به پیش اهل جهان محترم بود آنکس // که داشت از دل و جان احترام آزادی



چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۰

غلامحسين ساعدي ۷۶ زمستان قبل به دنيا آمد
نويسنده جز با قرص خواب، نمي‌خوابد
ناستين مجابي
يكي از مشخصات كارهاي ساعدي، هراس است. كابوس‌ها نمود والاي اين هراس را به ما مي‌نماياند. هراس در كارها نشت مي‌كند، در لابه‌لاي قصه‌ها، خصوصا قصه‌هاي جنوبيش بافته مي‌شود. در ساير كارها نيز رگه‌هايي از هراس مي‌آيد و مي‌گذرد. اين رگه‌ها در كارهاي اوليه كم‌وكمرنگ است، سپس بزرگ و بزرگ‌تر شده و تمامي فضاي قصه را مي‌پيمايد. مثل: اسكندر و سمندر در گرد‌باد يا مولوس كور پوس. بارزترين نمود هراس با ورود حيوانات ساعدي به عرصه تمامي نوشته‌ها جان يافته است. حيوان‌هاي كوچك ساعدي كه در قصه‌هاي اوليه او حضوري اتفاقي و نامحسوس دارند و گاه به‌صورت موشي تنها، با چشمان نافذ و ريز و معصوم خود نگاه مي‌كنند بعد‌ها تبديل به پشه‌هاي بالدار و كرم‌هاي موازي و كم‌كم با هجوم كابوس‌ها، حجم حيوانات در كارها گسترش يافته و خواب‌هاي نويسنده را كوتاه و آشفته مي‌كند تا جايي‌كه نويسنده جز با قرص خواب، نمي‌خوابد. هجوم حيوانات، تمامي فضا را در آخرين نوشته‌اش، مولوس كورپوس مي‌پوشاند. حمله و هجوم انواع حشرات و حيوانات خزنده و پرنده و جهنده از تمامي قصه‌ها جمع شده به درون اين فيلمنامه سرازير مي‌شوند و آنچنان ذهن و موضوع را اشغال مي‌كنند كه جايي براي زندگي انسان باقي نمي‌ماند. و به تعبير من اين حيوانات بلعنده و نابود كننده، شايد سياست‌گرايي ناخواسته ساعدي است كه در كارهايش تجسد هجوم و نابودي يافته و كمر به امحاي نويسنده بسته است.

مرد (نويسنده) كمر همت به نابودي حيوانات مي‌بندد. آنها را با انواع حيل قلع‌وقمع مي‌كند و زماني كه سر آسوده بر بالين مي‌گذارد آرام‌آرام و در نهان شبكه صدفي كوچكي، در كنار پله‌ها رشد مي‌كند تا تبديل به آن جانور با شبكه عظيمي شود كه خانه- ميهن- را از بن و ريشه براندازد. شكل ديگر اين هراس در كابوس‌هاي مسخ گونه نمايان است. گراز– انسان‌ها- يا تبديل موجودي به موجود عجيب ديگر در « واي بر مغلوب». بچه‌اي متولد مي‌شود كه مثل ميمون از درخت بالا مي‌رود يا در ترس و لرز كه لاشه يك مرغ دريايي، كله‌اي شبيه جغد دارد. حيوان‌ها نمادي از يك حادثه شوم در آينده هستند.كابوس جاري مي‌شود و كل فضا را مي‌بلعد.

اين ترس‌ها و كابوس‌ها، با سفر ساعدي به جنوب و ديدن مراسم زار و نوبان، تركيب جذابي از قصه‌هاي جنوبي او را عينيت مي‌بخشد كه از ساير قصه‌ها موفق‌تر است و كابوس‌هايش تجسدي عيني مي‌يابند و با استفاده از اين فضاي مشابه و كابوس‌وار بهره‌اي به نهايت، از اين سفر مي‌برد و ترس مردم جنوب و رشد خرافه‌ها را در قصه‌هاي آنها انشا مي‌كند.

