به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

      لیلا اسدی                 

داستان اول
گوشه اتاق کز کرده بود و آرام گریه می کرد. خواهرم در آشپزخانه در سکوت مشغول شستن ظرفها بود و من کتابی را مقابل چشمهایم گرفته بودم و بی آنکه سطری بخوانم، داشتم با طنین آرام گریه مادرم، اشک می ریختم. غیر از من و خواهرم کسی در خانه نبود. خواهرم در حالی که سعی می کرد خشم خود را با کوبیدن ظرفها به یکدیگر فرو بنشاند، شروع کرد به حرف زدن: این دفعه دیگه دفعه آخره، چقدر تحمل کنیم، یادت نیست دفعه قبل چطور پسرای اون زنه کتکش زده بودند، همین تو رفتی و نجاتش دادی. چی شد؟ خجالت کشید؟ نه... دست برداشت؟ نه.....حالا برای چی گریه می کنی؟ اون که آدم بشو نیست.
همیشه فیلش یاد هندستون می کنه، تنها فرقش اینه که اگه دفعه های قبل یواشکی می کرد، این بار آشکارش کرد. حالا می خوای چی بگی؟ حالا که رفتی و به عمو زنگ زدی، فکر می کنی دردی از ما دوا میشه؟ اون چی گفت: مَرده دیگه، چکارش کنیم زن داداش؟
مادرم بلندتر گریه کرد و من در میان گریه مادر، غرولند خواهرم همراه با صدای به هم خوردن قاشق ها به بشقاب ها و لیوان ها را می شنیدم. هر چه صدای ظرف ها بلندترمی شد، صدای حرف زدن او بیشتر به نجوا می مانست تا اینکه جایی به خاموشی رفت. دیگر صدایی نبود جز شیر آب و کاسه، بشقاب هایی که مدام به هم می خوردند.
همچنان به پنجره خیره شده بودم که ناگهان درب حیاط باز شد، قلبم فروریخت. خودش بود. ناگهان همه چیز متوقف شد، میخکوب شده بودم، پدرم بود که در این صحنه ساکن، حرکت می کرد. درب را به شدت به هم کوبید و سراسیمه وارد خانه شد. چوب بزرگ و کلفتی دستش بود. پوست تیره صورتش به قرمزی می زد و سفید چشمهای کوچکش به سرخی گرائیده بود یک لحظه احساس کردم آنقدر زشت است که نمی توانم نگاهش کنم....
خواهرم از آشپزخانه بیرون دوید و من ناخودآگاه خیز برداشتم. به طرف مادرم دوید و گفت: پدرسوخته.....به علی زنگ زدی که چه؟ فکر کردی او برادرش را به تو می فروشد، همین که هست... نمی خواهی هِری.. گمشو از خانه من برو بیرون...
مادرم رنگش پریده بود و می لرزید. خواستم فریاد بزنم که می خواهیم به همه بگوئیم که توی هرزه پدر ما نیستی، که چوب را به سرعت بر سر مادرم کوبید، مادرم روی زمین نشست و سرش را با دستهایش گرفت. من به جای هیچ حرفی به سوی پدرم دویدم و فریاد کشیدم نه تو رو خدا بابا... باشه غلط کردیم.... نزن.... که درد شدیدی در کتفم احساس کردم.. دستم را گرفتم و بغضم را رها کردم. همچنان که اشک می ریختم، خواهرم را دیدم که سعی می کرد چوب را از دست پدرم بگیرد. پدرم فریاد می زد و ناسزا می گفت و ضربات چوب بود که بر دست و پای خواهرم فرود می آمد... همراه با فحش های وقیحی که دیوانه وار از دهان پدرم بیرون می آمدند و در گوشهایم جای می گرفتند...