول نشده. هيچكدام نشده.