او « اهل هوا» را با تخيل خود و با ترس‌هاي ناشناخته خود و جن‌زدگان و ديوانگاني كه بارها در تيمارستان‌ها به تيمارشان پرداخته يكسو مي‌بيند. جهان ذهني او پر از همهمه و صداهاي عجيب‌وغريب و آواهاي ناآشنا و حيوانات ناآشنا مي‌شود. او ماندن و تقديري بودن را در جنوب بهتر مي‌آزمايد و در كارهايش نقشي بدان‌ها مي‌دهد. غيرفعال و كند نشسته بر سكوي تقدير به اميد فرجي از آسمان يا زمين.

*بخشي از مقاله «جهان‌بيني ساعدي» در كتاب آماده چاپ «تكه قبل از تكه شدن، تكه بعد از تكه شدن»


کلاس درس؛

داستانی از غلام‌حسین ساعدی
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل كامیون زوار در رفته‏ای كه هر وقت از دست اندازی رد می‏شد، چهارستون اندام‏اش وا می‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله می‌شدیم و همدیگر را می‏چسبیدیم كه پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم كه فك‌هایش مدام باز و بسته می‌شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‏چرخید. نفس می‏كشید و نفس پس می‏داد و آتش می‏ریخت و مدام می‏زد تو سرِ ما. همه له له می‏زدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏كردیم. كسی كسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده ساله‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی كه از شدت خستگی دندان‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود كف دستش و مرد چهل ساله‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفری از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. كامیون از پیچ هر جاده‏ای كه رد می‏شد گرد و خاك فراوانی به راه می‏انداخت و هر كس سرفه‏ای می‏كرد تكه كلوخی به بیرون پرتاب می‏كرد.
چند ساعتی رفتیم و بعد كامیون ایستاد. ما را پیاده كردند. در سایه سار دیوار خرابه‏ای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند كه هر كدام سطلی به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یك تكه نان كه همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تكیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏كشید كه ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تكیده و استخوانی. فك پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین‏اش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه كه پلك‌هایش آویزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسی است. بعد با صدای بلند دستور داد كه همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته‏ای وارد خرابه‏ای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار كاه‏گلی درهم ریخته‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی كوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاك. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی‌زد تو ملاج ما. می‌توانستیم راحت‌تر نفس بكشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگین راه می‏رفت. مچ‌های باریك و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ها می‏چرخید. انگار می‏خواست همه كس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند می‏زد و دندان روی دندان می‏سایید. جلو آمد و با كف دست میز سنگی را پاك كرد و تكه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت كنید خیلی زود یاد می‏گیرید. وسایل كار ما همین‌هاست كه می‏بینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت: كار ما خیلی آسان است. می‏آوریم تو و درازش می‏كنیم و روی تخته سیاه شكل آدمی را كشید كه خوابیده بود و ادامه داد: اولین كار ما این است كه بشوریمش. یك یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تكه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محكم می‏بندیم كه دیگر نتواند ببیند. با یك خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت: فكش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فك رد می‏كنیم و بالای كله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها كه بسته شد دهان هم باید بسته شود كه دیگر حرف نزند. فك پایین را به كله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم كه راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: “دست‌ها را كنار بدن صاف می‏كنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر كارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره كرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏كرد. گاه گداری دست و پایش را تكان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.
معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تكانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تكه پارچه ای چشم را بست. فك مرده پایین بود كه با یك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون كشید و دهانش را بست و تكه دیگری را از زیر چانه رد كرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادی پنبه از كیسه بیرون كشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنكه كمكی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «كارش تمام شد.»
اشاره كرد و دو پیرمرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یكی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای كرد و پرسید: «كسی یاد گرفت؟»

عده ای دست بلند كردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها كه یاد گرفته‏اند بیایند جلو.»
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‏خواست به بیرون خرابه اشاره كند كه دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محكمی فك پایینش را به فك بالا دوختیم. روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش كردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و كفن پیچش كردیم و بعد بلندش كردیم و پرتش كردیم توی گودال بزرگی و خاك رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.

راننده کامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراهه‏ای به بیراهه‏ی دیگر می‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏داد.